eitaa logo
درونِ ماه
297 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🌈 ✍🏻 ❤️ .. . همیشه بعد گریه کردن آروم میشم اشک هامو پاک کردم و رفتم آشپز خونه که تو پذیرایی کمک کنم جمعیت زیادی اومده که پذیرایی یکم مشکل میکرد البته از یکمم هم بیشتر همش دقت میکردم دست و پای مردمو له نکنم یه جاهایی رو برای رفت و آمد در نظر گرفته بودن ولی اونجا ها هم کم و پیش خانم ها نشسته بودن تموم تلاشم رو کردم که به بهترین شکل ممکن پذیرایی کنم... با همه سختی هایی که داشت حس خوبی داشتم . . مراسم حدودا تا 11 شب ادامه داشت زیاد مردم رو نگه نمیداشتن که به کار و زندگیشون برسن و از نماز صبح جا نمونن مشخصه که وقتی دیر میخوابی سخته برای نماز بیدار شدن البته من که نماز خون نیستم ولی به نفع اونایی که میخونن چیه بعضی روضه ها تا2_3 شب ادامه داره آدم خسته میشه حدود یک بود که برگشتیم خونه از خستگی رو پا بند نبودم یه شب بخیر گفتم و سری رفتم تو اتاقم خیلی زودخوابم برد . . . گم شده بودم تنهایی هیچکس نبود باهام یه جای غریبی بودم که تاحالا ندیده بودم وسط نگرانیام یه حسی بهم میگفت نترس اتفاقی نمیوفته از خواب پریدم صبح شده بود وای خدا این چه خوابِ عجیبی بود 😢😢😢 ساعتو نگاه کردم 8 بود خوابی که دیدم سخت فکرمو مشغول کرد اخه کم پیش میاد من خوابی ببینم یه آبی به صورتم زدم و رفتم پایین مامان و حسین و بابا سر میز داشتن صبحانه میخوردن حلما_سلام صبح بخیر😊😊 بابا_سلام دخترگلم صبحت بخیر مامان_صبح بخیر عزیزم بیا بشین برات چای بریزم حسین_به حلما خانوم سحر خیز😍😍 عجبه زودبیدار شدی افتخار دادی کنار ما صبحونه میل کنی😂 حلما_خو حالا تو یه روز سربه سر من نزاری نمیشه برادرجان☹️😂 حسین_نوچ نمیشه😉😊 نشستم سر میز مشغول خوردن شدم وای همش صحنه هایی که تو خواب میدیدم جلو چشممه حلما_باباییی بابا_جانم حلما_هیچی😐 راستش نمیدونم چطوری تعریفش کنم انقدر گنگ بود برام که بیانش سخته بابا_چیزی میخوای دخترم؟ بگو خب حلما_نه‌نه چیزی نیست حسین_راستی خواهری خسته نباشی دیروز کلی زحمت کشیدی حلما_خستگی نداشت که 😊😊 حال خوبی داره کار کردن برای امام حسین حسین_اووهوم همینطوره خوش حالم که متوجه شدی بابا و حسین رفتن سر کار شبم قرار شد با مامان زودتر بریم برای کمک تا شب برنامه خاصی ندارم حس حاله بیرون هم نیست گوشیمو برداشتم یه گشتی تو اینستاو تلگرام بزنم یه چند روزی بود سرنزده بودم ۶دیگه مثل قبل محیطشو دوست ندارم شاید بخاطر اینه که میونم با سپیده و نگین شکرآب شده چون بیشتر به هوای اونا آنلاین میشدم گروهی که باهم داشتیم یه سری پیام بود حوصله خوندشونو نداشتم بیخیال خارج شدم یه شماره ناشناس پیام داده بود عکس نداشت ولی شمارش آشنا بود پیامو باز کردم ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ وقتی رسیدیم به قنادی‌ مهشید دست منو رعنا رو کشید و همراه خودش کشوند،خیلی با ذوق به قفسه های شیرینی نگاه میکرد و با ذوق میگفت:وای!کدومو بخریم! ‌ منو رعنا هم با لبخند نظر میدادیم،آخر قرار شد یه کیک تولد که با گلهای آبی تزیین شده بودو بخریم....‌ ‌مهشید فروشنده رو صدا زد مهشید:آقا؟ فروشنده:بله دخترم؟ مهشید با دست کیک تولد مورد توجهشو نشون داد و گفت:چنده؟ فروشنده:صدوبیست مهشید:تازست؟ فروشنده:بله،ماله یک ساعت پیشه! مهشید:میتونید روش بنویسید"پارسا جانم تولدت مبارڪ"؟ فروشنده:بله...فقط باید صبر کنید پسرم بیاد،من نمیتونم! مهشید به ما نگاهی انداخت که من گفتم:ما بریم وسایل تزیین بخریم،بعد بیاییم کیکو تحویل بگیریم ‌ مهشید با تکون دادن سرش حرفمو تایید کرد و بعد از پرداخت نصف پول کیک از فروشنده خداحافظی کردیم و از مغازه خارج شدیم رعنا:ماهم باید براش بخریم؟ مهشید:براکی؟ رعنا نگاهی به مهشید انداخت و گفت:پارساااا منو مهشید با تعجب به رعنا نگاه کردیم،دوست نداشتم اینقدر راحت اسم پارسارو به زبون بیاره،یجورایی روی پارسا غیرتی شده بودم! مهشید با لحن شوخی گفت:اِ اِ....دختره‌ی چشم سفید‌،درمورد داداش من درست صحبت کناااا رعنا:مگه چی گفتم؟ مهشید:هرچی گفتی،اون به تو میگه رعنا خانم،توهم باید به اون بگی آقاپارسااااا رعنا زد زیر خنده و گفت:اون در حضور من و مهدی این حرفارو میزنه،وگرنه توی خلوت خودش میگه رعنای خلوچل...! منو مهشید با تعجب به رعنا خیره شدیم که رعنا گفت:وای!خدامرگم بده!گاف دادم وبعد سرشو پایین انداخت... مهشید:اوه اوه....یه عروسی افتادیم پس رعنا سرشو بالا آورد و با مشت زد به بازوی مهشید و گفت:نخیر‌،هیچ خبری نیسـت... ... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 (بخش‌دوم)✨ ✍ رعنا سرشو بالا آورد و با مشت زد به بازوی مهشید و گفت:نخیر،هیچ خبری نیست... مهشید:اره جون من!از حرکات و رفتار دوتاتون معلومه خانوم خوشگله! بعد نگاهی به من انداخت و گفت:مگه نه؟ چون از قبل میدونستم چخبره سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:اره،خیلی ضایعین! بعد هم صورتمو جمع کردم.... رعنا:ایش،حالا به هیچکس نگین هاااا مهشید:به یه شرط! رعنا:ها؟چی؟ مهشید:گفتم به یه شرط به کسی نمیگیم! رعنا:و اون شرط؟ مهشید:منو سارا قندو روی سرتون بسابین! زدم زیر خنده که مهشید زد به بازوم و گفت:ساکت!دارم آینده‌نگری میکنم! ایندفعه رعنا هم زد زیر خنده که مهشید با اخم مصنوعی گفت:الان زنگ میزنم به مامانت میگم برات خاستگار اومده،توهم قبول کردی من بیشتر از قبل زدم زیر خنده و رعنا با تعجب داشت به مهشید نگاه میکرد،میدونستم مهشید اینکارو نمیکنه! گفتم:مهشید جان!!هنوز نه به باره،نه به داره!داری واسه چی برنامه‌ریزے‌ میکنی؟ یهو رعنا گفت:خیلیم به باره! منو مهشید با دهان باز به رعنا خیره شده بودیم که مهشید سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت:قدیما یه چیزی بوداااا،تا حرف خاستگارو میزدن دختر از خجالت آب میشد میرفت تو زمین،حالا تو اینجا وایستادی داری میگی به باره؟؟ رعنا:خب به باره دیگه! مهشید کمی مکث کرد و آروم دستشو زد به صورتشو گفت:وااااای! منو رعنا باهم:چی شد؟؟ مهشید:لباس چی بپوشم! هر سه زدیم زیر خنده و با هوشحالی به راهمون ادامه دادیم..... [فردا] مهشید:زود باشین دیگه +باشه باشه....کار من تموم شد رعنا:از منم! مهشید:زنگ بزنم؟ منو رعنا با استرس سرمونو به علامت مثبت تکون دادیم.... قرار بود امروز پارسا رو سوپرایز کنیم،مهشید زنگ میزنه به رضا تا با مهدی بیان توی اتاق ما،بعدم زنگ میزنه به پارسا.... [چنددقیقه‌بعد] ‌ با صدای در زدن به خودمون اومدیم که مهشید رفت تا درو باز کنه،مهدی و رضا ایستاده بودند و با لبخند به داخل نگاه میکردن... بعد از سلام و احوال پرسی با رضا و مهدی گفتم:خب یکی باید بایسته کنار در،وقتی آقا پارسا اومد برف‌شادیو روی سرش خالی کنه! با این حرفم رضا و مهدی زدن زیر خنده که منو رعنا و مهشید با دهن کج نگاهشون کردیم! رضا:خب من که نمیریزم! مهدی:منم مهشید:منم باید فیلم بگیرم! رعنا:از من که توقع ندارین؟! +اصلا خودم میریزم! با این حرفم مهدی و رضا زدن زیر خنده،اینا چرا اینجوری شدن؟؟ مهشید:الان زنگ بزنم؟ هر چهارنفر سرمونو تند بالا و پایین کردیم و مهشید گوشیشو از روی میز برداشت و به پارسا زنگ زد! مهشید:سلام داداش! ....ݥ......... مهشید:ممنون،پارسا!میتونی بیای در این نوشابه رو باز کنی! ‌ با این حرفش رضا و مهدی دوباره زدن زیر خنده،واقعاهم خنده دار بود! نمیدونم پارسا چی گفت... مهشید:ممنون،خدنگهدار مهشید گوشیشو قطع کرد و روبه من گفت:سارا برو سرجات بایست! به رعنا نگاهی کرد و گفت:الان میاد،برو برق هارو خاموش کن! ... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 💙 ✍ دوهفتہ بعد از عقدش دوباره رفت... دلم خیلے هوایے شده بود اکثرا تو مراسم تشییع پیکر شهداے مدافع حرم شرکت میکردم . حالم خیلے خراب میشد یاد مصطفي می افتادم مطمعـݧ بودم کہ شهید میشہ خودمو تو مراسم تشییعش تصور میکردم اما بخودم میگفتم مصطفے بدوݧ مـݧ نمیپره بهم قول داده هواے منو هم داشتہ باشہ ایـݧ سرے ۷۵روز اونجا موند . وقتے کہ برگشت رفتم پیشش و پاپیچش شدم کہ باید هر جورے شده سرے بعد مـݧ رو هم باخودش ببره اما اوݧ برام توضیح میداد کہ ایراݧ خیلے سخت نیروهاشو میفرستہ اونجا و منو ظاهرا متقاعد میکرد اما فقط ظاهرا قلبم آروم نمیشد .هر چقدر هم کہ میگذشت مشتاق تر میشدم کہ برم همش از اونجا ، اتفاقاتے کہ میوفتاد کاراهایے کہ میکردݧ و ... میپرسیدم خیلے مقاومت میکرد کہ نگہ اما اونقد پاپیچش میشدم کہ بالاخره یچیزایے میگفت اسماء نمیدونے کہ اونجا چہ مظلومانہ بچہ ها بہ شهادت میرسـݧ ... علے آهے کشید و ادامہ داد... مصطفے میگفت بچہ ها کہ شهید میشدݧ تا درگیرے تموم شہ دشمـݧ پیشروے میکرد و توے شرایطے قرار میگرفتیم کہ دسترسے بہ جنازه ها امکاݧ پذیر نبود بدݧ بچہ ها چند روز زیر آفتاب میموند بچہ ها هر طور شده میخواستـݧ جنازه هارو برگردونـݧ عقب خیلے ها هم تو ایـݧ قضیہ شهید میشدݧ بعد از کلے درگیرےو عملیات کہ بہ جنازه میرسیدیم بدناشوݧ تقریبا متلاشی شده بود از هر طرفے کہ میخواستیم برشوݧ داریم اعضا بدنشوݧ جدا میشد . بعضی موقع ها هم کہ جنازه شهدا میوفتاد دست دشمـݧ . چشماش پر از اشک شد و رفت تو فکر میدونستم یاد مصطفے و جنازش کہ برنگشتہ افتاده . مـݧ هم حال خوبے نداشتم اصلا تاحالا ایـݧ چیزایے و کہ میگفت و نشنیده بودم چادرم رو کشیدم روسرم و چند قطره اشک از چشمام جارے شد دیدݧ علے تو اوݧ شرایط .چیزایے کہ میگفت،نبودݧ اردلاݧ و میلش براے رفتـݧ نگران و داغونم کرده بود ادامہ داد چادر و از رو صورتم کنار زدم و نگاهش کرد صورتش خیس خیس بود با چادرم اشکاشو پاک کردم نگاهم نمیکرد تو حال هواے خودش بود و بہ رو برو خیره شده بود دلم گرفت از نگاه نکردنش ولے باید درکش میکردم دستش رو گرفتم و بہ بقیہ ے حرفاش گوش دادم ۶ماه طول کشید تا براے بار سوم بره تو ایـݧ مدت دنبال کارهاے عروسیش بود یک ماه بعد از عروسیش باز هم رفت دیگہ طاقت نیوردم دم رفتـݧ رو کردم بهش و گفتم :مصطفے دفعہ ے بعد اگہ منو بردے کہ هیچے نوکرتم هستم اما اگہ نبردے رفاقتموݧ تعطیل دوتا دستش و گذاشت رو شونہ هام و محکم بغلم کرد و در گوشم طورے کہ همسرش نشنوه گفت: علے دیر گفتے ایشالا ایندفعہ دیگہ میپرم بعد هم خیلے آروم پلاکشو گذاشت تو جیبمو گفت :اما داداش بامعرفتم میسپرم بیارنت پیش خودم ایـݧ پلاک هم باشہ دستت بہ عنواݧ یادگارے آخریـݧ بارے بود کہ دیدمش آخریـݧ بارے بود داداشموبغل کردم اسماء آخرم مث امام حسیـݧ روز عاشورا شهید شد بچہ ها میگفتـݧ سرش از بدنش جداشد وجنازش سہ روز رو زمیـݧ موند آخر هم تو مرز تدمر افتاد دست داعش کہ هیچ جوره بر نمیگرده حالا مـݧ بودم کہ اشکام ناخودآگاه رو گونہ هام میریخت و صورتمو خیس کرده بود علے دیگہ اشک نمیریخت میبینے اسماء رفیقم رفت و منو تنها گذاشت از جاش بلند شد رفت بیروݧ بعد از چند دیقہ مـݧ هم رفتم کهف شلوغ شده بود علے و پیدا نمیکردم گوشے و برداشتم و بهش زنگ زدم. چند تا بوق خورد باصداے گرفتہ جواب داد الو؟؟ الو کجایے تو علے؟؟ اومدم بالاے کوه اونجا شلوغ بود باشہ مـݧ هم الاݧ میام پیشت ݧ اسماء جاݧ برو تو ماشیـݧ الاݧ میام إ ݧ علے میخوام بیام پیشت خوب پس وایسا بیام دنبالت باشہ پس بدو. گوشے رو قطع کرد . ۵دیقہ بعد اومد دستم وگرفت از کوه رفتیم بالا خیلے تاریک بود چراغ قوه ے گوشیو روشـݧ کرد یکمے ترسیدم ،خودمو بهش نزدیک کردم و دستشو محکم تر گرفتم یکمے رفتیم بالا روے صخره نشستیم هیپچکسے اونجا نبود تمام تهراݧ از اونجا معلوم بود سرموبہ شونہ ے علے تکیہ دادم هوا سرد بود دستش رو انداخت رو شونم آهے کشیدو ایـݧ بیت و خوند مانندشهر تهران شده ام.. باران زده ای ک همچنان الودست.. ب هوای حرمت محتاجم.. بعد هم آهےکشید و گفت انشا اللہ اربعیـݧ باهم میریم کربلا... http://≡Eitaa.com/dronmah
📚: 💙 ✍ مهسو امروز سی امین روز اقامت ما توی این کشور لعنتی بود… کشوری که خودش امنیت نداره ولی برای من امنه…چرا؟ جدیدا سردردهای شدیدی به سراغم میاد که خیلی آزارم میده..ولی بااینحال بازهم حاضر نیستم به یاسر بگم…چون خیلی ازم دوری میکنه و سردشده باهام…فقط درحدسلام و احوالپرسی باهام همکلام میشه…مثلا محافظ منه،ازهمه عصبی ترو پراسترس تر و بدخلق تره… ازهمه مهمتر…ازهمه کم پیداتره… طنازهم که با امیرحسین خوشه… این وسط فقط من اضافیم،گاهی دلم میخواد ازین زندون فرارکنم،زندونی که عشقم توشه،آره،عشقم،که اعتراف میکنم به یاسرباتمام کم محلیاش،بی محبت بودناش دل بستم…وابسته شدم… اینه حجم از تنهایی بهم فشارمیاره…من قبلا هم تنهابودم…به اندازه کل عمرم تنهابودم…ازهیچکس محبت ندیدم…ولی همیشه خونوادم رو دوست داشتم… ولی یاسر یه چیز دیگه است،وقتی فهمیدم که عاشقشم،ترسیدم از این تنهاییام…که همه اش یک معناداره… … یاسر بعداز دوروزاومدم خونه،خیالم بابت مهسوراحت نبود… درسته که به امیرحسین سپردمش…ولی زنم بود..عشقم بود…نمیتونستم تنهاش بزارم… ولی مجبوربودم،بخاطرخودش… خودش که ازهمه بی خبرتره…بی گناه تره…روحشم از هیچی خبرنداره..ولی خطر فقط برای اونه…انتقام از اونه… و مقصر فقط منم… منه لعنتی… وسط راهرو یکی از خدمتکارارودیدم… _صبرکن… باصدای من ترسید و ایستاد.. +سلام اقا،خوش آمدید..بفرماییدآقا _مهسوکجاست +توی اتاق مشترکتونن آقا… سری به معنای فهمیدن تکون دادم وگفتم _میتونی بری… با من من گفت +اقابراتون یه بسته اومده باصدای بلندی گفتم _چچچچی؟بسته؟کسی که آدرس مارو نداره +نمیدونم آقا _مطمئنی برای ماست؟ +بله اقا،حتی پستچی نیاورد،یه پیک شخصی بودانگار،گفت فقط به خودتون تحویل بدم… داشتم موهام رو سشوار می کشیدم که صدای دادوبیدادونعره های گوش خراش یاسرروشنیدم…وحشت کل جونموگرفت..سریعا شالی رو ازادانه روی موهام گذاشتم وبه سمت منبع صدا رفتم… واردسالن پذیرایی شدم،یاسررو دیدم که خدمتکارارو تک به تک باصدای بلند بازخواست و تهدیدمیکرد…و بعضی هاشون ازترس اشک میریختن… این رفتار از یاسر بعیدبود… امیرحسین و طناز هم روی مبل نشسته بودند و طناز هم مثل ابربهار توی آغوش امیرگریه میکرد… با وحشت به سمت یاسر رفتم و استینش رو کشیدم… _چیشده یاسر؟چرا دادمیزنی؟این بدبختا ترسیدن…. با درموندگی به من نگاهی انداخت و گفت… +نمیدونم چرا هی نمیشه مهسو…نمیدونم… بی توجه به من باشونه های خمیده بسته ای زو از روی میز برداشت و به سمت پله ها رفت… میون راه برگشت و روبه خدمتکاراغرید +فقط یک ساعت مهلت دارین،وگرنه اتیشتون میزنم….همه اتونو…. و بعد هم از پله ها بالارفت… پشت سرش حرکت کردم باید ازماجراباخبربشم… یاسر روی تخت اتاق نشسته بودم ،صدای در زدن میومد..میدونستم مهسوئه… _بیاتو آروم واردشد و دراتاق رو بست… کنارم نشست،ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم.. توی این مدت خیلی ازش دوربودم و همین موضوع عصبیم میکرد…دلتنگش بودم…. برام جای تعجب داشت که بالبخنداونهم اینقدر نزدیک به من نشسته… +تاحالااینقدرعصبی ندیده بودمت… _متاسفم که این حالتمم دیدی… +نمیگی چی شده؟ مکثی کردم و گفتم _خیانت… +چی؟؟؟؟؟؟ _یه نفرازاهالی این خونه خائنه،شایدم چندنفرباشن…نمیدونم +حالامیخوای چکارکنی؟ _نمیدونم مهسو،حدس میزدم به این راحتیارهام نمیکنه…زنیکه عوضی +کیومیگی؟کدوم زن؟ لبخندمصنوعی زدم و گفتم _چیزی نیست عزیزم…توخوبی؟ نگاهش دلخورشد…ازکنارم بلندشد و به سمت پنجره رفت +مگه مهمه برات؟ _تنهاچیزیه که برام مهمه… با تعجب به سمتم چرخید و گفت +چی؟ با شیطنت گفتم _مزه اش همون یه باره… وچشمکی زدم .. http://≡Eitaa.com/dronmah