eitaa logo
درونِ ماه
297 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🖤 ✍ دانیال که فکر نمیکرد صالح جواب دندون شکنی بهش بده سرشو تکون داد و چیزی نگفت... عمو رو کرد به آقا اسماعیل و گفت:خوبی شما؟خیلی وقته ندیدمتون. آقا اسماعیل:سلامت باشید،بله حدودا ده سالی از آخرین ملاقاتمون میگـ... یهو دانیال پرید وسط حرف آقا اسماعیل و رو به مهشید گفت:توهم دانشگاه میری؟ همه از طرز حرف زدن دانیال بهت زده بهش خیره شده بودن که مهشید خودشو جمع کرد و گفت:منو ساراجان باهم توی یه دانشگاه درس میخونیم! دانیال مثل دفعه‌ی قبل خیلی بیخیال سرشو تکون داد و گفت:اها...معلومه و پوزخندی زد و شیرینیشو توی دهنش گذاشت! به صالح نگاه کردم،صورتش از خشم کبود شده بود!صالح برعکس من که هروقت ناراحت یا عصبی میشم یه گوشه میشینم و با خودم خلوت میکنم اون جیغ میکشه و به طور کلی نمیتونه خشمشو کنترل کنه.برام جای تعجب بود که الان چطور چیزی نمیگفت.دستشو مشت کرده بود و روی زانوش گذاشته بود،دست سردمو روی دستش که مثل یه تیکه آتیش شده بود گذاشتم و لبخندی به صورتش پاشیدم... نگاهم کرد و پوزخندی زد که از چشم بابا دور نموند و اخم ملیحی روی پیشونیش نشست... اصلا نفهمیدم چی میگفتن، وقتی بوی عطر سرد پارسا که از جلوم رد شدو کنار صالح نشست منو به خودم آورد.... ‌ سکوت بدی توی جمع حاکم بود،آروم در گوش صالح گفتم:میگم صالح! صالح:هوم؟ +چرا اینجوری بود این؟ صالح:کی؟ آروم نیشگونی از پاش گرفتم که آخش در اومد و مهشید و پارسا به ما نگاه کردن.پارسا لبخندی ملیح زد ولی مهشید خندید که صالح هم خندید....چقدر این خنده های صالح به دل مینشست یهو عمو گفت:خب میخواستیم یه چیزی رو بگیم!خب به هرحال بچه ها زنعمو نذاشت ادامه‌ی حرفشو بزنه و گفت:برو سر اصل مطلب و کشش ندهـ عمو سرشو تکون داد که بابا گفت:آره شهرام،برو سر اصل مطلب عمو دستاشو توی هم قفل کرد و روبه من گفت:ما میخواهیم توی جمع سارا رو برای دانیال خاستگاری کنیم! صالح بلند شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:چیییی؟ بابا با اخم نگاهش کرد و گفت:بشین! صالح نشست و نگاه پرغمی به من کرد،اصلا چی شد؟ اینا میخوان من زنه دانیال خان شم! نه نمیشه،حتما دارن شوخی میکنن! آروم دهن باز کردم و گفتم:شوخی میکنین دیگه؟ ایندفعه دانیال به جای عمو گفت:چرا باید شوخی کنیم؟کاملا جدی بود همه نگاهم میکردن،حتی پارسا!چرا؟چرا اینقدر مسخره بازی؟ پوزخندی زدم و گفتم:جدی بود؟ زنعمو گفت:عزیز دلم،تو و دانیال بدرد هم میخورین!دانیال تورو دوست داره،انگلیس که بودیم فقط میگفت باید با سارا ازدواج کنم! صالح بلند شد و گفت:دانیال از کجا میدونسته سارا ازدواج نکرده؟هان؟ زنعمو لبخندی زد و گفت:پسرم!من هفته ای یک بار با مامانتون تلفنی صحبت میکردما! واقعا عصبانی شده بودم،نمیخواستم دیگه اونجا بشینم. مهشید خیلی متعجب به پارسا نگاه میکرد که پارسا سرشو انداخته بود پایین و با ناخنش روی صفحه گوشیش ضربه گرفته بود. بلند شدم و گفتم:من حالم خوب نیست،میرم توی اتاقم! زنعمو گفت:عروس گلم چی شد!؟؟ الان دقیقا چی شد؟به من گفت عروس گلم؟من عروس دانیال شم؟دانیال داماد من؟ پوزخندی زدم و گفتم:نمیخوام ناراحتتون کنم،ولی منو آقا دانیال بدرد هم نمیخوریم! دانیال:چرا؟نکنه میخوای(به پارسا اشاره کرد)مثل این جوجه مثبت بپوشم،نگاهتم نکنم!هان؟میخوای؟ به پارسا نگاه کردم که نگاهم کرد و لبخندی زد! چرا همه چیز عجیب بود؟الان چرا پارسا بجای اینکه بره یقه‌ی دانیال و بگیره و بگه به من توهین نکن نشسته و لبخند میزنه‌؟ همه چیز برام عجیب بود،چرا بابا چیزی نمیگه؟چرا نمیگه دخترم خودش باید تصمیم بگیره‌؟چرا عمو اینقدر بی منطق شده‌؟چرا مامان ساکت شده؟ دنیا دور سرم میچرخید و نمیتونستم نفس بکشم،سرفه ای کردم تا نفسم بالا بیاد ولی نمیشد! تند تند زدم به سینم که مامان و خاله نفیسه باهم گفتن:چی شد؟ +هی....هیچی مهشید دستمو گرفت و گفت:سارا حالش خوب نیست!میبرمش توی اتاقش مامان سرشو به علامت مثبت تکون داد که مهشید منو به سمت اتاقم کشوند،وقتی در اتاقمو بست زدم زیر گریه و تا میتونستم گریه کردم! نمیدونستم از کی اینقدر دل نازک شده بودم،من دیگه اون سارای سابق نبودم،سارایی بودم که واسه هرچیزی گریه میکرد،سارایی بودم که کم پیش میومد از ته دل خنده کنه... کمی که اروم شدم تازه متوجه حضور مهشید شدم و با صدایی که غم توش موج میزد لبخندی زدم و گفتم:ببخشید،نمیدونم چرا اینجوری شدم مهشید بی اعتنا به حرفای من گفت:چقد این پسره مکث کرد و گفت:لا اله الا الله +چرا بابام چیزی نگفت؟ مهشید:اونا میخواستن شمارو توی عمل انجام شده قرار بدن،توی جمع بگن که شما نتونین نه بیارین که همینطورهم شد! آهی کشیدم و گفتم:الان درستش میکنم! از جام پاشدم که مهشید گفت:میخوای چیکار کنی؟ +همین حرفارو بهشون میزنم و بی توجه به مهشید که صدام میزد از اتاق خارج شدم....همه به سمتم برگشتن و مامان گفت:خوبی؟ +نه....تا حرفامو نزنم خوب نمیشم!