#صاحبنآ.."💔
حالادیگر؛
دنیاباهمهیبزرگیاش؛برایمکوچکشده!
میتوانمبگویمکهدیگرکمآوردهام!
بارانکهمیبارَددلتنگم..
آفتابکهمیتابددلگیرم..
انگارهیچچیزیدیگرخوشحالمنمیکند
نمیشودبیایی..؟!
قرارِدلهایبیقرار.."💔
صبحجمعهای،
دلمبههربهانهای،بهانهیتورامیگیرد!
#ســربــازآقـــا||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADORh
•🌿❛
#تلنگر 💡
وقتی ناراحتی،🥺
ميگن خدا اون بالا هست...😍
وقتی نا اميدی،☹
ميگن اميدت به خدا باشه...😍
وقتی مسافری،🙂
ميگن خدا پشت و پناهت...😍
وقتی مظلوم واقع باشی،😶
ميگن خدا جای حق نشسته😍
وقتی گرفتاری،ميگن😣
خدا همه چيو درست ميکنه😍
وقتی هدفی تو دلت داری😁
ميگن از تو حرکت از خدا برکت😍
پس وقتی خدا حواسش به همه🙂
و همه چی هست..ديگه غصه چرا؟؟🙃✨
#تــرݩــمظــهــور||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
•🌿❛
ࢪاستمےگفت...
ازگناھڪہبگذࢪے؛🥀
ازجانتهمࢪاحتمیگذرے..✨
#بــاݩــوےِبـےپــلــاڪ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
•🌿❛
#پــاۍ_درس_استـاد☕
زبان استخوانی ندارد اما آنقدر قوی هست که بتواند قلبی را بشکند،💔 مراقب حرف هایمان باشیم. ✨
#تــرݩــمظــهــور||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_چهلویکم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
بعدش مثل تمام وقتایی که نماز میخوندم حال خیلی خوبی پیدا کردم تو دلم از زینب کلی تشکر کردم که باعث شدنماز بخونم
دیگه کم کم مهمونا از راه رسیدن
مامان هم اومد
با لبخند رضایت به صورتم نگاه کرد
اول تعجب کردم بعد متوجه شدم بخاطر موهامِ احتمالا😄😄
.
.
اول یه آقایی شروع کرد به سخنرانی
ما هم به مهمونا جا نشون میدادیم
و ازشون پذیرایی میکردیم
آخرای سخنرانی جمعیت خیلی زیاد شده بود دیگه جا برای راه رفتن هم نبود ما تو آشپزخونه ایستاده بودیم
برقارو خاموش کردیم
زینب کنارم ایستاده بود
مداحارو خیلی نمیشناسم ولی یه سریاشون وقتی میخونن انقدر بااحساس میخونن که ناخوداگاه ادم اشک میریزه
.
.
صدای مداح بلند شد یکم که گذشت متوجه شدم علیِ
انقدر با سوز میخوند که منم گریم گرفت
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_چهلودوم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
..
.
همیشه بعد گریه کردن آروم میشم
اشک هامو پاک کردم و رفتم آشپز خونه که تو پذیرایی کمک کنم
جمعیت زیادی اومده که
پذیرایی یکم مشکل میکرد
البته از یکمم هم بیشتر
همش دقت میکردم دست و پای مردمو له نکنم
یه جاهایی رو برای رفت و آمد در نظر گرفته بودن
ولی اونجا ها هم کم و پیش خانم ها نشسته بودن
تموم تلاشم رو کردم که به بهترین شکل ممکن پذیرایی کنم...
با همه سختی هایی که داشت حس خوبی داشتم
.
.
مراسم حدودا تا 11 شب ادامه داشت
زیاد مردم رو نگه نمیداشتن که به کار و زندگیشون برسن و از نماز صبح جا نمونن
مشخصه که وقتی دیر میخوابی سخته برای نماز بیدار شدن
البته من که نماز خون نیستم
ولی به نفع اونایی که میخونن
چیه بعضی روضه ها تا2_3 شب ادامه داره
آدم خسته میشه
حدود یک بود که برگشتیم خونه
از خستگی رو پا بند نبودم
یه شب بخیر گفتم و سری رفتم تو اتاقم
خیلی زودخوابم برد
.
.
.
گم شده بودم
تنهایی هیچکس نبود باهام یه جای غریبی بودم که تاحالا ندیده بودم
وسط نگرانیام یه حسی بهم میگفت نترس اتفاقی نمیوفته
از خواب پریدم
صبح شده بود
وای خدا این چه خوابِ عجیبی بود
😢😢😢
ساعتو نگاه کردم 8 بود
خوابی که دیدم سخت فکرمو مشغول کرد
اخه کم پیش میاد من خوابی ببینم
یه آبی به صورتم زدم و
رفتم پایین
مامان و حسین و بابا سر میز داشتن صبحانه میخوردن
حلما_سلام صبح بخیر😊😊
بابا_سلام دخترگلم صبحت بخیر
مامان_صبح بخیر عزیزم بیا بشین برات چای بریزم
حسین_به حلما خانوم سحر خیز😍😍
عجبه زودبیدار شدی افتخار دادی کنار ما صبحونه میل کنی😂
حلما_خو حالا تو یه روز سربه سر من نزاری نمیشه برادرجان☹️😂
حسین_نوچ نمیشه😉😊
نشستم سر میز مشغول خوردن شدم
وای همش صحنه هایی که تو خواب میدیدم جلو چشممه
حلما_باباییی
بابا_جانم
حلما_هیچی😐
راستش نمیدونم چطوری تعریفش کنم
انقدر گنگ بود برام که بیانش سخته
بابا_چیزی میخوای دخترم؟ بگو خب
حلما_نهنه چیزی نیست
حسین_راستی خواهری خسته نباشی دیروز کلی زحمت کشیدی
حلما_خستگی نداشت که 😊😊
حال خوبی داره کار کردن برای امام حسین
حسین_اووهوم همینطوره
خوش حالم که متوجه شدی
بابا و حسین رفتن سر کار
شبم قرار شد با مامان زودتر بریم برای کمک
تا شب برنامه خاصی ندارم
حس حاله بیرون هم نیست
گوشیمو برداشتم یه گشتی تو اینستاو تلگرام بزنم
یه چند روزی بود سرنزده بودم
۶دیگه مثل قبل محیطشو دوست ندارم
شاید بخاطر اینه که میونم با سپیده و نگین شکرآب شده
چون بیشتر به هوای اونا آنلاین میشدم
گروهی که باهم داشتیم یه سری پیام بود
حوصله خوندشونو نداشتم
بیخیال خارج شدم
یه شماره ناشناس پیام داده بود
عکس نداشت
ولی شمارش آشنا بود
پیامو باز کردم
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR