eitaa logo
درونِ ماه
297 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🖤 ✍ مثل اون روز توی حرم که اشکامو دید نگاهم کرد و با ناراحتی خیلی آروم که کسی نشنوه گفت:چرا؟ سرمو انداختم پایین و سکوت کردم،بین دوراهی سختی گیر کرده بودم... ‌ بالاخره خانواده احمدی رفتن و به من فرصت گریه کردن دادن.تا صالح خواست چیزی بگه با لبخند ساختمی گفتم:من خوابم میاد،شب بخیر بابا:میخواستم باهات حرف بزنم! خمیازه مصنوعی کشیدم و گفتم:باشه برا فردا؟ بابا:باشه،شبت بخیر دویدم و رفتم توی اتاقم،درو قفل کردم و پشت در نشستم.بغض لعنتی بازم جلوی نفس کشیدنمو گرفته بود،نمیتونستم نفس بشکم،نفسم بالا نمیومد! نگاهمو به جایی که چند دقیقه پیش پارسا نشسته بود انداختم،خوبه حداقل یچیزی واسه خیره شدن بهش دارم... چند تا نفس عمیق کشیدم که بغض چند ساعتم شکست و اشکام راه خودشونو پیدا کردن،دلم میخواست بلند بلند گریه کنم،دلم میخواست برم بالای یه تپه و فریاد بکشم و بگم:لعنتی من دوستت دارم،چرا نمیفهمی؟چرا اذیتم میکنی؟ از روی زمین بلند شدم،چون چشمام بارونی بود جایی رو نمیدیدم ولی بر طبق عادتم خودمو روی تختم رها کردم... خزیدم زیر پتو گریه کردم... چرا باید میگفت شما هیچ حسی به من ندارین؟ چرا با خوشحالی گفت لطفا بگید جوابتون منفیه؟ چرا نمیبینه که چشمام ضعیف شده از بس اشک ریختم؟ چرا نمیتونم بهش بگم چشماتو باز کن؟ چرا اینجور شد؟ چرااا؟؟ به هق‌هق افتاده بودم که یکی در اتاقمو زد... حوصله‌ی هیچکس و نداشتم بخاطر همین جلوی دهنمو گرفتم تا صدام بیرون نره. صدای صالح از پشت در میومد که گفت:سارا چرا درو قفل کردی؟ باید بهش چی میگفتم؟اون که از حس من نسبت به پارسا خبر داشت،باید بهش میگفتم پارسا بهم گفته جواب منفی بده؟ بعد از چند دقیقه صدای چرخیدن کلید توی قفل در اومد و صالح وارد اتاقم شد،آروم گفت:چرا در و قفل کردی؟ خودمو زدم بخواب و نفس عمیقی کشیدم... صالح روی تخت کنارم نشست و موهامو نوازش کرد،شاید اگه صالح برادرم نبود من خیلی ساده توی همه‌ی موقعیت های زندگیم جا میزدم،صالح واقعا بهترین برادر دنیا بود،با اینکه سرش شلوغه ولی همیشه از زاویه مثبت به مسئله های سخت زندگیش نگاه میکنه و همیشه موفقه! صالح بالاخره بیرون رفت و منو تنها گذاشت... [صبح‌روز‌بعد] ‌ با نوازش دستی روی سرم چشمامو باز کردم ولی تار میدیدم،چند بار پلک زدم که چهره‌ی مهربون مامانو دیدم،مامان لبخندی زد و گفت:سلام چشمامو مالوندم و گفتم:سلام مامان:مگه امروز دانشگاه نداری؟پاشو دیگه با بی‌حالی‌ گفتم:چشم مامان از جاش بلند شدو گفت:آفرین امیدوار بودم امروز هیچکس درباره‌ی دیشب حرفی نزنه،نمیتونستم تحمل کنم.باید یه کاری میکردم،نباید به همین سادگی از دستش میدادم! ‌‌ صالح و مامان و بابا با لبخند به من نگاه میکردن که گفتم:سلام بابا:سلام،صبحت بخیر +ممنون صالح خیلی آروم سلام کرد که آروم جوابشو دادم.... تا روی صندلی نشستم بابا گفت:خب جوابت چیه سارا؟ وای الان وقتش نبود،نمیدونستم چکار کنم.پارسا رو برای همیشه از دست بدم یا........ حتی فکر کردن به اینکه مجبور به ازدواج بامن بشه منو آزار میداد... ... ‌‌➣@CHERA_CHADOR
📚: 💙 ✍ موقع ظهر با شنیدن صدای اذان ،رفتم نماز خونه ،نمازمو خوندم و برگشتم دوباره شروع کردم به طراحی کردن اینقدر محو کشیدن عکسا بودم که نفهمیدم کی هوا تاریک شد با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم نگاه کردم فاطمه بود - جانم فاطمه فاطمه : سلام هانیه جان خوبی؟ - سلام عزیزم ،مرسی تو خوبی؟ نی نی کوچولوت خوبه؟ فاطمه: شکر ،خوبه ..کجایی ؟ اومدم خونتون نبودی - اومدم پایگاه ،طراحی چند تا از عکسا مونده بود، تو با این حالت چرا اومدی ؟ فاطمه: شما که بی معرفت شدین،انگار یادتون رفته که یه دوستی هم دارین، ما اومدیم که لااقل شما تنها نباشین - الهی قربونت برم ،همونجا باش الان میام فاطمه: باشه منتظرت میمونم وسیله هامو جمع کردم و گذاشتم داخل ماشین و رفتم سمت خونه در و باز کردم ،فاطمه کنار حوض نشسته بود با دیدنم اومد سمتم ،بغلم کرد فاطمه: سلام بر خاله بی معرفت - سلام فاطمه: یعنی من هیچی ، تو نباید بیای یه خبری از این فسقل خانم بگیری؟ - واااییی فاطمه دختره ؟ فاطمه: بعللله - به اقا رضا هم گفتی؟ فاطمه: نه تازه امروز رفتم سونو متوجه شدم - الهیی عزیزم ،خیلی خوشحال شدم فاطمه: بریم بیرون خرید؟ - الان؟ داره شب میشه ،خیابونا شلوغه بزار فردا صبح میریم فاطمه: باشه ،پس میرم خونه ،تو فردا بیا دنبالم - چرا میخوای بری خونه ؟،همینجا بمون پیشم فاطمه: نه برم ،شاید اقا رضا زنگ بزنه ،خونه باشم بهتره - باشه پس خودم میرسونمت فاطمه: به کشتن ندی مارو - نترس بابا ،از لاکپشت هم آروم تر میرم فاطمه رو رسوندم خونه و برگشتم خونه... http://≡Eitaa.com/dronmah
📚: 💙 ✍ الان میخواستم پاشم بذارم. شماها هم که صبحونه نخوردید - میل نداریم مامان جان - اگه اجازه بدید من ناهار رو درست کنم اسماء جان خودم درست میکنم شما برو استراحت کن _ با اصرار های من بلاخره راضی شد - خوب قورمه سبزی بذارم الان نمیپزه که - اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم. علی دوست داره،امشبم که میخواد بره گفتم براش درست کنم. مادر علی از جاش بلند شدو اومد سمتم. کجا میخواد بره؟ وای اصلا حواسم نبود از دهنم پرید - إم إم هیچ جا مامان خودت گفتی امشب میخواد بره - ابروهامو دادم بالا و گفتم:من حتما اشتباه گفتم خدا فاطمه رو رسوند... با موهای بهم ریخته و چهره ی خواب آلود وارد آشپز خونه شد. با دیدن من تعجب کرد: إ سالم زنداداش اینجایی تو؟؟ به سلام خانم. ساعت خواب ... وای انقد خسته بودم ییهوش شدم باشه حالا برو دست و صورتتو بشور بیا به من کمک کن _ با کمک فاطمه غذا رو گذاشتم. تا آماده شدنش یکی دو ساعت طول میکشید علی پیش بابا رضا نشسته بود از پله هارفتم بالا وارد اتاق علی شدم و درو بستم به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. اتاق بوی علی رو میداد میتونست مرحم خوبی باشه زمانی که علی نیست همه جا مرتب بود و ساک نظامیشو یک گوشه ی اتاق گذاشته بود. _ لباس هاش رو تخت بود. کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم نا خودآگاه یاد اون بازو بند خونی که اردلان آورده بود افتادم. اشک از چشمام جاری شد. قطرات اشک روی لباس ریخت اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ، دوست نداشتم به چیزی فکر کنم، به یه خواب طولانی احتیاج داشتم ، کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و، وقتی که اومد بیدار شم. _ با صدای بازو بسته شدن در به خودم اومدم علی بود اسماء تنها اومدی بالا چرا منو صدا نکردی که بیام ؟ آخه داشتی با بابا رضا حرف میزدی راستی علی نمیخوای بهشون بگی؟ الان با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش: بابا زیاد مخالفتی نداره اما مامان. قرار شد بابا با مامان حرف بزنه اسماء خانواده ی تو چی؟ خانواده ی من هم وقتی رضایت منو بیینن راضی میشن. اسماء بگو به جون علی راضی ام ... راضی بودم اما ازته دل ، جوابی ندادم ، غذارو بهونه کردم و به سرعت رفتم پایین مادر علی یه گوشه نشسته بود داشت گریه میکرد پس بابا رضا بهش گفته بود _ با دیدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم چشماش پر از اشک بود. دوتا دستشو گذاشت رو بازومو گفت: اسماء ، دخترم راستشو بگو تو به رفتن علی راضی هستی؟؟؟ یاد مامانم وقتی اردلان میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم پایین و گفتم: بله پاهاش شل شد و رو زمین نشست. بر عکس مامان، آدم تودارو صبوری بود و خودخوری میکرد. _ دستشو گرفت به دیوار و بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد. خواستم برم دنبالش که بابا رضا اشاره کرد که نرو آهی کشیدم و رفتم به سمت آشپز خونه. غذا آماده بود. سفره رو آماده کردم و بقیه رو صدا کردم اولین نفر علی بود که با ذوق و شوق اومد. بعد هم فاطمه و بابا رضا همه نشستن _ علی پرسید:إ پس مامان کو؟؟ بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید من الان صداش میکنم. بعد از چند دقیقه مادر علی بی حوصله اومد و نشست. غذاهارو کشیدم به جز علی و فاطمه هیچ کسی دست و دلشون به غذا نمیرفت. علی متوجه حالت مادرش شده بود و سعی میکرد با حرفاش مارو بخندونه. _ ساعت ۵ بود گوشی رو برداشتم و شماره ی اردلان رو گرفتم. بعد از دومین بوق گوشی برداشت الو!!!.... http://≡Eitaa.com/dronmah ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌