#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_پنجاهودوم✨
#نویسنده_سنا✍
+نه...تا حرفامو نزنم خوب نمیشم!
زنعمو:میشنویم!
+من....من....
بابا:توچی؟راحت باش دخترم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:من یه نفرو دوست داشتم که توی یه تصادف مرد!
بغضمو قورت دادم و ادامه دادم:هنوز با این شرایط کنار نیومدم و نمیتونم فعلا ازدواج کنم،یعنی نباید ازدواج کنم چون اگر پیش آقا دانیال باشم و فکرم پیش یه نفر دیگه خیانت به آقا دانیاله!قبول دارین؟
همه سرشونو به علامت مثبت تکون دادن که زنعمو گفت:خب تا کی میتونی اون خدابیامرزو فراموش کنی؟
وای خدا باید بهش چی میگفتم؟اصلا خودمم نمیدونستم این چرتوپرتارو از کجا در آوردم فقط میخواستم یجوری بپیچونمشون!
+نمیدونم...واقعا نمیدونم،شاید...شاید تا آخر عمر!
مثل اینکه بابا فهمید بود دارم دروغ میگم که لبخند نامحسوسی بهم زد و باعث شد با اعتماد بنفس ادامه بدم:امیدوارم آقا دانیال خوشبخت شن!دختر زیاده...مخصوصا توی دانشگاه های انگلیس!
دانیال از خشم صورتش سرخ شده بود که خوشحال شدم
دانیال:ببین دختر عمو،من تاحالا به هرچی که خواستم رسیدم،توهم یکی از هدفای منی که بهت میرسم
پیش خودم گفتم:تو خواب ببینی
نگاهی به پارسا انداختم که پوزخندی به دانیال زد و نگاهم کرد....
نمیدونم چرا وقتی نگاهم میکرد نگاهم توی نگاهش غرق میشد و نمیتونستم نگاهمو به راحتی بدزدم!
مامان:خب بریم ناهار بخوریم!مطمئنن الان گرسنه اید!
مامان و خاله نفیسه و زنعمو پا شدن و به سمت آشپزخونه قدم برداشتن...
بابا و عمو و آقا اسماعیل و دانیال گرم صحبت کردن بودن که صالح با دست اشاره کرد کنارش بشینم،دست مهشید و گرفتم و کنار صالح و پارسا نشستیم....
صالح نگاهی به مهشید انداخت و گفت:راست میگفتی؟
+چیو؟
صالح:همین دیگه....تصادف و...
پوکر فیس نگاهش کردم و گفتم:نچنچ...باید یجوری از دستشون خلاص میشدم دیگه،اون لحظه فقط این راه به فکرم رسید
صالح گونمو کشید و گفت:خب الان فردا با حرفای فامیل چیکار میکنی؟؟
وای خدا،فقط همینو کمـ داشتم
+وای چیکار کنم!
صالح:هرکی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه
+داداش
صالح:جونم؟
از حرص دندونامو روی هم فشردم و گفتم:من برات دارم
صالح:مثلا میخوای چیکار کنی؟
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:دیروز
صالح چسبیده به پارسا و گفت:غلط کردم
پارسا و مهشید که تا اون موقع به مکالمه منو صالح گوش میدادن زدن زیر خنده که صالح گفت:میدونین دیروز چیکار کرد؟
پارسا:نه
وای صالح نگی آبرو منو ببری
صالح:دیروز....
نذاشتم بقیه حرفشو بزنه و گفتم:هیچی....یه شوخی خواهر برادری بود!
صالح سرشو تکون داد و گفت:نباید بگم دیگه!میدونی که هیچکس حریف دخترا نمیشه
پارسا خندید و گفت:اره
مهشید:بریم کمک خاله؟
از جام پاشدم و گفتم:اره بریم
صالح یهو گفت:مواظب باش
گیج نگاهش کردم و گفتم:چی؟
صالح:هیچی
اه....این داداش منم عجیب غریبه هاااا
همینطور که وارد اشپزخونه شدیم صدای زنگ موبایل عمو بلند شد و بعد از پنج دقیقه مکالمه انگلیسی روبه زنعمو گفت:بیا بریم هانا!
زنعمو:کجا؟
بابا:هنوز ناهار نخوردین که
عمو:از سفارت زنگ زدن گفتن یه مشکلی پیش اومده....ماهم باید بریم اونجا
به دانیال نگاه کرد و گفت:بریم پسرم،هانا جان بریم
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR