eitaa logo
درونِ ماه
313 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🖤 ✍ سرمو انداختم پایین و بی صدا اشک ریختم....چقدر توی این دوسه ماه بهم فشار اومده بود. ‌ بعد از چند دقیقه سرمو بلند کردم و آروم زیر لب گفتم:خدایا خودت کمکم کن،دیگه نمیتونم! صدای مهمونا میومد ولی من چیزی از حرفاشون نمیفهمیدم،اصلا نمیتونستم حواسمو به حرفاشون جمع کنم،فقط فکر میکردم صداشون آشناست.... صدای مامان از توی سالن اومد که گفت:سارا جان چایی بیار! از روی صندلی بلند و شدمو چادرمو روی سرم درست کردم،اشکامو پاک کردم و به صورتم آب زدم،میدونستم الان همه میفهمن گریه کردم،بذار بفهمن مهم نیست،بهتر! ‌ سینی چایی رو از روی میز برداشتم و از اشپزخونه بیرون رفتم،بدون اینکه به چهره‌ی اون افراد نگاه کنم سلام کردم که صداشون منو سرجام میخکوب کرد! ‌ اینا اینجا چکار داشتن؟الان اومدن خاستگاری من؟یعنی اونم منو دوست داره؟وای خدا دسته گل و شیرینی،کت و شلوار،دعاهای من،نگاه های شیطون صالح.... ‌ زبونم بند اومده بود. اصلا اینجا چه خبر بود؟ ‌ گیج نگاهی به صالح انداختم که چشمکی زد و موزشو خورد! همینطور سرجام ایستاده بودم که مامان گفت:ساراجان! با اخم نگاهی به خاله نفیسه انداخت که تازه دوهزاریم افتاد.... ‌ چایی رو که بین مهمونا پخش کردم که بابا رو به عمو اسماعیل گفت:من پسرشمارو مثل پسر خودم دوست دارم‌،تصمیمو میذارم بر عهده‌ی جوونا! همه‌ی نگاها به سمت من برگشت،وای الان باید جواب بدم؟یا مثلا مثل فیلما باید پاشنه‌ی درو بکنه؟ چه فکرای خنده‌داری میکردم من! خاله نفیسه:خب اگه اجازه بدین جوونا برن حرفاشونو بزنن بابا:بله حتما رو کرد به من و گفت:ساراجان آقا پارسا رو راهنمایی کن قلبم خودشو محکم به سینم میکوبید... +چشـم از روی مبل بلند شدم که پارسا هم بلند شد... وقتی به اتاقم رسیدیم پارسا نگاهی به درو دیوار اتاقم انداخت و گفت:چه اتاق قشنگی دارین خوشحال شدم و با ذوق گفتم:ممنون فکر کردم پارسا هم متوجه ذوق‌زدگیم شد که لبخندی زد.... دیگه داشتم به تمام آرزو هام میرسیدم! پارسا روی صندلی میز تحریرم نشست و من هم روی تخت! پنج دقیقه ای توی سکوت گذشت که پارسا گفت:میخوام یچیزی بگم،فقط قول بدین ناراحت نشین! پیش خودم گفتم:تو اصلا بیا منو بزن،من ناراحت نمیشم،تازه خوشحالم میشم که بهم توجه کنی! +بفرمایید پارسا:خب چه جوری بگم...؟ نگاهش کردم و گفتم:راحت باشین پارسا همونجور که به دستاش زل زده بود گفت:میدوارم سر قولتون باشید و ناراحت نشین،من.......... ... ‌‌➣@CHERA_CHADOR
📚: 💙 ✍ مرتضی رفت داخل اتاق ساک و برداشت برگشت و با همه خداحافظی کرد ، بغض تو صورت همه شون پیدا بود ولی به خاطر حال من هیچ کس گریه نکرد مرتضی: هانیه جان ،بمون خونه من همراه داداش میرم فرودگاه هانیه: نمیشه بیام تا فرود گاه ... عزیز جون:مرتضی ،مادر بزار هانیه بیاد تا فرود گاه همراهت مرتضی: چشم - یه لحظه صبر کن ،الان بر میگردم رفتم داخل خونه ،عکسی که توی بین الحرمین کشیده بودم گذاشتم داخل جیب مانتوم بعد برگشتم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم با نزدیک شدن به فرودگاه ،ضربان قلبم شدت میگرفت به فرودگاه رسیدیم پیاده شدیم حسین اقا ،از مرتضی خداحافظی کرد و رفت سوار ماشین شد به چشمای مرتضی نگاه میکردم مرتضی: هانیه جان،قول بده بیقراری نکنی - ( اشک از چشمام سرازیر شد) : چشم آقای من ( با دستاش اشک صورتمو پاک کرد، از جیبم کاغذ عکسو در آوردم دادم دستش - اینو همرات داشته باش تا تو هم به قولت عمل کنی ... ( بلااخره بغض مرتضی هم شکست) : چشم خانومم - مرتضی ،خیلی دوستت دارم مرتضی: ما بیشتر خانومی ( بغض داشت خفم میکرد) - برو آقایی، دیرت میشه مرتضی: حلالم کن خانومم ( لبخندی به اجبار زدم ): مهریه ام رو گرفتم ،حلالی آقا مرتضی پیشانیمو بوسید و رفت با دور شدن مرتضی ،تمام وجودم در حال آتش گرفتن بود حسین اقا: بریم زنداداش... - بریم سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه همه حیاط نشسته بودن و با دیدن صورتشون مشخص بود که خیلی گریه کردن ازشون عذر خواهی کردم و رفتم خونه برقا رو روشن نکردم ،نمیتونستم ببینم مرتضی نیست تا صبح یه گوشه نشستم و گریه کردم نفهمیدم کی خوابم برد... @dronmah
📚: 💙 ✍ احساس خوبی داشتم اما یه غمی تو دلم بود چشمامو بستم و گفتم: علی جان وسایلاتو آماده کردی؟ جوابمو نداد شونه کردن موهام که تموم شد شروع کرد به بافتنشون برگشتم سمتشو دوباره پرسیدم: وسایلاتو جمع کردی پوفی کردو سرشو انداخت پایین - جمع نکردم _ إ خوب بیا باهم جمعشو کنیم باشه واسه فردا الان هم من خستم هم تو حرفشو تایید کردم اما اصلا دلم نمیخواست بخوابم میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاش کنم اصلا کاش صبح نمیشد... دلم راضی به رفتنش نبود، اما زبونم چیز دیگه ای رو به علی میگفت نشست بالا سرم و گفت: بخواب - تو نمیخوابی مگه چرا ولی باید اول مطمئن بشم که تو خوابیدی بعد خودم بخوابم _ إ علی دستشو گذاشت رو دهنمو گفت: هیس هیچی نگو بخواب خانوم جان پلکامو به نشونه ی تایید بازو بسته کردم و لبخند زدم دستی به سرم کشید و گفت: مرسی عزیز جان خسته بود، چشماشو بازور باز نگه داشته بود خوابم نمیبرد پتو رو کشیدم رو سرمو خودمو زدم به خواب چند دقیقه بعد برای این که مطمئن بشه که خوابم صدام کرد میشنیدم اما جواب ندادم آهی کشیدو زیر لب آروم گفت: خدایا به خودت توکل انقدر خسته بود که تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم برگشتم سمتش چه آروم خوابیده بود گوشه ی چشمش یه قطره اشک بود موهاش بهم ریخته بود و ریشهاش یکم بلند شده بود خستگی رو تو چهرش میشد دید بغضم گرفت ، ناخداگاه اشکام جاری شد دلم میخواست بیدار شه و باهام حرف بزنه، تو چشمام زل بزنه و مثل همیشه بگه اسماء من هم بگم جانم علی لبخند بزنه و بگه چشمات تموم دنیامه هاااا منم خجالت بکشم و سرمو بندازم پایین... خدایا من چطوری میتونم ازش دل بکنم ، چرا دنیات انقدر نامرده من تازه داشتم زندگی میکردم _ حاضر بودم برگردم به اون زمانی که علی نیومده بود خواستگاری همون موقعی که فکر میکردم یه بچه حزب الهی خشک و بد اخلاقه و ازمن هم بدش میاد اخم کردناش هم دوست داشتنی بود برام علی اونقدر خوب بود که مطمئن بودم شهید میشه... وااای خدایا کمکم کن از جام بلند شدم رفتم کنار پنجره و یکم بازش کردم، نسیم خنکی به صورتم خورد و اشکامو رو صورتم به حرکت درآورد درد شدیدی تو سرم احساس کردم پنجره رو بستم و به دیوار تکیه دادم که تو همون حالت خوابم برد باصدای اذان صبح بیدار شدم یه نفر روم پتو کشیده بود _ به اطرافم نگاه کردم علی رو تخت نشسته بود و سرشو بین دوتا دستش گذاشته بود سرشو آورد بالا، چشماش هنوز قرمز بود اسماء چرا نخوابیده بودی؟ منو میخواستی گول بزنی؟اونجا چرا ؟میخوای دوباره حالت بد بشه؟من که گفتم تا دلت راضی نباشه نمیرم؟ چرا میشینی فکرو خیال الکی میکنی؟ _ الکی خندیدم و گفتم:اوووووو چه خبرته علی این همه سوال اونم این وقت صبح پاشو بریم وضو بگیریم نمازمون رو اول وقت بخونیم نمیخواستم اذیتش کنم اما دست خودم نبود این حالت هام بدون توجه به علی از اتاق رفتم بیرون رفتم سمت دستشویی. تو آیینه خودمو نگاه کردم چشمام پف کرده بود آهی کشیدم و صورتمو شستم _ وضو گرفتم و رفتم تو اتاق ، جا نماز علی و خودم و پهن کردم چادر نمازمو سر کردم و منتظر علی نشستم علی نماز رو شروع کرد الله اکبر با اولین الله اکبری که گفت: اشک از چشمام جاری شد... http://≡Eitaa.com/dronmah