eitaa logo
درونِ ماه
297 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🖤 ✍ +نه...تا حرفامو نزنم خوب نمیشم! زنعمو:میشنویم! +من....من.... بابا:توچی؟راحت باش دخترم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:من یه نفرو دوست داشتم که توی یه تصادف مرد! بغضمو قورت دادم و ادامه دادم:هنوز با این شرایط کنار نیومدم و نمیتونم فعلا ازدواج کنم،یعنی نباید ازدواج کنم چون اگر پیش آقا دانیال باشم و فکرم پیش یه نفر دیگه خیانت به آقا دانیاله!قبول دارین؟ همه سرشونو به علامت مثبت تکون دادن که زنعمو گفت:خب تا کی میتونی اون خدابیامرزو فراموش کنی؟ وای خدا باید بهش چی میگفتم؟اصلا خودمم نمیدونستم این چرتوپرتارو از کجا در آوردم فقط میخواستم یجوری بپیچونمشون! +نمیدونم...واقعا نمیدونم،شاید...شاید تا آخر عمر! مثل اینکه بابا فهمید بود دارم دروغ میگم که لبخند نامحسوسی بهم زد و باعث شد با اعتماد بنفس ادامه بدم:امیدوارم آقا دانیال خوشبخت شن!دختر زیاده...مخصوصا توی دانشگاه های انگلیس! دانیال از خشم صورتش سرخ شده بود که خوشحال شدم دانیال:ببین دختر عمو،من تاحالا به هرچی که خواستم رسیدم،توهم یکی از هدفای منی که بهت میرسم پیش خودم گفتم:تو خواب ببینی نگاهی به پارسا انداختم که پوزخندی به دانیال زد و نگاهم کرد.... نمیدونم چرا وقتی نگاهم میکرد نگاهم توی نگاهش غرق میشد و نمیتونستم نگاهمو به راحتی بدزدم! مامان:خب بریم ناهار بخوریم!مطمئنن الان گرسنه اید! مامان و خاله نفیسه و زنعمو پا شدن و به سمت آشپزخونه قدم برداشتن... بابا و عمو و آقا اسماعیل و دانیال گرم صحبت کردن بودن که صالح با دست اشاره کرد کنارش بشینم،دست مهشید و گرفتم و کنار صالح و پارسا نشستیم.... صالح نگاهی به مهشید انداخت و گفت:راست میگفتی؟ +چیو؟ صالح:همین دیگه....تصادف و... پوکر فیس نگاهش کردم و گفتم:نچ‌نچ...باید یجوری از دستشون خلاص میشدم دیگه،اون لحظه فقط این راه به فکرم رسید صالح گونمو کشید و گفت:خب الان فردا با حرفای فامیل چیکار میکنی؟؟ وای خدا،فقط همینو کمـ داشتم +وای چیکار کنم! صالح:هرکی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه +داداش صالح:جونم؟ از حرص دندونامو روی هم فشردم و گفتم:من برات دارم صالح:مثلا میخوای چیکار کنی؟ لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:دیروز صالح چسبیده به پارسا و گفت:غلط کردم پارسا و مهشید که تا اون موقع به مکالمه منو صالح گوش میدادن زدن زیر خنده که صالح گفت:میدونین دیروز چیکار کرد؟ پارسا:نه وای صالح نگی آبرو منو ببری صالح:دیروز.... نذاشتم بقیه حرفشو بزنه و گفتم:هیچی....یه شوخی خواهر برادری بود! صالح سرشو تکون داد و گفت:نباید بگم دیگه!میدونی که هیچکس حریف دخترا نمیشه پارسا خندید و گفت:اره مهشید:بریم کمک خاله؟ از جام پاشدم و گفتم:اره بریم صالح یهو گفت:مواظب باش گیج نگاهش کردم و گفتم:چی؟ صالح:هیچی اه....این داداش منم عجیب غریبه هاااا همینطور که وارد اشپزخونه شدیم صدای زنگ موبایل عمو بلند شد و بعد از پنج دقیقه مکالمه انگلیسی روبه زنعمو گفت:بیا بریم هانا! زنعمو:کجا؟ بابا:هنوز ناهار نخوردین که عمو:از سفارت زنگ زدن گفتن یه مشکلی پیش اومده....ماهم باید بریم اونجا به دانیال نگاه کرد و گفت:بریم پسرم،هانا جان بریم ... ‌‌➣@CHERA_CHADOR