#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_چهلوششم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
بین جمعیت نشسته بودم و به صدای مداحمون گوش میدادم☺️ انصافا نظرم به کل دربارش تغییر کرد
جدیدا خیلی دربارش فکر میکنم😐😐
نه این که خودم بخواماااا نه
خودش میاد تو ذهنم😕شایدم بخاطره اینه که هر شب صداشو میشنوم
نمیدونم😄😄
راستی امشب حسن و مامانشو هدیه هم اومدن
خداروشکر نرگس حالش رو به بهبوده خیلی بهتر شده
بچه هاهم جون تازه ای گرفتن از چشماشون خوش حالی معلومه
دعای آخره مجلس بود
مثل همیشه
گفت از امام حسین دعوت نامه هاتونو بگیرید
تههه دلم یجوری شد
یه بغض عجیبی اومد سراغم
سعی کردم نشکنمش
برقا روشن شد
من کناره زینب نشسته بودم
حلما_زینب تو دلت نمیخواد بری کربلا؟
زینب_😢چراا خیلی اما تا حالا قسمتم نشده😭 نمیدونم چرا جور نمیشه
حلما_هیی منم خیلی دلم میخواد برم
زینب_جدیی میگی!!
حلما_اوهوم
_میگما من جدیدا یه حسی دارم
زینب_چه حسیی
حلما_یه مدته مثلا چند روز حس میکنم قراره یه اتفاقی برام بیوفته😀
زینب_ان شاالله که خییره
_حست نمیگه اتفاق خوب قراره بیوفته یا بد؟
حلما_چرا😁میگه . حسم میگه قراره یه اتفاق خوب بیوفته یه اتفاق عجیب
بی دلیل یه هیجانی همراهمه☹️☹️
نمیدونم قراره چی بشه
_گرفتمت به حرف پاشو بریم کمک بعدم بریم یکم پیش نرگسو هدیه😍
زینب_اوهوم بریم
بعد رفتن مهمونا
یکم با هدیه و نرگس صحبت کردیم
نرگس از ده تا کلمه نه بارشو تشکر میکرد
بابت عملش مامان هم گفت خواست خدا بوده ما کاری نکردیم که
واقعا هم همینطوره
ساعت 12بود حسین به گوشیم زنگ زد
_جونم داداش
حسین_حلما جان بیاید پایین بریم دیر وقته
حلما_باشه اومدیم😘
_مامان حسین میگه بیاید بریم
مامان_باشه مادر
بعد کلی تعارفو خداحافظی های خانومانه
(میگم خانومانه چون نوع خداحافظیشون فرق داره باآقایون کمه کم 20دقیقه ای زمان میبره😂😂) راهی شدیم
بابا و حسین تو ماشین منتظر بودن
ماهم سوار شدیم
حلما_سلام باباجونممممم😁
قبول باشه
بابا_مرسی دخترم برای شماهم قبول باشه
حسین_بابا من کارام درست شد ان شاالله فردا مدارکه خودمو پدر جون مادرجون رو میبرم میدم مدیر کاروان
بابا_باشه باباجان به سلامتی ان شاالله
حلما_باااااشه دیگه اقاحسین من باید اخرین نفر باشم که متوجه میشم😒😒😒
حسین_یهویی شد بخدا خودمم امروز متوجه شدم
مامان_اره دخترم امروز قرار شد که حسینم بره
حلما_باباااااا منم میخوام برم😭
بابا_میریم ما هم بعدا ان شاالله
بابغض گفتم
_نمیخوام من الان دلم میخواد برم😢
بابا_نمیشه که دخترم ایناهفته دیگه پرواز دارن شماهم پاسپورت نداری
بخوای بگیری 15روزی طول میشه
احتمالا ظرفیت کاروانم تکمیل شده
..
گریم گرفت سعی کردم خودمو نگه دارم
تا رسیدن به خونه دیگه حرفی نزدم
خونه هم رسیدیم یه راست رفتم تو اتاقم
شروع کردم به گریه کردن
بعد کلی گریه خوابم برد
.
.
.
اینجا رو یه بار دیگه دیده بودم
همونجایی که حس میکردم گم شدم
بازم تنها بودم
یه مسیری که هیچکی نبود رو تنهایی داشتم میدویدم
نمیفهمم کجاست
حس ترس و حس خوش حالی دارم
یه صداهای نامفهومی میگن گم شدی
تنهایی
ولی نترس
به سمتی که نور بود میدویدم
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_چهلوششم✨
#نویسنده_سنا✍
مامان به سمت اشپزخونه هلم داد و گفت:همین که شنیدی!
باغرغر گفتم:مامان
مامان:یه کلمه دیگه حرف زدی نزدی هااا
سرمو انداختم پایین و گفتم:چشم
مامان گونمو کشید و گفت:نظرت چیه به مهشید ایناهم بگم بیان؟
خیلی خوشحال شدم و مثل بچه هایی که بهشون قول شهربازی میدن با ذوق گفتم:عالیه!
مامان خنده کوتاهی کرد و به سمت تلفن قدم برداشت...
خدا خدا میکردم که پارسا هم بیاد
مامان شمارهرو گرفت و منتظر موند...
چند لحظه بیشتر طول نکشید که مامان به شخص پشت تلفن گفت:سلام عزیزم
+................
مامان:همه خوبن؛شما خوبین؟
+................
مامان:خب خداروشکر!زنگ زدم بگم فردا ظهر بیایین اینجا!ما منتظریم
+................
مامان:نه دیگه نشد؛اگه نیایین ناراحت میشما
+................
مامان:نه بابا چه مزاحمتی؟آقا پارسا هم میاد؟
+................
مامان:اها،خب پس....خدانگهدار
+................
تلفن و قطع کرد و روبه من گفت:غذا چی درست کنم؟
بی توجه به سوال مامان گفتم:میان؟
مامان سرشو تکون داد و گفت:اره دخترم....نگفتی غذا چی درست کنم
دوباره گفتم:کیا میان؟
مامان نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت:همشون!
با خوشحالی گفتم:ایول!
مامان:سارا مگه تو و مهشید دانشگاه ندارید؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم که گفت:بیا به من کمک کن بعدم برو به درسات برس!
+باشه
تا ظهر کمک مامان میکردم و صالح روی مبل لم داده بود،واقعا لجم گرفته بود!باید یجوری تلافی میکردم!
داشتم فکر میکردم که چیزی به ذهنم رسید!
به صورت نامحسوس از توی آشپزخونه لیوانی برداشتم و باقدمهای آروم به سمت حیاط حرکت کردم،شیر آب رو باز کردم و توی لیوانو پر از آب سرد کردم،واقعا اب سرد بود،یه لحظه دلم برای صالح سوخت!
بیچاره حتما سرمامیخورد.
ولی من باید کار خودمو میکردم
آروم زیر لب گفتم:آقاصالح،ببین برات چی آوردم،تا تو باشی رو مبل لم ندی و به من دستور ندی.بعد از پایان حرفم خندهی شیطونی کردم و به سمت سالن خونه راه افتادم!
صالح همینجور روی مبل لم داده بود و به تلویزیون خیره شده بود،اصلا حواسش به تلویزیون نبود و توی فکر بود.
رفتم روبهروش ایستادم ولی آنچنان غرق توی افکارش بود که متوجه حضور من نشد!
آروم گفتم:صالح؟
جواب نداد...
+صالح جان؟!
اینبار نگاهم کرد و گفت:چی؟
نگاه شیطنت آمیزد بهش کردم که با ترس گفت:میخوای چیکار کنی؟
سرمو تکون دادم و با دست به لیوان آب اشاره کردم
صالح نگاهی به لیوان انداخت و گفت:خب چی؟
فهمیدم متوجه آب سرد داخل لیوان نشده...
چشمکی زدم و گفتم:شرمنده!باید به گلمون آب بدم!
و در یه حرکت آنی ایوان آبو پاشیدی توی صورتش
بیچاره خشکش زده بود
زدم زیر خنده و تا میتونستم خندیدم
صالح همونجور به حالت آماده باش روی مبل نشسته بود و حرکت نمیکرد
خندم که تموم شد گفتم:اینم تلافی
و دوباره زدم زیر خنده
وقتی دیدم هیچ عکسالعملی نشون نمیده دستمو جلوی صورش تکون دادم و با خنده گفتم:یخ زدی؟
پلک زد و بدون حرف به سمت اتاقش قدم برداشت...
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_چهلوششم✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
حسین اقا : ای بابا ، مرتضی داداش یعنی عکس تو رو هم نکشیده
مرتضی: چرا عکس منو کشیده...
مریم جون: اره هانیه ،راست میگه؟
- نه ،من عکسی نکشیدم
مرتضی: عع هانیه یادت رفت اون شب کشیدی؟
- اها ،اون که اصلا ربطی به این موضوع نداره
مرتضی : دیگه کشیدن و که کشیدی (از حرفش ناراحت شدم ، دیگه غذا از گلوم پایین نمیرفت )
- عزیز جون دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود
عزیز جون: چیزی نخوردی که مادر - سیر شدم ،دستتون درد نکنه ( بلند شدم رفتم تو آشپز خونه ، یعنی گریه ام داشت در میاومد ).
همه انگار متوجه شدن از برخوردم
مرتضی هم چیزی نگفت
ظرفا رو که شستیم
مرتضی صدا زد : هانیه جان کارت تموم شده بریم آماده شیم ،باید بریم خونه رضا اینا ( اصلا ،اقا رضا رو فراموش کرده بودم ،معلوم نیست فاطمه الان چه حالی داره)
از همه خدا حافظی کردم ورفتم خونه
لباسمو عوض کردم ،مرتضی هم جلوی در تکیه داد به دیوار داشت منو نگاه میکرد
یه دفعه یاد عکس افتادم
رفتم دنبال عکس گشتم ،پیداش نکردم
کل خونه رو زیر و رو کردم
مرتضی متوجه شد : دنبال چیزی میگردی ؟
( حرفی نزدم ، و دوباره شروع کردم به گشتن)
مرتضی: دنبال این میگردی؟
( باورم نمیشد عکس تو جیبش بود ، رفتم عکس و از دستش گرفتم و بغض داشت خفم میکرد
با دستای خودم جلوی چشمان عکس و تیکه تیکه کردم ،اینقدر ریزش کردم ،که حتی نشه به هم وصل بشن نشستم روی زمین و شروع کردم به گریه کرد )
مرتضی: الان آروم شدی خانومم؟
- با گفتن این حرفش ،خنجری زد به قلبم
( بغلم کرد )
مرتضی: ببخش که ناراحت شدی ،منظوری نداشتم ( جلوی چشماش عکسشو پاره کردم و الان اون از من عذر خواهی میکنه،وایی خدا این بنده ات چه جور آدمیه )
کمی که آروم شدم ،پیشونیمو بوسید: بریم حالا؟ دیر میشه هاا !
بلند شدم و دست وصورتمو آب زدم و راه افتادیم توی راه سرمو به شیشه ماشین تکیه دادمو چیزی نگفتم
رسیدیم دم در خونه ،انگار همه میدونستن که اقا رضا قراره بره ،همه دم در منتظر ما بودن
از ماشین پیدا شدیم
به همه احوالپرسی کردیم
چشمم به فاطمه افتاد ،مشخص بود که خیلی گریه کرده ،حق هم داشته مرتضی هم به اقا رضا گفت با فاطمه عقب ماشین بشینن ،شاید حرفی داشته باشن باهم
من هم جلو نشستم
هر از گاهی به فاطمه نگاه میکردم که چقدر آروم اشک میریزه
مرتضی: اقا رضا ،یه شیرینی بدهکاری به ما هاااا!
آقا رضا: چشم ،این دفعه برگشتم جبران میکنم
مرتضی: داداش یه دفعه اونجا تک خوری نکنیااا ،منتظر ماهم باش...
اقا رضا خنده اش بلند شد: نه داداش خیالت راحت ،جا تو نگه میدارم تا بیای...
@dronmah
#رمان📚:
#عاشقان_دو_مدافع💙
#قسمت_چهلوششم✨
#نویسنده_خانمعلیابادی✍
بابا روزنامه رو پرت کرد و اومد سمت مامان
کو اردلان اردلان چی؟
منو زهرا مامان رو گرفته بودیم که خودشو نزنه مامان از شدت گریه
نمیتونست جواب بابا رو بده و با دست به تلوزیون اشاره میکرد
سرمونو چرخوندیم سمت تلویزیون
اخبار تموم شده بود
بابا کلافه کانال ها رو اینورو اونور میکرد
برای مامان یکم آب قند آوردم و دادم بهش
حالش که بهتر شد بابا دوباره ازش پرسید
خانم اردالن رو کجا دیدی؟
دوباره شروع کرد به گریه کردن و گفت :اونجا تو اخبار دیدم داشتن جنازه
هارو نشون میدادن بچم اونجا بود
رنگ و روی زهرا پرید اما هیچی نمیگفت
بابا عصبانی شدو گفت: آخه تو از کجا فهمیدی اردلان بود مگه واضح دیدی
چرا با خودت اینطوری میکنی
_ بعد هم به زهرا اشاره کردو گفت: نگاه کن رنگ و روی بچرو
مامان آرومتر شد و گفت: خودم دیدم هیکلش و موهاش مثل اردلان من
بود ببین یه هفته ام هست که زنگ نزده وای بچم خدا
نگران شدم گوشیو برداشتم واز طریق اینترنت رفتم تو لیست شهدای
مدافع
دستام میلرزید و قلبم تند تند میزد
از زهرا اسم تیپشو پرسیدم
وارد کردم و تو لیست دنبال اسم اردلان میگشتم
خدا خدا میکردم اسمش نباشه
_ یکدفعه چشمم خورد به اسم اردلان احساس کردم سرم داره گیچ میره و
جلو چشماش داره سیاه میشه
با هر زحمتی بود گوشیو تو یه دستم نگه داشتم و یه دست دیگمو گذاشتم
رو سرم
به خودم میگفتم اشتباه دیدم،دست و پام شل شده بود وحضرت زینب رو
قسم میدادم
چشمامو محکم بازو بسته کردم و دوباره خوندم
اردلان سعادتی
دستمو گذاشتم رو قلبم و نفس راحتی کشیدم و زیرلب گفتم خدایا شکرت
- زهرا داشت نگاهم میکرد ،دستمو گرفت و با نگرانی پرسید چیشد
اسماء؟
سرم هنوز داشت گیج میرفت دستشو فشار دادم و گفتم نگران نباش
اسمش نبود
- پس چرا تو اینطوری شدی؟
هیچی میشه یه لیوان آب بیاری برام
- اسماء راستشو بگو من طاقتشو دارم
- إ زهرا بخدا اسمش نبود، فقط یه اسم اردلان بود ولی فامیلیش سعادتی
بود
زهرا پووفی کرد و رفت سمت آشپزخونه
هگوشیو بردم پیش مامان و بابا، نشونشون دادم تا خیالشون راحت بشه
بابا عصبانی شد و زیرلب به مامان غر میزد و رفت سمت اتاق
زنگ خونه رو زد
آیفون رو برداشتم:کیه؟
کسی جواب نداد.
دوباره پرسیدم کیه؟
ایندفعه جواب داد:
مأمور گاز میشه تشریف بیارید پایین
آیفون رو گذاشتم .
زهرا پرسید کی بود
شونه هامو انداختم بالا و گفتم مأمور گاز چه صدایی هم داشت
چادرمو سر کردم پله هارو تند تند رفتم پایین چادرمو مرتب کردم و در
و باز کردم
چیزی رو که میدیم باور نمیکردم....
- اردلان بود
ریشاش بلند شده بود. یکمی صورتش سوخته بود و یه کوله پشتی نظامی
بزرگ هم پشتش بود
اومدم مثل بچگیامون بپرم بغلش که رفت عقب
- کجا زشته تو کوچه
خندیدمو همونطور نگاهش میکردم
- چیه خواهرنمیخوای بری کنار بیام تو؟
اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو
درو بستم و از پله ها رفتیم بالا
_ چشمم خورد به دستش که باند پیچی شده بود و یکمی خون ازش بیرون
زده بود
دستم رو گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش
خندید و گفت: زبون باز کردی جای سلامتی هیچ چیزی نیست بیا بریم تو
داداش الان بری تو همه شوکه میشن وایسا من آمادشون کنم
_ رفتم داخل و گفتم :یاالله مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید...
زهرا سریع چادرشو سر کرد و برای مامان هم چادر برد
مامان با بی حوصلگی گفت:مامورگاز تو خونه چیکار داره
- نمیدونم مامان، مثل اینکه یه مشکلی پیش اومده
خیله خوب باباتم صدا کن
- باشه چشم
_ بابا بیا مامور گاز
بابا از اتاق اومد بیرونو گفت: مامور گاز
خوب تو خونه چیکار داره
- نمیدونم بابا بیاید خودتو ببینید
بابا در خونه رو باز کرد و با تعجب همینطور به اردالان نگاه میکرد
اردالن بابا رو محکم بغل کرد و دستش رو بوسید
بابا بعد از چند ثانیه به خودش اومد و خدا رو شکر میکرد
از سرو صدای اونها مامان و زهرا هم اومد جلو
مامان تا اردلان دید دستاشو آورد بالا و گفت یا حسین، خدایا شکرت خدایا
هزار مرتبه شکرت بعد هم اردلان رو بغل کرد و دستشو گرفت
زهرا هم با دیدن اردالان دستشو گذاشت جلوی دهنشو لیوان از دستش
افتاد
اردلان لبخندی بهش زد، لبشو گاز گرفت و دستشو به نشونه ی شرمنده ام
گذاشت رو چشماش
مامان دست اردلان رو ول نمیکرد، کشوندش سمت خونه
همه جاشو نگاه میکرد وازش میپرسید ،چیزیت نشده
اردالان هم دستشو زیر آستینش قایم کرده بود و میگفت: سلام سلامم مادر
من
مامان از خوشحالی نمیدونست باید چیکار کنه
اسماء مادر برای داداشت چای بیار، میوه بیار،شیرینی بیار، اصن همشو بیار
- باشه چشم
زهرا اومد آشپز خونه دستاش از هیجان میلرزید و لبخندی پررنگ رو
صورتش بود چهرش هم دیگه زرد و بی حال نبود
http://≡Eitaa.com/dronmah
#رمان📚:
#نمنم_عشق💙
#قسمت_چهلوششم✨
#نویسنده_محیاموسوی✍
مهسو
_توکی میخوای آشپزی یادبگیری؟شوهربدبختت گشنه میمونه که…
+مثلا الان توآشپزی بلدی اقایاسر همیشه سیره؟
_کوفت..
خندید و به سالاددرست کردنش ادامه داد…
همون لحظه پسراواردخونه شدند.
یاسر مشغول حرف زدن باگوشیش بود
+نه حاجی جون…بفرستشون خونه ی بابااینا…اونجا جاش بزرگتره…مثل هرسال همونجامیگیرم…
+اره،اره…علی الحساب دویست کیلو بفرست ..امسال یکم جمع و جورترمیگیرم…
+قربانت حاجی..منتظرم..یاعلی
کنجکاوبودم بدونم با کی حرف میزنه…
+سلام مهسوخانم و طنازخانم…
همه چی درامن وامانه؟
_سلام آره…خسته نباشید..با کی حرف میزدی؟
ناخنکی به سالاد زد
امیرحسین گفت
+حاج حسین بنک دار بود…
یاسر پقی زد زیرخنده
من و طناز همزمان گفتیم
_+کی بووود؟
یاسر باخنده گفت
+حاج حسین بنک دار…همیشه خشکبار سالیانه امونو ازونجامیخریم…
الان هم چون یک هفته ی دیگه ماه محرمه سفارش دادم برای دویست کیلوبرنج و بقیه ی مخلفات…
_هفته ی دیگه ماه محرمه؟؟؟
+آره..
_خب برای چی اینهمه موادغذایی سفارش دادی؟
با خنده گفت
+خب پدربزرگم نذر داشت ده روز ماه محرم رو سفره مینداخت برای خونواده های بدسرپرست و بی سرپرست…
قبل ازمرگش وصیت کرد من این کارو انجام بدم…
نذرکه میدونی چیه؟
قیافمو توی هم کردم و گفتم…
_بله میدونم…تازه ماه محرمم بلدم چیه…ما مسیحیا امام حسین روخوب میشناسیم…
ابرویی بالا انداخت و گفت..
+خانمی..شما الان دیگه مسلمونی..ما مسیحیا جمله ی غلطی بودا…
_حالاهمون…گیرنده…
باخنده از آشپزخونه خارج شدن و به سمت سالن پذیرایی رفتن
یاسر
ناهاررو بادستپخت عالی مهسو خورده بودیم و الان توی اتاق مشغول نوشتن لیست دعوتیهای امسال بودم ازبین لیست دعوت همیشگیه آقاجون…
دراتاق بازشد و مهسو سینی به دست وارد شد..
+چای سبز آوردم اعصابت آروم بشه…
لبخندی زدم و گفتم
_خانم دودقه اومدیم خودتونوببینیم امروز همش توی آشپزخونه بودینا…
خجالت کشید و سرش رو باخنده پایین انداخت
_الان خجالت بخورم یا چای سبز؟
مشتی به بازوم زد وگفت
+عهههه یاسراذیتم نکن دیگه…
خندیدم و گفتم
_چشم ارباب…بشین ..
روی صندلی نشست
_خب منتظرم..
+منتظرچی
_حرفی که بخاطرش ناهارپختی..خوش اخلاق شدی…چای دم کردی و برام اوردی…
وازصبح منتظرگفتنشی…
چشماش گردشد
+توذهن خونی؟
_نه عزیزم،پلیسم…قیافت دادمیزد…خب بگو
+راستش…چیزه…راستش…
_راشتش چی؟
با حرفی که زد شوکه شدم اساسی…
+میشه برام از اسلام بگی…..
با چشمای گردشده نگاهم میکرد…
+شوخی میکنی؟؟؟
_نهههه…واقعا میخوام راجع به دینت بدونم…کاربدیه؟
+نه نه اصلا…ولی خب آخه عجیبه…چیشد که یهویی…واقعانمیفهمم
لبخندغمگینی زدم و گفتم
_نپرس یاسر…خودمم نمیدونم…ولی میدونم که…توآرامش داری…آرامشتو از اعتقادت میگیری…من تشنه ی این آرامشم…
لبخند عجیبی زد و گفت…
+هرچی دوس داشتی،هروقت سوالی داشتی حتما بیا بپرس…منم بهت چندتا کتاب میدم…کمکت میکنه…
_ممنون…حتماسراغت میام
+امشب میبرمت خونه ی بابا اینا و چندتا کتاب که اونجادارم رو بهت میدم…علی الحساب با بهترین کتاب شروع کن…قرآن
_اخه…من..بلدنیستم بخونمش…
+بلدبودن نمیخوادکه عزیزم…معنی داره..شما معنیش روبخون…
_مطمئنی؟
+شکنکن…
کتاب رو بااحترام خاصی از دسنش گرفتم و ازاتاق خارج شدم…
یاسر
همونجا روی زمین نشستم و سجده ی شکر انجام دادم…خدایا یعنی میشه؟
خدایا خودت دستش روبگیر…یاامام حسین اگه دستش روبگیری که شک ندارم میگیری و خودت به روشنایی میرسونیش،به جان جوونت قسم هرسال سه تا مستحقو میفرستم کربلا…بیان پابوست..
**
توی اتاقم مشغول نمازخوندن بودم…داشتم سلام نماز رومیدادم که درباشدت بازشد….باآرامش نمازم رو تموم کردم و به عقب چرخیدم
_چی شده؟طوفانه؟
+بله،طوفانه…این چه دینیه آخه..یکجا حرف از رستگاریه…یکجا مهربانی ورحمت…یکجا عذاب شدید..یکجا هم ناقض حقوق بشرمیشین…
با تعجب بهش زل زدم و گفتم
_بشین..آروم باش…حرف میزنیم…
روی صندلی نشست و گفت
+منتظرم
_همش چهارروزه داری مطالعه میکنی..به این نتیجه رسیدی که ما ناقض حقوق بشریم؟
+بله…
_چرااونوقت..
+هزارتادلیل دارم..
_خب یکیش
+مثلا نصف بودن دیه ی زن…
مثلا نصف ارث بردن…مثلا اینکه حجاب فقط برای خانمهاست…
_کافیه…فهمیدم…من برات توضیح میدم
#دیرآمدیبهدیدنماماخوشآمدی
http://≡Eitaa.com/dronmah