#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدونودونهم✨
#نویسنده_سنا✍
خیلی آروم جواب دادم:پیش پارسا
مامان سکوت کرد و چیزی نگفت
+خب من برم با اجازه
عقب گرد کردم که برم پایین،مامان دستمو گرفت و گفت:سارا برو امروز از پارسا اجازه بگیر،خب؟
به اجبار سری تکون دادم و گفتم:چشم
مامان لبخندی زد و گفت:به سلامت عزیزدلم
+خداحافظ
مامان:خدانگهدار
سوار ماشین سمند،همونی که ماله پارسا بود شدم و از پارکینگ خونه زدم بیرون...
سر مزار پارسا نشستم،دستمو روی سنگ قبر سردش کشیدم و گفتم:سلام پارسا...دلم خیلی برات تنگ شده
زود رفتم سر اصل مطلب:پارسا مامان و مهشید امروز بهم گفتن برام خاستگار اومده،میشه کمکم کنی؟میشه یجوری این ماجرا رو ختم بخیر کنی؟یکاری کن خودشون برن...
پارسا از اون وقتی که رفتی همه میگن موجب اذیت کردنشونم!
پارسا میدونستی مهشید مثل پاندای کونگفو کار شده؟
بین گریههام خندیدم و گفتم:صالح بهش میگه خانوم گامبالو!
با مکث کوتاهی ادامه دادم:یادته به منم گفتی"دخترهی زشت و چاقالو؟
روی مزارش گلاب ریختم و گفتم:چقدر پسوند شهید به اسمت میاد!
+اها راستی!دیروز دکتر شایانی بهم گفت میتونم تا دوسال دیگه مطب بزنم!
با لبخند گفتم:دیگه ببخشید هر روز میام سرتو میخورم؛اینقدر حرف دارم که نصفشونو یادم میره بزنم!
پارسا گفته بودی مثل یه کوه پشتمی،درسته؟خب هوامو داشته باش،یکم بیشتر
یکم سرجام جابهجا شدم ادامه دادم:دیشب خوابتو دیدم،مثل هرشب!
دستمو گرفته بودی و فقط نگاهم میکردی،یادته اونروز که برام فیلم خارجی گذاشته بودی؟گفتم برام ترجمه کن،توهم شروع کردی به ترجمه کردن؟
ابروهامو بالا پروندم و گفتم:من که میفهمیدم اونا چی میگفتن،اما تو اونارو تغییر میدادی!بجای اینکه بگی خداحافظ میگفتی عاشقتم،بعدش هم میخندیدی و دستمو میفشردی!
عاااااا دیدی منم مچتو گرفتم؟
با صدای دختری که خیرات برای اموات جلوی صورتم گرفته بود اشکامو پاک کردم و با لبخند گفتم:ممنون عزیزم
خرما رو از توی ظرف برداشتم و تا خواستم نگاهمو دوباره به سنگقبر پارسا بندازم نگاههای کسی رو روی خودم حس کردم
نگاهی به اطراف انداختم و بعد از چند ثانیه تونستم فرد مورد نظر رو پیدا کنم...
پسری که ماسک پوشیده بود و چفیهای رو روی سرش انداخته بود...!
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویست✨
#نویسنده_سنا✍
تا دید من نگاهش میکنم از جاش بلند شد و زود به طرف ماشینی قدم برداشت...
سوار ماشین شد و با سرعت زیادی ماشین رو به حرکت در آورد
بیخیال نگاهمو به سنگ مزار انداختم و دوباره با پارسا صحبت کردم...
وقتی به خونه رسیدم بازم اعصابم خورد بود،در راه برگشت به خونه ماماننفیسه زنگ زده بود و از مامانو بابا اجازه گرفته بود که فردا شب خانوادهی سعیدیفر بیان واسه آشنایی!
چرا اینا منو درک نمیکنن؟چرا نمیفهمن من نمیتونم به شخصه دیگه ای جز پارسا فکر کنم؟
ایندفعه سعی کردم اذیتشون نکنم،قبول کنم که بیان خاستگاری ولی جواب مثبت ندم!
چند ماهی هست که صبحها دانشگاهم و عصرهاهم بیمارستان،به اصرار ماماناینا قبول کردم بیشتر وقته خودمو بیرون بگذرونم که کمتر به پارسا فکر کنم،یعنی اونا اینو میخواستن ولی من دلم میخواست تمام خاطرههاشو توی ذهنم ثبت کنم و هیچ وقت اونارو فراموش نکنم....
ناهارمو که از بیرون خریده بودم خوردم و نگاهی به اطرافم انداختم،منی که اینقدر روی نظافت خونه حساس بودم حالا خونم مثل میدون شام شده بود!
تقریبا همهی لباسام روی دستهی مبل بودن و ظرفهای غذایی که از بیرون میخریدم روی اپن آشپزخونه!
کمی خندیدم و گفتم:سارای دیوونه!چیکار یه سر خونه دادی تو آخه؛پاشو اینارو جمع کن...
[صبحروزبعد]
با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم،دوست نداشتم جواب بدم!
تاسوعاوعاشورا پارسا برام مداحی میخوند و من دور از چشم خودش صداشو ضبط کرده بودم و حالا شده بود صدای زنگ گوشیم!
جواب دادم
+سلام
ماماننفیسه:سلام سارا جان؛خوبی مادر
از روی تخت بلند شدم و همینجور که به سمت آشپزخونه قدم برمیداشتم گفتم:ممنون خوبم
مامان با کمی مکث گفت:قرار شبو ک...
زود گفتم:نه...حواسم هست؛شب زودتر میام خونه
مامان بعد از کمی قربونصدقه رفتن ازم گوشیو قطع کرد و بازم به من فرصت داد تا به حال خودم گریه کنم،این چه وضعش بود آخه؟چرا باید اینقدر تنها میبودم که مادرشوهرم هم برای ازدواج دوبارم خوشحال باشه؟
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
•🌿❛
َنَـزدیڪمۍشَـویمبہتَـپِشهـٰآۍاَربَعـین
یِڪکَـربَلآبـدھ؛نَخـورَدنوڪَرَتزَمیـنシ..!
➣@CHERA_CHADOR
•🌿❛
-حسین ذوالفقاری رییس ستاد مرکزی اربعین: نام نویسی زائران مراسم اربعین حسینی (ع) پایان یافت . ./ایرنا
+بازم نشد که بشه . . خوشا به حال شمایی که عازم شدین...💔(: