eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
152 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت حرفش تمام نشده که سرجایش خشک می‌شود. صدای زنانه ای از پشت سرش می‎گوید: -تو دهنت رو ببند! مرد انگار لال شده. هیچ نمی‌گوید. زنی که پشت سر مرد ایستاده و اسلحه پشت سرش گذاشته را نمی‎بینم چون صورتش را با روبنده پوشانده است. فکر کنم همان زنی باشد که با او تماس گرفتم. زن می‌گوید: -اسلحه‌ت رو بنداز! مرد سلاحش را می‌اندازد، و دستانش را روی سرش قرار می‌دهد. ترس را از چشمانش می‎خوانم. دیگر خبری از آن چهره فاتح و چشمان وحشی و صدای کلفت نیست. بدجور ترسیده است. زن اول اسلحه را با پا به گوشه ای می‌اندازد و بعد شوکر را روی پهلوی مرد می‌گذارد. مرد می‌لرزد و با فریاد خفه‌ای روی زمین می‌افتد. سرفه می‌کند و به خودش می‌پیچد. زن، دستان مرد را که نیمه هشیار است با دستبند پلاستیکی می‌بندد، بعد از کیف کمری اش چسب پنج سانتی درمی‌آورد و دور دهان و پاهای مرد می‌پیچد. رو به من می‌کند و می‌گوید: -حالت خوبه؟ -خوبم. چشمان زن آشناست. صدایش شبیه لیلا نیست، اما مطمئنم جایی او را دیده ام. زن یک دستمال می‌دهد تا خونی که احتمالا گوشه لبم جمع شده را پاک کنم. آرام در گوشم می‌پرسد: -پوشیه داری؟ -آره. -سریع بزن به صورتت. به سمت مرد می‌رود و در گوش مرد می‌گوید: -بعید می‌دونم اربابات به کسی که دوبار از دخترا کمین بخوره نیاز داشته باشن! موبایل مرد را از جیبش درمی‌آورد ، و مرد که از شدت شوک هنوز هم بی‌حال است و توان تکان خوردن ندارد، نفس نفس می‌زند و آرام ناله می‌کند. زن به من می‌گوید: -زودباش بریم. وسایلم را برمی‌دارم ، و دنبالش راه می‌افتم. نکند نباید به او اعتماد می‌کردم؟ نمی‌دانم. از راه پله اضطراری هتل پایین می‌رویم ، و از در پشتی که قبلا آن را ندیده بودم خارج می‌شویم. زن من را به سمت یک ماشین شیشه دودی می‌برد و می‌گوید: -زود سوار شو. خودش هم صندلی عقب، کنار من می‌نشیند. مردی پشت فرمان نشسته و با سوار شدن ما راه می‌افتد. موبایل مرد را از جیبش درمی‌آورد و در قسمت پیام‌ها، چیزی تایپ می‌کند که زیر چشمی آن را می‌خوانم: -کارش رو تموم کردم. باتری و سیمکارت گوشی را درمی‌آورد و دوباره در کیف کمری اش می‌گذارد. به من می‌گوید: -یه لحظه گوشی‌ت رو می‌دی؟ تسلیمش می‌شوم و موبایلم را می‌دهم. آن را می‌گیرد، باتری‌اش را درمی‌آورد و سیمکارت عراقی‌ام را می‌شکند. قبل از این که اعتراض کنم می‌گوید: -ممکنه ردمونو بزنن. تا وقتی بهت نگفتم باتری رو داخل گوشی نذار. باشه؟ سرم را تکان می‌دهم و زبانم باز می‌شود: -شما کی هستین؟ زن بدون این‌که به طرفم برگردد می‌گوید: -همونی که بهش زنگ زدی. بعد دستش را روی گوشش می‌گذارد: -آقا مرصاد صدامو دارین؟ 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت یاد آن مردِ همکار لیلا می‌افتم که بیسیم داشت. جوابی می‌شنود و می‌گوید: -الان پیش من نشسته. حالش خوبه. اون مزاحمم توی اتاق هتله، تا هوش و حواسش برگرده سر جاش یکی دو ساعت طول می‌کشه. ما می‌آیم خونه مادربزرگ مهمونی. فکر کنم به رمز حرف می‌زند. هرچه باشد، چاره ای جز اعتماد ندارم. می‌پرسم: -ستاره و آرسینه کجان؟ عموم کجا رفته؟ -بذار برسیم، برات توضیح می‌دم. زن سرش را جلو می‌برد ، و به عربی از مرد چیزی می‌پرسد و بعد آرام می‌نشیند. از حرم دورتر می‌شویم. خیابان‌ها را بلد نیستم. بعد از یک ساعت چرخیدن در خیابان‌های کربلا، ماشین وارد حیاط یک خانه می‌شود و زن از من می‌خواهد پیاده شوم. خانه چندان بزرگ نیست. اثاثیه زیادی داخل خانه نیست و حتی فرش ندارد؛ فقط دو اتاق دوازده متری‌ست و یک آشپزخانه. دو در دارد، یک در بزرگ طرف حیاط و یک در کوچک که احتمالا به کوچه پشتی باز می‌شود. زن دوباره به کسی که پشت بیسیم است می‎گوید: -ما خونه مادربزرگیم. مهمون ناخونده هم نداشتیم تا الان. قبل از این که مرد راننده از خانه بیرون برود، زن یک کیسه نه چندان بزرگ را به مرد می‌دهد و به اتاق می‌آید. روبنده اش را برمی‌دارد ، و از دیدنش نفسم می‌گیرد. لبخند می‌زند و در آغوشم می‌گیرد: -سلام عزیزم! -مـ... مرضیه! تو اینجا چکار می‌کنی؟ واقعا خودتی؟ چادرش را در می‌آورد و گوشه ای می‌گذارد: -راحت باش، مرد نیست اینجا. از این حجم بهت و تعجب به وجد آمده‌ام. به دیوار پشت سرم تکیه می‌دهم و می‌گویم: -من گیج شدم مرضیه! رفته است داخل آشپزخانه و از همان‌جا می‌گوید: -حقم داری! بعد با دوتا ساندویچ فلافل برمی‌گردد ، به سالن و وقتی می‌بیند هنوز چادر پوشیده ام می‌گوید: -ای بابا! تو چقدر رودربایستی داری! بیا ببینم. فکر کنم ناهار درست و حسابی نخوردی. بیا، منم گشنمه. چادرم را درمی‌آورم ، و کنارش می‌نشینم. یک بار دیگر دقیق نگاهش می‌کنم، خودِ خودش است! یک ساندویچ فلافل می‌دهد به من و دیگری را برمی‌دارد. می‌گویم: -می‌شه از گیجی درم بیاری؟ تو رو چه به این کارا؟ -بهم نمی‌آد؟ -راستش نه... تو همونی که توی حرم امام علی بهم یه کاغذ دادی؟ می‌خندد و ساندویچش را گاز می‌زند. این یعنی نباید سوال بپرسم. او هم مثل لیلاست، اگر نخواهد به سوالت جواب بدهد نمی‌دهد. کمی از ساندویچ را می‌خورم ، ولی انقدر گلویم خشک است که به سختی قورتش می‌دهم. می‌پرسم: -نوشابه ندارین؟ -شرمنده. فقط کوکاکولا داشت که ما نمی‌خوریم. -چرا؟ -برندش اسرائیلیه. مزه‌ی خونِ زن و بچه می‌ده! وقتی می‌بیند گلویم خشک شده، برایم آب می‌آورد: -شرمنده، الان تنها شربت در دسترس همینه! ساندویچ‌ها را که می‌خوریم، باز هم به مرضیه اصرار می‌کنم از ابهام درم بیاورد: -من چجوری لو رفتم؟ 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت -ستاره و منصور فهمیدن توی تور تعقیبن؛ نمی‌دونم دقیقا چطوری. برای همین سریع از هتل رفتن. یه نفرم گذاشتن که منتظر تو وایسه و اگه مطمئن شد تو طرف اونایی، با خودش ببردت. چون براشون خیلی مهم بودی. قرار بوده اگه طرف فهمید تو با ما همکاری می‌کردی کارت رو تموم کنه. -الان اونا کجان؟ -من نمی‌دونم. من مسئول بودم تو رو بیارم اینجا تا در اولین فرصت برت گردونیم ایران. قلبم تکان می‌خورد. دوست ندارم به همین سادگی از ترس جانم کربلا را ترک کنم. تازه هنوز سامرا و کاظمین هم نرفته ام! عادلانه نیست! وقتی این را به مرضیه می‌گویم، مرضیه از داخل کمد برایم یک بالش و پتو درمی‌آورد و می‌گوید: -می‌دونم سخته برات، اما چاره ای نیست. ان‌شاءالله توی یه فرصت دیگه یه دل سیر میای زیارت، برای ما هم دعا می‌کنی. -پس بذارین تا نرفتم یه سر برم حرم. -نمی‌شه عزیزم. خطرناکه. شما که چندروزه داری می‌ری حرم عشق و حال! می‌دانم بحث کردن فایده ندارد. می‌پرسم: -ببینم، اون روزی که اومدی کنارمون نشستی توی اعتکاف با برنامه قبلی بود؟ -آره. راستش می‎خواستیم ببینیم چقدر می‌تونیم بهت اعتماد کنیم. چندبار سعی کردم از زیر زبونت اطلاعات شخصی‌ت رو بکشم بیرون که نتونستم؛ خیلی خوشحال شدم. -واقعا؟ من اصلا نفهمیدم. روی زمین دراز می‌کشم. خیلی خسته ام. چشمانم را روی هم می‌گذارم و به حرم فکر می‌کنم؛ به مادر و پدرم که الان حتما آنجا هستند. مرضیه به اتاق دیگری می‌رود تا با کسی صحبت کند. دفتر مادرم را از کیفم درمی‌آورم ، و روی سینه ام می‌گذارم. حتما الان دارند من را می‌بینند که در چه شرایطی گیر افتاده ام. حتما الان برایم دعا می‎کنند... در دلم به پدر و مادر می‌گویم از خدا بخواهند نگذارد ستاره و منصور فرار کنند. پلک‌هایم کمی سنگین می‌شوند ، و درحالی که گیره روسری ام را باز می‌کنم، چرتم می‌برد اما مرضیه را می‌بینم که همچنان نشسته و از پنجره بیرون را نگاه می‌کند. نمی‌دانم چند دقیقه می‌گذرد ، که چشمانم را باز می‌کنم و مرضیه همان‌جا نشسته. با صدای گرفته می‌گویم: -تو استراحت نمی‎کنی مرضیه؟ چشمانش از خستگی قرمز است. نگاهش به سمتم می‌آید و می‌خندد: -نه. تو استراحت کن عزیزم. -خسته نمی‌شی؟ چرا انقدر نگرانی؟ کسی دنبالمون نبود. -نمی‌خوام با یه سهل‌انگاری همه چیز رو خراب کنم. سر جایم می‌نشینم. دیگر خسته نیستم. به دیوار تکیه می‌دهم و می‌گویم: -باورم نمی‌شد تو هم مامور باشی. هنوز هیچکدوم از اتفاقای زندگیم باورم نشده. دوباره نگاه دقیقی به بیرون می‌اندازد و بعد به من لبخند می‌زند: -برای ما هم وقتی فهمیدیم عجیب بود. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
شنوای نظراتتون هستم 🌿 https://abzarek.ir/service-p/msg/939050
چرا ؟ چهارشنبه آخرین امتحانم و بدم ۱۰ پارت هم هدیه میزارم 🥰 برای اینکه تو این ایام درکم کردید و تنهامون نذاشتید ❤️❤️❤️ ۲. بله میزارم منتها از چهارشنبه که امتحانم دیگه تموم بشه✨ ولی اگه تونستم و وقت اضافه داشتم امشب هم چند تا پارت میزارم💛 خوبه ؟ راضی هستید ؟
11.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ رو حتما باز کنید و تا آخر ببینید 🙏☺️ واقعا ارزشش نگاه کردن داره ✨
اعضای جدید خوش آمدید ☺️ پیام سنجاق شده رو بخونید لطفاً 💝
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت با چشمانش به دفتر مادر که هنوز آن را به سینه چسبانده ام اشاره می‎کند: -این دفتریه که توی اعتکافم دیدم، درسته؟ -آره همونه! چه دقیق یادت مونده. -نوشته‌هاش خیلی قشنگ بود. خوش به حال مادرت. معلومه شهادت لیاقتشون بوده. سرم را پایین می‌اندازم و با بغض می‌گویم: -اگه اونا زنده بودن این اتفاقا نمی‌افتاد. -چرا فکر می‌کنی زنده نیستن؟ سوالش قلبم را می‌لرزاند. چرا فکر کردم پدر و مادر زنده نیستند، وقتی بارها آن‌ها را زنده‌تر از همیشه دیده ام؟ مرضیه ادامه می‌دهد: -تو خیلی شبیه مادرتی. -واقعا؟ -اصلا ما از شباهتت حدس زدیم باید باهم یه نسبتی داشته باشین. چند دقیقه به سکوت می‌گذرد ، و وقتی دوباره چشمم به مرضیه می‌افتد، چند قطره اشک روی گونه اش می‌بینم. دل به دریا می‌زنم و می‌گویم: -یاد شب آخر توی اعتکاف افتادم. -چطور؟ -بهم ریخته بودی اما به روی خودت نمی‌آوردی. نفسش را بیرون می‌دهد و دوباره به حیاط خیره می‌شود. می‌پرسم: -چی بهت گفتن که انقدر بهمت ریخت؟ مرضیه لبش را می‌گزد و با انگشتر عقیقی که در انگشت سومش است بازی می‌کند. انگار می‌خواهد از سوالم فرار کند که بلند می‌شود و در حیاط دوری می‌زند. پیداست خیلی وقت است یک غصه التیام‌ناپذیر را با خودش حمل می‌کند. مهم نیست بگوید یا نه، فقط دلم می‌خواهد کمی دلش آرام شود. وقتی داخل می‌آید، بلند می‌شوم و در آغوشش می‌گیرم. مرضیه اول جامی‌خورد اما بعد، سرش را روی شانه ام می‌گذارد. خودش را از آغوشم جدا می‌کند ، و می‌بینم که صورتش خیس است. مرضیه که آدم آهنی نیست، احساس دارد. تندتند اشک‌هایش را پاک می‌کند ، و سعی می‌کند بخندد. پشت پنجره می‌نشیند که بتواند بیرون را ببیند. می‌گویم: -دوست نداری حرف بزنی؟ -چرا... -پس چرا انقدر تو خودت می‌ریزی عزیزم؟ بازهم لبش را به دندان می‌گیرد و لبخند شیرینی روی لبانش می‌نشیند: -اون روز که اومدم اعتکاف فقط دو هفته از عقدمون گذشته بود... می‌دونی، تو تشکیلات ما خانم‌ها در بدو ورود باید حتما مجرد باشن و بعد هم اگه خواستن ازدواج کنن باید با یکی از همکارهاشون ازدواج کنن. منم از این قاعده مستثنی نبودم... دوباره حیاط را چک می‌کند. حواسش هست وظیفه‌اش را فراموش نکند. ادامه می‎دهد: -هردو مرخصی بودیم اما هنوز با مهمونا خداحافظی نکرده بودیم که بهش زنگ زدن و مجبور شد بره سرکارش. منم خودمو آماده کرده بودم با این مسئله... دوباره نگاهی به حیاط می‌اندازد و بعد چهره اش کمی سرخ می‌شود: -من یه معامله ای کردم، کم‌کم موعدش داشت می‌رسید. برای همین وقتی گفت یه عملیات برون‌مرزی بره و تا مدت نامشخصی نمی‌تونه برگرده، چیزی نگفتم. چی داشتم که بگم؟ قبل ازدواج هم شنیده بودم یکی از نیروهای خیلی فعال و زبده عملیات برون‌مرزیه، پذیرفته بودم سرش شلوغ باشه. همونطور که اونم منو انتخاب کرده بود چون نیروی عملیات بودم و حرف همدیگه رو می‌فهمیدیم. رفت و بعد چهار روز، ارتباطش با ایران قطع شد... 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت بلند می‌شود و چرخی در حیاط می‌زند. این دقتش در انجام کار تحسین‌برانگیز است. دوباره وارد می‌شود و همانطور که ایستاده می‌گوید: -اون شب، بهم خبر دادن دیگه هیچ راهی برای ارتباط گرفتن با اون نیست و کاملا از دسترس خارج شده. حتی نمی‌دونستن زنده‌ست یا مُرده... یک لحظه یاد روز عاشورا می‌افتم ، و چند ساعتی که از ارمیا بی‌خبر بودم. چند ساعت برایم به اندازه چند سال طولانی بود و هرلحظه اش با فکرها و حدس‌های ضد و نقیض و ناامیدکننده می‌گذشت. بد دردی‌ست بی‌خبری؛ مخصوصا وقتی از کسی که دوستش داری بی‌خبر باشی. می‌پرسم: -تو فکر می‌کنی چه اتفاقی براش افتاده؟ -نمی‌دونم... می‌گن شهید شده، اما هیچ نشونه و مدرکی از شهادتش نیست... تا وقتی توی تابوت نبینمش اجازه نمی‌دم کسی براش مراسم بگیره. این جمله آخر را با یک بغض خاصی گفت. ا گر من جای او بودم الان انقدر آرام بودم یا نه؟ نمی‌دانم. حتی شاید اگر همسرش شهید می‌شد بهتر از این بی‌خبری بود. همین که یک قبر داشته باشد، تکلیفت روشن باشد، بدانی چه اتفاقی برایش افتاده و کجاست دلت را آرام می‌کند. اما وای به وقتی که ندانی... انقدر احتمال و حدس و نظریه از ذهنت می‌گذرد که بیچاره می‌شوی. سلام نماز مغرب را که می‌دهم، مرضیه مقابلم می‌نشیند و می‌گوید: -برام دعا می‌کنی؟ یاد دعایش در اعتکاف می‌افتم و تنم می‌لرزد. با صدایی لرزان می‌پرسم: -چه دعایی؟ نگاهش را می‌دزدد و می‌گوید: -دعای عاقبت بخیری. و سریع از مقابلم بلند می‌شود. همراه مرضیه زنگ می‌خورَد و مرضیه بعد از چند کلمه صحبت با کسی که پشت خط است، چادر می‌پوشد، سلاحش را مسلح می‌کند و می‌رود که در را باز کند. تا مرضیه برسد به حیاط، من هم چادرم را پوشیده ام. مرضیه در را باز می‌کند و دو مرد وارد می‌شوند. یکی به دیگری تکیه کرده و یک پایش را بالا گرفته. خوب که دقت می‌کنم، همان همکار لیلاست که قبلا هم با او حرف زده بودم؛ فقط ریش‌هایش بلندتر شده. مرد دیگر را نمی‌شناسم. همکار لیلا خودش را تا اتاق می‌کشاند ، و در آستانه در رها می‌شود. از چهره درهم رفته اش پیداست که درد دارد. مرد دیگر یک راست به اتاق دیگر می‌رود. مرضیه می‌پرسد: -خب تکلیف چیه؟ مرد از درد سرش را به دیوار تکیه داده و با صدایی گرفته می‌گوید: -الان می‌گم... فقط دوتا ژلوفن دارید بدید به من؟ -الان میارم. چشمش به من می‌افتد ، و آرام سلام می‌کند. مچ پایش را گرفته و از شدت درد عرق کرده. مرضیه قرص مسکن را همراه یک لیوان آب به مرد می‌دهد. مرد می‌گوید: -مچ پام در رفت، مجبور شدم خودم جاش بندازم. و قرص را فرو می‌دهد. بعد از چند ثانیه، با چشمان بسته و سری که به دیوار تکیه داده می‌گوید: -حدسمون درست بود. منصور رو گرفتیم و منتقلش کردیم ایران. ناخودآگاه می‌پرسم: -آرسینه و ستاره چطور؟ 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت -متاسفم اینو می‌گم اما منصور کار آرسینه رو تموم کرد، بعد هم که دید ستاره در رفته خواست با سیانور خودکشی کنه که نذاشتیم. باشنیدن حرفش دلم می‌گیرد. مجازات جاسوسی معمولا اعدام است؛ عزیز و آقاجون اگر بفهمند چه حالی می‌شوند؟ مطمئنم اگر بدانند پسرشان جاسوس از آب درآمده، دیگر او را پسر خود نمی‌دانند و مُرده حسابش می‌کنند؛ چه منصور اعدام بشود چه نشود. حالا به ارمیا چطوری بگویم آرسینه کشته شده؟ حیف آرسینه... می‌توانست طوری زندگی کند که سرنوشتش این نباشد. مرضیه جعبه کمک‌های اولیه را به مرد می‌دهد و می‌پرسد: -خب الان چکار می‌کنید آقا مرصاد؟ مرد که حالا فهمیده ام اسمش مرصاد است، جوراب را از پای آسیب‌دیده اش درمی‌آورد و شلوارش را کمی بالا می‌دهد. با اخم نگاهی به قوزک پای متورم و کبودش می‌کند و می‌گوید: -من الان اومدم که ستاره رو هم پیدا کنم و ببرمش ایران. شما هم صبح بعد اذان خانم منتظری رو ببرید به طرف کنسولگری ایران و از اونجا با بچه‌های ما برمی‌گردن به طرف نجف و بعدم از همون‌جا منتقل می‌شن ایران. یک باند کشی از داخل جعبه درمی‌آورد و به مرضیه می‌گوید: -ببخشید یخ ندارید؟ این خیلی ورم داره! مرضیه می‌رود به آشپزخانه و با یک کمپرس یخ برمی‌گردد: -مطمئنید اینطوری می‌تونید عملیات رو ادامه بدید؟ مرصاد یخ را روی قوزک پایش قرار می‌دهد و لبش را می‌گزد: -خودتون که می‌دونید چقدر محدودیت داریم... نمی‌شه نیروی دیگه ای بذارم جای خودم؛ مخصوصا با این حفره ای که توی عراق داریم و هنوز پیداش نکردم، نمی‌شه به کسی اعتماد کرد. مرضیه شانه بالا می‌اندازد و مرصاد می‌گوید: -کسی که تعقیبتون نکرد؟ -نه. مرصاد به من رو می‌کند و می‌پرسد: -خانم منتظری، شما مطمئنید این مدت کاری نکردید که مشکوکشون کرده باشه؟ -نه. من هرکاری که شما گفتید انجام دادم. زیر لب می‌گوید: -پس باگ داریم، بایدم توی همین عراق باشه چون توی ایران مشکلی نداشتیم... خانم محمودی لطفا بیشتر احتیاط کنید. من امشب با فؤاد توی ماشین شیشه دودی می‌رم که احیانا اگه رد اینجا رو زدن، فکر کنن خانم منتظری رفته. بعدش شما و خانم منتظری و اویس خارج بشین. فقط لطفا برای احتیاط بیشتر، خانم منتظری عقب ماشین دراز بکشن که خیالم راحت باشه. -چشم. مرصاد که باند کشی را دور مچ پایش بسته است به سختی پایش را دراز می‌کند. سرش را به دیوار تکیه می‌دهد و می‌گوید: -من یه چرت می‌زنم، یه ساعت دیگه بیدارم کنید. نماز عشا رو نخوندم، زود هم باید برم. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا