#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_پنجاهونهم✨
#نویسنده_سنا✍
صالح:اهااا،قرار که بدتره!...به سلامت
از ماشین پیاده شدم،هنوز چند قدمی دور نشده بودم که صدای اساماس گوشیم بلند شد
گوشیمو از جیب مانتوم درآوردم که دیدم صالح شماره تلفن پارسا رو برام فرستاده...نمیدونستم کی باهاش قرار بزارم،اصلا نیمدونستم نقشه ای که کشیدم جواب میده یانه؛به هرحال این آخرین فرصت برای بدست آوردن پارسا بود،هرچند احتمال اینکه درخواستمو قبول نکنه بیشتر از این بود که درخواستمو قبول کنه!
نمیدونستم چی شد که همچین فکر مسخرهای به ذهنم رسید،امیدوارم پارسا بی چون و چرا درخواستمو قبول کنه"
به سمت کلاس قدم برمیداشتم که دستی روی شونم نشست،برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم که با چهرهی خندون مهشید و رعنا مواجه شدم....
رعنا و مهشید باهم گفتن:سلام
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:سلام
مهشید:کجایی تو؟چرا تلفنتو جواب نمیدی؟از دیشب هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی،چیزی شده؟
+نه....چرا؟
مهشید:آخه دیشب که رسیدیم خونه پارسا بدون هیچ حرفی رفت تو اتاقش،صبح هم که بدون اینکه صبحونه بخوره سوار ماشینش شد و رفت...
رعنا:عوووف... پارسا عاشق شد!
مهشید خندید و گفت:بدجور...از خواب و خوراک بیچاره افتاده!
پوزخندی زدم و گفتم:بریم تو کلاس حرف بزنیم
مهشید و رعنا سرشونو به علامت مثبت تکون دادن و گفتن:بریم
وقتی سرجامون نشستیم گوشی رعنا زنگ خورد،قبل از اینکه جواب بده مهشید گفت:صدبار بهت گفتم تو کلاس یا صداشو قطع کن یا کلا خوموشش کن؛کو گوش شنوا؟
رعنا نیشگونی از بازوی مهشید گرفت و با ذوق گفت:مهدی داره زنگ میزنه!
مهشید:اووووووو
رعنا گرم صحبت با مهدی بود که به مهشید گفتم:چی شد؟مهدی خاستگاری رفت؟
مهشید:کجای کاری سارا؟اینا یه ماه دیگه عقدشونه
متعجب گفتم:نهههه
مهشید ابروهاشو بالا پروند و گفت:اره...خیلی سریع همه چیز جور شد،این رعناهم که از خداش بود
رعنا قطع کرد و رو به مهشید گفت:پارسا کجاست؟
مهشید:خب حتما مثل همیشه اداره
رعنا:نه...نه...مهدی گفت امروز نرفته اونجا
مهشید با نگرانی گفت:بهش زنگ میزنم
خیلی نگران شده بودم،میدونستم همهی اینا بخاطر اینه که دیشب بهش جواب منفی ندادم.چطور میتونستم همیچین کاری کنم؟من ماه ها منتظر این لحظه بودم!
مهشید گوشیشو از کیفش بیرون آورد که استاد وارد کلاس شد و فرصت زنگ زدن به پارسا رو از مهشید گرفت.مهشید با عصبانیت گوشی رو توی کیفش گذاشت و بااخم به استاد تهرانی خیره شد...
هنوز نیم ساعت دیگه از تایم کلاس مونده بود و من نمیتونستم فضای خفه کننده کلاسو تحمل کنم
دستمو بالا گرفتم که استاد گفت:بله؟
+میتونم برم بیرون؟
استاد:چیزی شده؟
+حالم خوب نیست
استاد:بفرمایید
'
از دانشگاه بیرون رفتم و توی ایستگاه اتوبوس نشستم،میخواستم زنگ بزنم به صالح و بگم بیاد دنبالم ولی یاد حرفای صبحم افتادم و پیس خودم گفتم:نباید مزاحمش شم...
منتظر اتوبوس نشسته بودم که فکری به ذهنم رسید،باید با پارسا صحبت کنم،الان وقت خوبیه!
شمارشو سیو کردم و دستمو روی دکمهی"تماس"زدم،بعد از چند بوق جواب داد
پارسا:بله؟
چیزی نگفتم
پارسا:بله؟
آروم گفتم:سلام
پارسا:سلام،شما؟
+من....من سارام
پارسا چند لحظه مکث کرد و گفت:بخشید نشناختم،چیزی شده؟
+نه نه....فقط میخواستم ببینمتون،کار مهمی دارم
پارسا:شما کجایین؟لوکیشن بدین بیام دنبالتون
+من خودم میام،کافه شب خوبه؟
پارسا:فکر میکنم پارک شادی بهتر باشه
این بشر حتی به نظر من احترام نمیذاره
+باشه
پارسا:یاعلے
+خدانگهدار
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_پنجاهونهم✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
رسیدم خونه درو باز کردم ،عزیز جون و مریم جون و عاطفه جون و زهرا جون تو حیاط نشسته بودن داشتن سبزی پاک میکردن
رفتم کنارشون
- سلام
عزیز جون : سلام مادر ،خسته نباشی - خیلی ممنون
مریم جون: سلام خانووم ،بیا ،بیا اینجا بشین سبزی سهم خودتو پاک کن
عاطفه جون: اره راست میگه ،عزیز جون میخواد آش نذری درست کنه واسه سلامتی اقا مرتضی،بشین تو هم یه کمکی بکن - چشم،راستی دیشب اقا مرتضی تماس گرفت
عزیز جون : الهی شکر ،حالش خوب بود مادر؟
- اره خدارو شکر ،ولی زیاد نتونستیم صحبت کنیم
مریم جون: هانیه جان ،اونجا منطقه جنگیه ،زیاد نمیتونن صحبت کنن - همینم که تماس گرفته و گفته حالش خوبه ،کافیه برام
عزیز جون: الهی قربونت برم
یه هفته ای گذشت و مرتضی فقط یه تماس گرفته بود
دلم شور میزد ،یه روز فاطمه هم تماس گرفت که دوهفته اس از اقا رضا خبر نداره
دلشوره ام چند برابر شد
شب و روزم شده بود دعا کردن،
یه روز نزدیکای اذان صبح
تلفن خونه زنگ خورد
نمیدونم چرا این مدت اینقدر با شنیدن صدای تلفن میترسم
گوشی رو برداشتن - الو - الو
مرتضی: سلام هانیه جان ( باشنیدن صدای مرتضی ،شروع کردم به گریه کردن)
- مرتضی جان، تو که منو کشتی
چرا یه تماس نگرفتی ،نمیگی من اینجا دق میکنم
مرتضی: شرمندم خانومم ،یه کم اینجا اوضاع مناسب نیست ،نمیتونستم تماس بگیرم - مرتضی ،از آقا رضا خبر نداری ،دوهفته اس که فاطمه بیخبره ازش ( چیزی نگفت ،ولی از صدای نفسهاش میشنیدم داره گریه میکنه )
- مرتضی ،اتفاقی افتاده ؟
مرتضی: هانیه ،رضا شهید شده - یا فاطمه زهرا، یا فاطمه زهرا
مرتضی: هانیه جان ،میخواستم ازت که خودت بری با فاطمه خانم صحبت کنی ،بهش بگی - واییی مرتضی، فاطمه بارداره چه جوری بهش بگم ،من خودم دارم دق میکنم ،چه برسه به اینکه فاطمه بشنوه...
مرتضی: هانیه جان، عزیز دلم ،تو بهتر میتونی بهش بگی ،فردا غروب میرسه ایران - مرتضی ،اقا رضا حتی نفهمید که بچه اش دختره ،الهیی بمیرم واسه فاطمه
مرتضی: هانیه جان آروم باش - تو کی بر میگردی مرتضی
مرتضی: اگه خدا بخواد دوهفته دیگه - انشاءالله ،مواظب خودت باش
مرتضی :چشم خانومم ،هانیه جان من راضی نیستم اینقدر بی تابی میکنیاااا - چشم ( جز این کلمه هیچی به ذهنم نمیرسید )
مرتضی: الهی قربون چشم گفتنت ،من برم دیگه ،التماس دعا ،یا علی - علی یارت
بعد از قطع شدن تماس ،شروع کردم به گریه کردن ،دلم به حال فاطمه سوخت،دلم برای دختری که هنوز به دنیا نیومده آتیش گرفت...
http://≡Eitaa.com/dronmah
#رمان📚:
#عاشقان_دو_مدافع💙
#قسمت_پنجاهونهم✨
#نویسنده_خانمعلیابادی✍
حرمش میرم تو برای دفاع از چادرش بمون
اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشی و گریه نکنی
قول بده
- نمیتونم علی نمیتونم
میتونی عزیزم
_ پس تو هم بهم قول بده زود برگردی
قول میدم
- اما من قول نمیدم علی
از جاش بلند شد و رفت سمت ساک
دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم
سرشو برگردوند سمتم
دلم میخواست بهش بگم که نره ، بگم پشیمون شدم ، بگم نمیتونم بدون اون ....
دستشو ول کردم و بلند شدم
خودم ساکش رو دادم دستش و به ساعت نگاه کرد
_ دردی رو تو سرم احساس کردم ساعت ۸ بود.
چادرم رو سر کردم
چند دقیقه بدون هیچ حرفی روبروم وایساد و نگاهم کرد
چادرم رو، رو سرم مرتب کرد
دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشته ی من
با صدای فاطمه که صدامون میکرد رفتیم سمت در
_ دلم نمیخواست از اتاق بریم بیرون پاهام سنگین شده بود و به سختی
حرکت میکردم
دستشو محکم گرفته بودم. از پله ها رفتیم پایین
همه پایین منتظر ما بودن
مامانم و مامان علی دوتاشون داشتن گریه میکردن
فاطمه هم دست کمی از اون ها نداشت
علی باهمه رو بوسی کرد و رفت سمت در
زهرا سینی رو که قرآن و آب و گل یاس توش بود رو داد بهم....
_ علی مشغول بستن بند های پوتینش بود
دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوی مامان اینا نمیشد
آهی کشیدم و جلوتر از علی رفتم جلوی در...
درد یعنی
که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود...
آه به اصرار خودت...
_ آهی کشیدم و جلوتر از علی حرکت کردم...
قرار بود که همه واسه بدرقه تا فرودگاه برن
ولی علی اصرار داشت که نیان
همه چشم ها سمت من بود. همه از علاقه من و علی نسبت به هم خبر
داشتن. هیچ وقت فکر نمیکردن که من راضی به رفتنش بشم.
خبر نداشتن که همین عشق باعث رضایت من شده
_ بغض داشتم منتظر تلنگری بودم واسه اشک ریختن اما نمیخواستم دم
رفتن دلشو بلرزونم
رو پاهام بند نبودم .کلافه این پا و او پا میکردم. تا خداحافظی علی تموم شد
اومد سمتم. تو چشمام نگاه کرد و لبخندی زد همه ی نگاه ها سمت ما
بود...
زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآن رد شد
چشمامو بستم بوی عطرش رو استشمام کردم و قلبم به تپش افتاد
_ چشمامو باز کردم، دوبار از زیر قرآن رد شد، هر دفعه تپش قلبم بیشتر
میشد و به سختی نفس میکشیدم
قرار شد اردلان علی رو برسونه
اردلان سوار ماشین شد
کاسه ی آب دستم بود. علی برای خدا حافظی اومد جلو
به کاسه ی آب نگاه کرد از داخلش یکی از گل های یاس شناور تو آب رو
برداشت بو کرد.
_ لبخندی زد و گفت: اسماء بوی تورو میده
قرآن کوچیکی رو از داخل جیبش درآوردو گل رو گذاشت وسطش ، بغض
به گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردن نداشتم
اسماء به علی قول دادی که مواظب خودت باشی و غصه نخوری
پلکامو به نشونه ی تایید تکون دادم
خوب خانم جان کاری نداری ؟؟؟؟
کار داشتم ، کلی حرف واسه ی گفتن تو سینم بود، اما بغض بهم اجازه ی
حرف زدن نمیداد.
چیزی نگفتم
_ دستشو به نشونه ی خداحافظی آورد بالا و زیر لب آروم گفت: دوست
دارم اسماء خانم
پشتشو به من کرد و رفت
با هر سختی که بود صداش کردم
علی
به سرعت برگشت. جان علی
ملتمسانه با چشمهای پر بهش نگاه کردم و گفتم: خواهش میکنم اجازه بده....
http://≡Eitaa.com/dronmah