#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_پنجاهوچهارم✨
#نویسنده_سنا✍
صالح:اون فردی کسی نیست جز خودم
به وضوح صدای "مسخره" گفتن پارسا رو شنیدم که صالح زد زیر خنده،چه داداش عجیب غریب و دیوونه ای داشتم من!
بعد از خداحافظی با پارسا گوشیو قطع کرد و زل زد به دیوار،دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم،دستم پیش صالح هم روشده بود...
چند دقیقه توی سکوت گذشت که صالح همونجور که به دیوار زل زده بود گفت:میگم سارا
نگاهش کردم و گفتم:هوم؟
صالح:چه جالب شد!
+چی؟
صالح:همین که من به مهشید علاقه دارم و تو به پارسا خان!
واقعا برام عجیب بود که صالح،صالحی که اینقدر سربهزیر و آروم بود اینقدر راحت دربارهی دوست داشتن و علاقه حرف میزد
+هووووی مشتی؟
صالح:هوم؟
+تو دیگه کی هستی؟پررو پررو اومده جلو من نشسته داره درباره[ادامهی حرفمو نزدم]
سرمو تکون دادم و گفتم:خیلی پرویی!
صالح:نه بابا؟خب زشته که یه آدم پررو تورو برسونه دانشگاه،پس خودت زحمت بکش!
تازه یادم اومد یک ساعت دیگه کلاس دارم!
با حالت التماس گونه ای گفتم:ببخشید خب...
صالح:نچ
+ببخش دیگه
صالح:امممم....حالا ببینم چی میشه!
+صالح!!
صالح:جونم؟
"ایشی"گفتم که پارسا گفت:آماده شو بریم عسیسم!
خنده ای کردم که لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت...
[سهماهبعد]
صالح:به جون خودت اگه اینارو نپوشی باهات قهر میکنم!خودت میدونی که دروغ نمیگم!
وای خدا،بعد از اون ماجرا و دروغایی که گفتم به یک هفته نکشید که کل فامیل پر شد از حرفای:سارا دختر احمد خیلی بیحیا شده و راست راست توی چشم بقیه گفته عاشقه و.......
چشمامو بستم و گفتم:باش میپوشم!
صالح که خوشحال شده بود گفت:اگه میدونستی خاستگارت کیه که اینقدر مقاومت نمیکردی
+هرکی میخواد باشه،باشه!توکه میدونی من.....
صالح پرید وسط حرفم و گفت:آبجی جونم،من میدونم همه چیو میدونم،اگه اینو دوسش نداشتی راحت جواب منفی میدی!کسی هم مجبورت نمیکنه،باشه؟دیگه هم غصه نخور من ناراحت میشم
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:باشه
صالح گونمو کشید و گفت:آفرین
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:الان میرسن،زود آماده شو
+باشه
صالح:"باشه باشه"به جز "باشه"چیز دیگه ای نداری بگی؟
با عصبانیت گفتم:نه ندارم،هیچی ندارم بگم.حالا هم برو بیرون بذار به تنهایی خودم بمیرم
زدم زیر گریه که صالح بی توجه به اشکام از در اتاق بیرون رفت و در اتاقو محکم بست....همهی این اتفاقات بد تقصیر خودم بود،نباید اون روز این حرفارو میزدم که نگاه همه به من عوض شه....شاید همه به جز خانواده خودم و پارسا همه چیزو میدونستن و تو این مدت به من امیدواری میدادن.
اشکامو پاک کردم و لباسای گلبهای که صالح و مامان برام خریده بودن رو بی حوصله تنم کردم
از در اتاق خارج شدم و بدون هیچ حرفی به سمت آشپزخونه رفتم،روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرمو روی میز گذاشتم.چقدر خسته بودم،هعی سارا توهم کار دست خودت دادی....
همینجور که توی فکر بودم صدای زنگ آیفون بلند شد،سرمو بلند نکردم و سعی کردم بغض چند روزمو قورت بدم،بغضی که داشت خفم میکرد!
مامان زد روشونم و گفت:سارا جانم،مادر؟
بی حال گفتم:بله؟
مامان:تروخدا امروز و با من راه بیا،صدات زدم چایی بیار.باشه مادر؟
سرمو بلند کردم و چشمای اشکیمو به چشمای مهربون و خستش دوختم،آروم لب زدم:چشم
مامان لبخندی زد و گفت:قربونت برم من،خودتو اذیت نکن خانم دکتر
سرمو انداختم پایین و بی صدا اشک ریختم....چقدر توی این دوسه ماه بهم فشار اومده بود
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_پنجاهوچهارم✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
شب همه شام خونه عزیز جون اومده بودن
که مرتضی رو بدرقه کنن
اینقدر حالم بد بود که یه گوشه خونه نشسته بودم و به مرتضی نگاه میکردم
همه از حال بدم باخبر بودن ولی هیچی نمیگفتن
عاطفه اومد سمتم یه نگاهی به من انداخت دستشو گذاشت روی صورتم
عاطفه : هانیه حالت خوبه؟
- لبخندی زدم : خوبم
عاطفه: داری تو تب میسوزی - حالم خوبه عزیزم
عاطفه: اقا مرتضی، هانیه اصلا حالش خوب نیست مرتضی اومد کنارم نشست ،دستشو گذاشت روی پیشونیم
مرتضی: یا خداا ،چرا چیزی نگفتی
پاشو بریم بیمارستان - مرتضی جان گفتم که حالم خوبه
مرتضی با جدیت گفت: بهت گفتم پاشو ( مرتضی زیر بازومو گرفت و بلندم کرد ،چند قدمی حرکت کردم ،که از هوش رفتم،
نفهمیدم که چی شد
وقتی چشممو باز کردم زیر سرم بودم
مرتضی هم کنارم نشسته بود و گریه میکرد - مرتضی جان ساعت چند؟
مرتضی: بهتری هانیه جان؟
- خوبم ،ساعت چنده؟
مرتضی: ساعت ده ونیمه
- ساعت چند پرواز داری؟
مرتضی: من نمیرم خانومم ،به این چیزا فکر نکن ! - یعنی چی نمیری، پاشو بریم دیر میشه (بلند شدم و نشستم )
- بگو پرستار بیاد اینو در بیاره
مرتضی: هانیه جان ،چرا بچه بازی در میاری ، ! حالت اصلا خوب نیست ، تبت بالاس ،دکتر گفت اگه یه کم دیر میاومدیم خدای نکرده تشنج میکردی -الان خوبم ،بگو بیان درش بیارن ،وگرنه خودم درش میارمااا
مرتضی: باشه ،دختره ی لجباز ،صبر کن برم پرستار و صدا بزنم
پرستار اومد و تب سنج و داخل دهنم گذاشت و بعد چند دقیقه گفت حالش بهتره یه کم ولی باشه تا سرمش تمام بشه بهتره - الان مشکلتون سرم دستمه ؟
سرمتون تمام بشه میتونین برین
بلند شدمو سرمو برداشتم - مرتضی جان چادرمو بزار رو سرم بریم خانم چیکار میکنین ؟
- عزیزم مهم اینه سرم تمام شه ،مهم نیست که کجا تمام شه ( مرتضی ،که دید چقدر جدی ام چیزی نگفت ، چادرو روی سرم گذاشت و سرمو گرفت توی دستش سرمو به دسته ی بالای ماشین وصل کرد و حرکت کردیم سمت خونه تا رسیدیم خونه سرم هم تمام شد
مریم جون هم اومد سرم و از دستم جدا کرد
مریم جون: الحق که کله شقی
،من موندم تو با این جدی بودنت چه طور این خانداداشمون تو رو راضی کرد
(همه خندیدن ،خودمم خندم گرفت )
@dronmah
#رمان📚:
#عاشقان_دو_مدافع💙
#قسمت_پنجاهوچهارم✨
#نویسنده_خانمعلیابادی✍
نشم اشک میریخت ...
پشتمو بهش کردم که راحت باشه
خودمم میخواستم با شهیدم درد و دل کنم
سرمو گذاشتم رو قبر. خاک های روی قبرشو فوت کردم از کارم خندم
گرفت مثل بچه ها شده بودم . بین خنده بغضم گرفت
لبخند رو لب داشتم اما اشک میریختم
حالم رو نمیدونستم. از خودش خواستم تو انتخابم کمک کنه
کمکم کرد و علی رو انتخاب کردم
حالا هم اومده بودم علیمو بسپرم بهش ، بگم مواظبش باشه
_ بگم علی که بره قلبمو هم با خودش میبره، کمکش کن خوب ازش
نگهداری کنه
با صدای علی به خودم اومدم
اسماء بسته دیگه پاشو بریم. هوا تاریک شده
بلند شدم ، تمام چادرم خاکی شده بود
خاک چادرمو با دستش پاک کرد و من
با لبخند تلخی بهش نگاه میکردم
چند قدم که برداشتم سرم گیج رفت، اگه علی نگرفته بودم با صورت
میخوردم زمین
علی کمکم کردتا سوار ماشین بشیم.
عصبانی شد و با صدایی که عصبانیت هم قاطیش بود گفت:
بیا ، خوبم خوبمت این بود
چیزی نیست علی از گشنگیه
خیله خوب بریم
_ روبروی یه رستوران وایساد
- دیگه از عصبانیت خبری نبود نگاهم کردو پرسید:خوب خانمم چی
میخوری
اوووووووم، فلافل
- فلافل ؟؟
آره دیگه علی فلافل میخوام
- آخه فلافل که
حرفشو قطع کردم. إ مگه ازمن نپرسیدی هوس کردم دیگه
- خیله خب باشه عزیزم
فلافل رو خوردیم و رفتیم سمت خونه ی علی اینا وارد خونه که شدیم
مامان علی زد تو صورتشو گفت:خاک به سرم اینجا چیکار میکنیداسماء
جان، حالت خوبه دخترم؟
پشت سر اون بابا رضا اومدو با خنده گفت: سلام، منظور خانم این بود که
خدارو شکر که مرخص شدی و حالت خوبه
خوش اومدی دخترم
بعد هم رو به علی کرد و با اشاره پرسید: قضیه چیه
_ علی شونهاشو انداخت بالا و گفت: نمیدونم بابا با اصرار خودش مرخصش
کردم
لبخندی زدم و گفتم:حالم خوبه نگران نباشید
راستی فاطمه کجاست
مامان علی دستشو گذاشت رو شونمو گفت: خسته بود خوابید
تو هم برو تو اتاق علی استراحت کن
چشمی گفتم و همراه علی از پله ها رفتم بالا
در اتاقو برام باز کرد
وارد اتاق شدم و رو تخت نشستم
اومد سمتم و چادرمو از سرم در آورد و
آویزون کرد. لباسام بوی بیمارستان میداد و حالمو بد میکرد
لباسامو عوض کردم یه نفس راحت کشیدم
دستی به موهام کشیدم. موهام بهم ریخته بود، دستام جون نداشت اما
نمیخواستم علی بفهمه
شونرو برداشتم و کشیدم به موهام
علی شونرو از دستم گرفت و خودش موهامو شونه کرد!!!...
http://≡Eitaa.com/dronmah