آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صد_وچهار
مادر چادر را میپوشد؛
یک چادر عربی درست مثل زنان عراقی. من هم یکی مثل آن دارم.
میگوید:
- تو هم چادرت که این مدلیه رو بپوش که مثل هم باشیم!
- راستش خیلی این مدل رو دوست ندارم. با چادر حسنا راحتترم. ولی اگه بخواین میارمش که یکی دوبار بپوشم.
- باشه. هرجور راحتی.
به آرسینه نگاه میکنم و میگویم:
- تو نمیخوای چادر عربیم رو بدم بهت؟
-نه من با مانتو راحتترم.
قرار شده است یکی از مانتو عربیهای من را بپوشد؛ نمیدانم چرا. از این مدل پوشش خوشش نمیآمد.
ستاره انگار چیزی یادش آمده باشد،
از داخل همان کیسه چند پارچه سیاه درمیآورد و یکی را روی صورتش میگذارد.
یک روبنده است!
واقعا دارم به چشمهایم شک میکنم! ستاره میخواهد روبنده بزند؟!
- سه تا از اینها خریدم براتون که بزنیم و مثل هم بشیم!
ذوق بچگانه ستاره هم برایم جدید است.
این مدل اخلاقش معمولا برای موسسه بود نه داخل خانه.
من که از پیشنهادش بدم نیامده،
یکی از روبندهها را میگیرم و امتحان میکنم. باید جالب باشد! اما برایم سوال شده که چطور ستاره چنین تصمیمی گرفته؟ شاید میخواهد راحت شناخته نشود...
نمیداند همکاران لیلا همه چیز را میشنوند و فهمیدهاند قرار است دنبال یک خانم با چادر عربی و روبنده مواجه شوند.
یکی از روبندهها را به سمت آرسینه میاندازم:
- تو هم بزن ببین چه شکلی میشی آرسین!
آرسینه خندهاش میگیرد:
- آخه مگه چیزی پیداست که میخوای ببینی چه شکلی میشم؟
ستاره همهچیز را جمع میکند و دوباره جدی میشود:
- برین بخوابین دیگه.
***
- بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ. وَطُورِ سِينِينَ. وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ...
(به نام خداوند رحمتگر مهربان سوگند به [كوه] تين و زيتون، و طور سينا، و اين شهر امن... )
نمیدانم چقدر خوابیدهام.
چشمانم را با دست میمالم و دنبال صاحب صدا میگردم. اتاق روشن است اما نوری از پنجره به داخل نمیتابد.
روشناییاش عجیب است و ته رنگی سبز دارد. غیرقابل توصیف... زنی را میبینم با چادر سفید که پشت به من و وسط اتاق نشسته است و قرآنی در دست دارد. همهی نور از همان صفحات قرآن است و فکر کنم صوت قرآن هم متعلق به او باشد.
صورتش را نمیبینم.
دلم میخواهد بروم جلو و ببینمش، اما سرجایم میخکوب شدهام. زمزمه آیاتش آرامش به جانم میریزد و دوست دارم صبح نشود و فقط بخواند.
- لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ. ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ. إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ. فَمَا يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ. أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحَاكِمِينَ.
(بهراستى انسان را در نيكوترين اعتدال آفريديم. سپس او را به پستترين [مراتب] پستى بازگردانيديم؛ مگر كسانى را كه ایمان آورده و كارهاى شايسته كردهاند، كه پاداشى بىمنّت خواهند داشت. پس چهچيز، تو را بعد [از اين] به تكذيب جزا وامىدارد؟ آيا خدا نيكوترين داوران نيست؟)
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صد_وپنج
سوره تین را تمام کرده است ،
و میخواهم بلند شوم و بروم به سمتش، اما خودش برمیگردد تا صورتش را ببینم. دختریست همسن خودم که لبخند میزند. آنقدر زیبا و نورانیست که دوست دارم فقط نگاهش کنم. میپرسد:
- تو ریحانهای؟
به ذهنم فشار میآورم. من که اریحا هستم! دختر چه میگوید؟ آرام میگویم:
- شما منو از کجا میشناسین؟
- تو ریحانهای! مادرت دوست داره تو ریحانه باشی!
هنوز جوابش را ندادهام که از خواب میپرم. گیج و گنگ در تخت مینشینم.
آنجایی که دختر نشسته بود،
آرسینه دراز کشیده است و خمیازه میکشد. پس دختر کجاست؟ چقدر زیبا بود! چقدر دوست داشتنی بود! صدایش هنوز در گوشم هست:
- تو ریحانهای!
یادم میافتد اسمی که پدر و مادر واقعیام برایم انتخاب کردهاند ریحانه بوده.
چه اسم قشنگی!
جایی خواندم کسانی که اهل علوم دقیقه هستند، نامی که مادر بر فرزند نهاده را نام اصلی و آسمانی فرد میشناسند و با نام مشهور فرد کاری ندارند.
همانطور که خدا در احادیث قدسی پیامبر اکرم (صلوات الله علیه و آله) را با نام «احمد» میخواند؛ نامی که مادر حضرت بر ایشان گذاشته بود.
نمیدانم این مطلب چقدر درست است؛
اما اگر درست باشد، یعنی نام اصلی من که مادرم انتخاب کرده ریحانه است.
چه سلیقهی خوبی داشته مادرم!
لبهی تخت مینشینم. گلویم خشک است. میخواهم به سمت در بروم تا آب بخورم، اما صدای نجوایی از اتاق ستاره، در آستانه در نگهم میدارد.
از دزدکی گوش کردن بدم میآید ،
اما وقتی اسم خودم را میان حرفهایشان میشنوم، سرجایم میایستم.
عمو منصور: فکر میکنی اریحا چیزی فهمیده؟
ستاره: بعید میدونم. تمام این مدت حواسمون بهش بوده. اگه چیزی فهمیده بود رفتارش عوض میشد.
عمو منصور: مگه نمیبینی از وقتی برگشته یکم پکره؟
ستاره: اونها بخاطر تهدیدهای آریله. تازه، اگه به من اعتماد نداشت نمیگفت کسی تعقیبش کرده.
عمو منصور: مطمئنی اریحا با آریل راه مییاد؟ اون اصلا مثل ما فکر نمیکنه!
ستاره: هرجور میخواد فکر کنه، با تهدیدی که آریل کرده نمیتونه غلط اضافه بکنه. امروز حساب کار دستش اومد. بعدم، من اینهمه وقت بزرگش کردم که بعدا یه جایی به درد بخوره، میدونی چقدر میتونه کمک کنه؟ من مُهرهای مثل اریحا رو از دست نمیدم.
عمو منصور: داری ریسک میکنی! اگه همهمونو به دوست و رفیقهای بسیجی و سپاهیش لو داد چی؟
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صد_وشش
ستاره: نگران نباش. جون عزیز و آقاجونش اینقدر براش مهمه که خریت نکنه... اما بازم خیالم راحت نیست منصور!
عمو منصور: چرا؟
ستاره: حس میکنم تحت نظریم و نمیدونیم. همهش میترسم یه چیزی خراب شه.
عمو منصور: این فکرهای منفی رو از سرت بنداز بیرون. ما تمیز کار کردیم. ردی نذاشتیم.
ستاره: هیچوقت نباید به حس ششمت شک کنی. خودم هم میدونم همهی کارامون روی حساب بوده ولی باز هم حس میکنم حفره هست این وسط.
عمو منصور: نگران نباش. به این فکر کن که خیلی با هدفی که داشتیم فاصله نداریم!
کامم از تصور اینکه دست عمو منصور و ستاره و آریل در یک کاسه است تلخ میشود.
تمام دور و بریهایم به من خیانت کردهاند! کسانی که با نام پدر و مادر صدایشان میزدم، میخواهند من را آلت دست خودشان کنند برای هدفی که هنوز دقیقا نمیدانم چیست.
روی تخت دراز میکشم ،
و دستم را روی صورتم فشار میدهم تا گریهام بیصدا باشد.
حالا من تنهای تنها هستم،
میان نزدیکانی که فرسنگها از من فاصله دارند. من را بگو که نگران عمو بودم ،
و اینکه نکند بخواهند در عراق بلایی سرش بیاورند.
فکر میکردم عمو هم از کار ستاره بیخبر است. اما تمام این مدت همدست بودهاند.
تصور اینکه حتی عمویم که با او نسبت خونی دارم هم مقابل من ایستاده است تمام وجودم را میسوزاند.
حالا دارم با کسانی همسفر میشوم ،
که من را برای منافعشان میخواستهاند و معلوم نیست الان هم برای منافعشان میخواهند چه بلایی سرم بیاورند.
شاید رفتن به این سفر خیلی از ابهامات ذهنم را روشن کند.
حداقل میدانم پدر و مادر راضیاند به رفتنم و حتی احساس میکنم بیشتر از قبل کنارم هستند.
چشمم به تابلوی خوشنویسی عمو صادق که قبل از ماموریتش به سوریه به من داد میافتد:
- در پیچ و خم عشق همیشه سفری هست
خون دل و رد قدم رهگذری هست...
حالا من رسیدهام به پیچ و خم این عشق. همانطور که پدر و مادر رسیدند،
همانطور که عمو صادق رسید و حالا انگار همهی آنهایی که خون دلشان در این مسیر ریخته است دارند به من نگاه میکنند.
- شرم است در آسایش و از پای نشسته
جرم است زمینگیری اگر بال و پری هست.
سعی میکنم با یادآوری خواب شیرینی که دیدهام خودم را آرام کنم و خوابم ببرد اما هنوز پلکهایم سنگین نشده که صدای ستاره را میشنوم:
- پاشین دیگه باید بریم.
درحالیکه جمله دختر در ذهنم تکرار میشود، آماده میشویم و از خانه بیرون میزنیم.
هوا هنوز تاریک است و نیم ساعتی تا اذان مانده.
پروازمان ساعت پنج و نیم صبح است به نجف.
هم خوشحالم و هم مضطرب.
زیر لب آیةالکرسی میخوانم و نوزده بسم الله.
نمازمان را در نمازخانه فرودگاه میخوانیم و در سالن انتظار مینشینیم.
دورتادور سالن را از نظر میگذارنم. حتم دارم همکاران لیلا بین مسافرها هستند و حواسشان به ماست.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صد_وهفت
ستاره و آرسینه کمی خوابآلوده هستند ،
اما با این حال، پیداست که ستاره هشیار است و حواسش هست تعقیب نشود.
به نظرم ستاره و آرسینه،
با پوست روشن و پوشش عربیای که دارند، بیشتر شبیه زنهای لبنانی اند تا ایرانی!
مقالههای مرتبط با استر را روی همراهم ذخیره کرده بودم و حالا فرصت خوبیست که بخوانمشان.
«در زمان خشایارشاه، یهودیان جزء اقلیت های مذهبی ایران بودند و همواره سعی در نفوذ در دربار شاه ایران داشتند.
هامان صدراعظم خشایارشاه بدلیل نافرمانی یهودیان از دستورات و قوانین پادشاهی، از عدم پرداخت مالیات و سرپیچی از فرمان پادشاه، ابراز نگرانی می کند و پادشاه را در جریان توطئه های یهودیان قرار می دهد و از پادشاه می خواهد تا پیش از آنکه این قوم علیه تاج و تخت شاه اقدامی کنند، با توطئه این قوم مقابله کند.
با ورود "استر" دخترک جوان زیباروی یهودی به دربار،
مردخای به راحتی نقشه های شوم خود را بهوسیله استر و اغوای شاه ایران اجرا می کند. هامان نیز شاه را از توطئه مردخای آگاه می سازد و پادشاه دستور بر دار کردن مردخای را صادر می کند.
اما استر که به شدت بر روی شاه سست عنصر تسلط یافته بود، با خائن جلوه دادن هامان و اینکه وی توطئه کشتن شاه را در سر دارد، هامان را بر دار می کنند.
توطئه استر و مردخای با کشتن هامان پایان نمی پذیرد و آنها حکم قتل هر 10 پسر هامان را نیز از پادشاه ایران می گیرند و در قدم بعدی 10 پسر هامان نیز کشته می شوند.
اوج دشمنی یهودیان با ایرانیان پس از کشتن هامان و 10 پسرش آنجا بیشتر آشکار می شود که استر و مردخای با کشته شدن پسران هامان نیز راضی نشده و اجساد آن ها را در شهر بر دار می کنند تا میان ایرانیان رعب و وحشت ایجاد کرده و ناگفته سرنوشت دشمنان و مخالفان یهودیان را به نمایش بگذارند.
پس از کشتن هامان، یهودیان مهاجر ساکن در ایران که اینک در دربار نیز راه یافته بودند، به هجوم به شهرهای ایران، دست به قتل عام گسترده ایرانیان می زنند.
در 127 استان ایران آن زمان، طی دو روز بیش از 77 هزار ایرانی - و به روایتی دیگر 500 هزار نفر - کشته می شوند. در کتب مربوط به یهودیان از جمله کتاب استر، یهودیان به کشتار 80 هزار ایرانی اعتراف می کنند اما محققان مستقل این رقم را تا 500 هزار نفر ذکر کرده اند.»
از چیزی که خوانده ام نفسم بند میآید.
همیشه برای ما از شکوه و قدرت و عظمت سلسله هخامنشی گفته اند،
اما من در ماجرای این حاکم هخامنشی چیزی جز خیانت و سستعنصری نمیبینم.
چرا هیچکس درباره چنین واقعه مهمی به ما چیزی نگفته؟
فضای مجازی پر است از بزرگنمایی و دروغ و مبالغه درباره حمله اعراب مسلمان به ایران؛ دروغهایی که با ورق زدن چندصفحه از تاریخ میشود بیپایه بودنشان را فهمید.
اما هیچ کس درباره چنین کشتاری حرف نمیزند!
باید بیشتر درباره اش بدانم.
هولوکاست این است یا آنچه صهیونیسم میگوید؟
پروازمان را اعلام کرده اند.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صد_وهشت
*
دوم شخص مفرد
وقتی دیدم از جمعیت خارج شده و اون مرد هم دنبالش راه افتاده، فکر نمیکردم بخواد مَرده رو گیر بندازه.
پشت سرش، آرسینه با فاصله راه افتاد.
فهمیدم دقیقا هدف آرسینه اینه که خانم منتظری رو تحت نظر داشته باشه.
منم پشت سرشون راه افتادم.
عین قطار شده بودیم! سعی کردم به هیچ وجه به چشم نیام.
خانم منتظری داشت مرد رو دنبال خودش میبرد توی کوچه پس کوچههای خلوت. به سرش زده بود انگار!
واقعا کارش دیوونگی بود!
آرسینه وقتی مطمئن شد اریحا توی کوچهست و مرد هم دنبالش رفته، دیگه تعقیب رو ادامه نداد.
اما من رفتم بین ماشینا خودمو قایم کردم. خیلی دلم میخواست ببینم خانم منتظری چه رفتاری نشون میده توی این موقعیت.
شنیده بودم دفاع شخصی کار کرده ،
ولی این درگیری واقعی بود. اسلحهم رو درآوردم و آماده شدم که اگه مَرده خواست آسیبی به خانم منتظری بزنه، درگیر بشم.
پیدا بود که اولین بارشه و خیلی براش سخته که اضطرابش رو کنترل کنه؛ اما بازم خوب از پسش براومد.
طوری سر اون مرد داد زد که فکر کردم خانم صابری خودمونه! اما خب، درواقع بعدش فهمیدیم همه اینا یه نقشه بود تا خانم منتظری رو بیشتر بترسونن و تهدیدش کنن تا دست از پا خطا نکنه.
اون مرد عمدا خودش رو توی تله انداخت. اما خوشبختانه اینو نمیدونن که ما چند قدم ازشون جلوتریم و خانم منتظری خیلی وقته با ما همکاری میکنه و زیر چتر اطلاعاتی ما هستند؛ و البته الان با میکروفونی که خانم منتظری همراهش داره، حتی آب خوردنشونم میفهمیم.
خانم منتظری برای چندمین باره که ریسک میکنه؛ درحالی که وظیفهای نداره. داره با پای خودش با سهتا جاسوس همراه میشه که معلوم نیست چه نقشهای براش دارن.
شاید اون اول همه چیز رو نمیدونست اما الان خوب میدونه داره چکار میکنه.
تو هم میدونستی داری چکار میکنی...
میدونستی وظیفهت اینه که به مجروحایی که داشتن بخاطر دیر رسیدن آمبولانس جون میدادن کمک کنی.
برات مهم نبود، یا شایدم نمیدونستی داعشیها چقدر نامردن. انقدر که عمدا، صبر کنن مردم دور محل حادثه جمع بشن و بمب بعدی رو منفجر کنن.
خیلی دلم میخواست وقتی داشتی به زخمیها کمک میکردی ببینمت. مطمئنم تو هم مثل خانم منتظری قوی بودی، و همونقدر شجاع و جسور؛ شایدم بیشتر.
تو هم تاحالا توی یه صحنه انفجار واقعی نبودی؛ تاحالا چنین شرایط بحرانیای رو تجربه نکرده بودی.
اما مطمئنم خوب تونستی روی خودت مسلط بشی. اما من نمیتونستم روی خودم مسلط بشم. این حادثه با همیشه فرق داشت.
پای تو وسط بود...
تویی که نبودنت باعث شده دیگه جرات نکنیم پامونو توی خونه بذاریم. خونه بدون تو معنی نداره! هر خونهای، نیاز به یه مادر داره که زندهش کنه. ما اون مادر رو نداشتیم اما دخترش بود.
امروز رفتم که از بابا و مادرجون خداحافظی کنم،
مادرجون فرصت گیر آوردن که منو ببینن و مثل همیشه بگن چرا زن نمیگیری؟
خیلی دلم میخواست بگم مشکلی با ازدواج ندارم اما میترسم دوباره به یکی وابسته بشم و از دستش بدم.
خودم بهتر از همه میدونم با این شغل پر از فشار عصبی که من دارم، چقدر به یه منبع آرامش نیاز دارم اما دلم نمیآد یه نفر دیگه رو توی استرسهام شریک کنم و اذیت بشه. خودمم بین دوراهی موندم.
از یه طرفم دوست ندارم دل مادرجون رو بشکنم. بنده خدا هر وقت به تو میگفت چرا ازدواج نمیکنی، یه جوری بحث رو عوض میکردی یا فرار میکردی.
اگه خیلی جدی میشد، میخندیدی و میگفتی:
-من الان سهتا گل پسر دارم که تازه یکیشون رفته خونه بخت. بذارین دوتای دیگه رو هم خودم براشون برم خواستگاری، بعد!
تو هم خیلی بهم اصرار میکردی ازدواج کنم، اما خودت خواستگارهات رو رد میکردی چون دوست نداشتی ما رو تنها بذاری. انگار یه وظیفه نانوشته بود که تو باید بجای مامان ما باشی!
همین محسن بنده خدا چقدر اومد و رفت و تو قبول نکردی...
اما مگه نمیخواستی کنارمون باشی؟
چرا تنهامون گذاشتی؟
*
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صد_ونه
-ریحانه...! ریحان! مگه نمیخواستی بری حرم؟ پاشو بریم حرم دیگه!
چشمانم را باز میکنم.
کسی در اتاق را میزند. به آرسینه نگاه میکنم که خواب است و جز من و او کسی در اتاق نیست...
اما من مطمئنم صدای یک دختر را شنیدم که داشت به نام ریحانه مرا صدا میزد!
وقتی دوباره صدای در زدن را میشنوم،
چادرم را روی سرم میاندازم و در اتاق هتل را باز میکنم.
نور چشمانم را میزند اما دقت که میکنم، مادرم طیبه را میبینم که با چادر سپید پشت در ایستاده و با لبخند میگوید:
-مگه نمیخواستی بری حرم دخترم؟ آماده شو بریم! حرم آقا توی سحر یه چیز دیگه ست!
خشکم زده و زبانم بند آمده.
مادر من اینجا چکار میکند؟ کاملا زنده و واضح است؛ خیلی زندهتر از من. تابحال انقدر با دقت نگاهش نکرده بودم.
چقدر زیباست! دوست دارم در آغوشش بگیرم.
دوباره میگوید:
-چرا وایسادی؟ الان دیر میشه ها!
ناگهان از جا میپرم و سرجایم مینشینم. آرسینه همچنان خوابیده است. عمو منصور به همراهم تک زنگ میزند که آماده شوم برویم حرم.
ساعت راه نگاه میکنم،
کمی بیشتر از دو ساعت به اذان صبح مانده است. صبح که رسیدیم نشد حرم برویم تا عصر.
عصر هم به یک زیارت کوتاه بسنده کردیم. با این که هتل فاصله زیادی با حرم ندارد، عمو ترجیح میدهد تنها حرم نرویم.
نمیداند حالا که حقیقت را درباره اش فهمیده ام، اگر نیمه شب تک و تنها بیرون بروم و از میان ده نفر داعشی رد شوم، بیشتر احساس امنیت میکنم تا زمانی که با او هستم.
او از خانواده ما بود...
چطور توانست؟
صدای مادر در گوشم میپیچد ،
و تندتند آماده میشوم. در را که باز میکنم، عمو در راهرو منتظرم ایستاده است. از هتل خارج میشویم و نسیم صبحگاهی به صورتم میخورد.
حرم خلوت است و روزهای شلوغ اربعین را انتظار میکشد. این زیارت با زیارتهای قبلیام فرق دارد؛
به زیارت امام رضا علیه السلام که میرفتم، فقط دلم میخواست غرق مهربانی امام بشوم و خودم را رها کنم در دریای بیکرانش.
احساس راحتی و رهایی میکردم.
اما در حرم امیرالمومنین علیه السلام،
احساس میکنم مقابل یک کوه ایستاده ام. کوهی که از یک سو جلال و جبروتش باعث میشود سر به زیر بیندازم و ترس شیرینی در دلم بیفتد
و از سوی دیگر، دلم میخواهد خودم را در آغوش حمایتش رها کنم و به استواریاش تکیه بزنم.
پدر یعنی همین؛ ترکیب هیبت و محبت؛
جلال و جمال. انقدر دوست داشتنیست که هیبت و جلالش هم دل میبرد.
حتی ترسیدن از او هم لذت دارد؛
وقتی به این فکر میکنی که با وجود قدرت بازوانش، دلش نرم است و طاقت دیدن ترسات را ندارد و اگر ببیند وحشتزدهای، نوازشت میکند.
وقتی به این فکر میکنی ،
که ظاهرش هول در دل میاندازد و لبخند میزند که دلت آرام شود. و چه تکیهگاه خوبیست این امام برای یتیمی مثل من!
برای همین است که وقتی وارد شدم،
تنها جملهای که به ذهنم رسید همین بود:
-سلام بابا!
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صد_وده
وقتی ایران را به مقصد آلمان ترک کردم،
ترس و اضطراب رهایم نمیکرد و دور شدن از ایران و سرزمین مادری قلبم را به درد میآورد؛ درحالی که هنوز وارد این ماجرای پیچیده امنیتی نشده بودم و ترس جانم را نداشتم.
تمام وقت در فرودگاه و موقع سوار شدن به هواپیما و پرواز و فرود، دلم میخواست برگردم.
اما از وقتی زمان پرواز به نجف را فهمیدم،
دلم میخواست خودم بال دربیاورم و تا نجف پرواز کنم.
تمام گیتها و سالنهای فرودگاه را با شوق قدم برمیداشتم و از پلههای هواپیما که بالا میرفتم اشتیاقم بیشتر میشد.
اصلا انگار روحم زودتر از تیکآف هواپیما،
به سمت نجف پرواز کرد. اصلا احساس نمیکردم از خانه و سرزمینم دور میشوم و الان هم احساس غریبی ندارم و انگار در ایران هستم.
با این که بیشتر عربی حرف میزنند،
اصلا احساس بیگانگی ندارم؛ شاید چون در خاک عراق یک خانه پدری هست برای تمام مردم دنیا.
- بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ. وَطُورِ سِينِينَ. وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ. لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ. ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ. إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ. فَمَا يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ. أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحَاكِمِينَ...
سرم را تکیه داده ام به دیوار حرم و سوره تین را تکرار میکنم؛
نمیدانم چرا.
تابحال انقدر درباره این سوره فکر نکرده بودم.
دیشب که هتل بودیم،
تفسیرش را در اینترنت پیدا کردم و خواندم. تمام حیات آدم را میشود همینجا خلاصه کرد. خدا به بهترین شکل آفرید،
آن که کارش نقص دارد انسان است که میتواند پَستترین باشد یا همان که خدا خواسته است.
در تفسیری خواندم ،
منظور از زیتون بیتالمقدس است و نمیدانم چرا یک بار خواب دیده ام که دختری سوره اسراء میخواند و یک بار سوره زیتون؟ چرا هربار ماجرا به بیتالمقدس ربط پیدا میکند و بنیاسرائیل؟
صدای مادرم بار دیگر در ذهنم تکرار میشود،
که با نام ریحانه صدایم میزد. سرم را به دیوار حرم تکیه میدهم،
با آرامش چشم میبندم و کلمه ریحانه را زیرلب تکرار میکنم.
این نام هم به اندازه هوای حرم لطیف است. صاحب همین حرم بود که فرمود زن ریحانه است.
اسم من را پدر مهربانی که الان در جوارش نشسته ام انتخاب کرده. لبخند روی لبم مینشیند. چه لطافتی دارد این تعبیر که از قلبِ رقیق و مهربانِ فاتحِ خیبر جوشیده است!
تمام حقوق زن را میشود در کلام امیر خلاصه کرد. وقتی فرموده اند زن ریحانه است،
یعنی نگذار آب در دلش تکان بخورد؛
چه رسد به این که بخواهی دست روی یک خانم بلند کنی. یعنی از گل نازکتر به او نگو، یعنی به کار سنگین و سخت و بیشتر از توانش مجبورش نکن.
یعنی اجازه بده رشد کند و شکوفا شود، اما در معرض آسیب قرارش نده.
راستی اگر همه مردها و زنها ریحانه بودن را میفهمیدند، راه ظلم به زن برای همیشه بسته میشد.
چشمم را که باز میکنم،
مردی را میبینم که میان زائران شربت میگرداند.
چهره اش آشناست، پدر است!
متعجب و حیران به صورتش دقت میکنم؛ پدر اینجا چکار میکند؟ مگر شهید نشده؟!
تمام اجزای صورتش را با عکسی که از او به خاطر دارم مطابقت میدهم. خودِ خودش است، کاملا واقعی و زنده.
میخواهم بلند شوم و بروم به طرفش که خودش میآید و مقابلم شربت تعارف میکند. همزمان با لبخندی که تمام صورت زیبایش را پر کرده است
میگوید:
-سلام ریحانهی بابا!
میخواهم خودم را در آغوشش بیندازم ,
و از همه آنچه اتفاق افتاده شکایت کنم
که صدای مناجات و سینهزنی بیدارم میکند. گروهی یک کنار نشسته اند به روضه خواندن.
پدر نیست و هرچه بیشتر دور و برم را نگاه میکنم،
از پیدا کردنش ناامیدتر میشوم.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
پارت های امروز تقدیم نگاهتون شد 🌸
نظرتون و بگید راجبش
https://abzarek.ir/service-p/msg/939050
فردا امتحان علوم دارم 😢
خیلی سخته😬
دعا کنید برام ✨💖
https://abzarek.ir/service-p/msg/939050
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صد_ویازده
چیزی تا اذان صبح نمانده ،.
و حالا که خوابم برده باید دوباره وضو بگیرم. در راه که برای تجدید وضو میروم، به چهره زیبای پدر فکر میکنم؛
چشمان درشتی که میدرخشیدند و موهای موج دار و خوشحالت و ابروهای کمانی و نسبتا بهم پیوسته اش...
راستی چقدر اسم یوسف به پدر میآید!
بعد از نماز صبح،
چهارزانو مقابل ضریح مینشینم و سیرتا پیاز زندگی ام را برای امام مهربانی که ظاهر و باطنم را بهتر از همه میشناسد تعریف میکنم.
میدانم که میداند،
اما دوست دارم خودم بگویم؛
مثل دخترکی که از مدرسه آمده و میخواهد همه چیز را برای پدرش بگوید.
عمو که زنگ میزند به گوشیام،
قبل از رفتن پنجه در پنجرههای ضریح میاندازم و سرم را به ضریح تکیه میدهم. مغزم خنک میشود.
حالا که تکیه به چنین کوهی زده ام از هیچکس و هیچچیز نمیترسم.
دستانم هنوز از پنجرههای ضریح جدا نشده اند که کاغذ کوچکی میان انگشتانم قرار میگیرد. میدانم نباید جلب توجه کنم.
از گوشه چشم نگاه میکنم که ببینم کار چه کسی بود، اما حالا زنی که کاغذ را خیلی ماهرانه میان انگشتانم جا داده، پشتش به من است و دارد میرود.
صورتش را نمیبینم،
اما قدش نسبتا بلند است و چادر عربی پوشیده است.
از ضریح فاصله میگیرم ،
و کاغذ را در جیب مانتویم میگذارم. میان جمعیت نمیشود درش بیاورم و بخوانمش. نمیدانم از طرف خودیها بوده یا دشمن؟
به هتل که میرسیم،
میروم داخل سرویس بهداشتی و کاغذ را از جیبم درمیآورم.
نوشته:
-تحت نظری. بیشتر احتیاط کن. اگه کاری داشتی با این شماره تماس بگیر هواتو داریم. لیلا.
نوشته از طرف لیلاست ،
که مطمئن شوم خودش است؛ چون فقط خودم و خودش میدانیم من به این اسم میشناسمش.
شماره را حفظ میکنم ،
و کاغذ را بعد از پاره کردن در دستشویی میاندازم.
شماره را تا یادم نرفته در موبایل امنی که لیلا داده ذخیره میکنم.
راستی چرا از این راه برای رساندن پیام به من استفاده کردند؟
چرا حرفشان را در میکروفونی که در گوشم است نگفتند
یا به همان موبایل پیامک نزدند؟
حتما خواسته اند حتما پیام به دستم برسد که با پیامک نگفته اند؛ چون احتمال میرود آرسینه یا ستاره آن موبایل را پیدا کنند.
شاید برای این در میکروفون نگفته اند که ترسیده اند من حواسم نباشد و جوابشان را بدهم.
پیام را از این طریق رسانده اند ،
که اولا بفهمم حواسشان به من هست و تحت نظرشان هستم، و دوما حتما پیام به خودم برسد.
حالا دیگر آفتاب طلوع کرده است ،
و روی تخت رها میشوم. خوابم میآید. خوب است تا ساعت نُه بخوابم... چشمانم هنوز گرم نشده است که ستاره در میزند و آرسینه در را برایش باز میکند.
در سکرات خوابم و حال ندارم بلند شوم.
غلتی میزنم و میخواهم بخوابم که صدای ستاره را میشنوم:
-تنها که نرفته بود حرم؟
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا