eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
154 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🕌✨› حرف های دختر ژاپنی درباره چادری شدنش... "امام رضا به من آفرین گفت
پناه من حسین است
زندگی؛ختم‌بہ‌شهــادت‌نشود زیبـٰانیست ♥️"
روزی که در ان ذکر لبم نام حسین است ای جان دلم روز من آن وقت بخیر است(:
- آنجاکه‌ازهمه‌عالم‌وآدم‌گسسته‌ام آنجا‌که‌از‌زندگی‌ناامیدشده‌ام؛ همیشه‌توهمان‌دستی‌هستی که‌میگیری‌از‌دلم‌غبارغم‌هارا !(:🌱
شـوق‌پـرواز‌بده‌روح‌زمین‌گـیر‌مرا :)
سلام چخبرا ؟خوبین؟ رفقا توی کتاب ♥️یادت باشه♥️ (زندگینامه شهید حمید سیاهکالی ) ی بخشی این شهید بزرگوار میگن یادگیری زبان برای بچه شیعه واجبه 🌱 حالا ما میخوایم چیکار کنیم؟؟؟ میخوایم برای خواهران عزیزی که به هر دلیلی نمیتونن کلاس زبان حضوری شرکت کنن کلاس زبان انگلیسی بزاریم 😍 حالا کی موافقه؟؟؟ این کلاس از پایه است و برای همه سنین هستش یعنی از صفر از همه مهمتر اینه که ترم اول و دوم کلاس قراره صلواتی باشه😍 https://harfeto.timefriend.net/16802057730631 هرکی موافقه و شرکت میکنه پیام بده 🌸 https://eitaa.com/N1a1r4g7es 🔴توجه داشته باشید که ترم اول و دوم کلاس رایگان و صلواتی است و فعلا فقط برای خواهران هست✨‌
هدایت شده از نعنا🌱
بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می کند...! 💔 اللهم ارزقنا شهادت🕊🌿 @dokhtaranehhajghasem🌿🌸
هدایت شده از منتقم⁵⁹
همسایه ها ی دستی میرسونید
ما ارتش زینبیه‌ی محترمیم، با چادر خود نماد بانوی غمیم هرچند به ما جهاد ممنوع شده با چادرمان مدافع حرمیم! [روز ارتشیان جان بر کف گرامی باد🌹]
میلادتان مبارك♥️✨
🦋اینم یه تفاوت دیگه بین تاج و عمامه! 🌻
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت شاید یک دقیقه‌ای در همان حال می‌ماند. تازه می‌فهمم چقدر خسته‌ام؛ چقدر به مادر نیاز داشتم. وقتی از آغوشم جدا می‌شود، دستش را می‌گیرم. می‌خواهم دستش را ببوسم؛ اما آن را عقب می‌کشد و من بی‌حال‌تر از آنم که بخواهم مقاومت کنم. دوباره می‌نشیند روی صندلی‌اش. خیره نگاهم می‌کند، آه می‌کشد و می‌گوید: - تا بود بابات منو می‌کشوند این‌جا، الان نوبت تو شده؟ شرمنده‌اش می‌شوم. چند ساعت است که این‌جا نشسته؟ چند روز؟ زمان را گم کرده‌ام. می‌گویم: - شرمنده‌م. نمی‌خواستم اینطوری بشه. چقدر حرف زدن زیر سنگینی ماسک سخت است! آرنجش را به تخت تکیه می‌دهد و از من چشم برنمی‌دارد: - مطمئنی خوبی؟ جاییت درد نمی‌کنه؟ - خوبم دورت بگردم. راستی ساعت چنده؟ نگاهی به ساعت روی دیوار می‌اندازد: - چیزی به دو نمونده. احتمالاً میان ملاقاتت. - بابا خوبن؟ بچه‌ها خوبن؟ - اگه تو بذاری خوبن. خیلی نگرانت شدن. باز هم عرق شرمندگی روی پیشانی‌ام می‌نشیند. می‌گوید: - خیلی اذیت شدی مادر؟ - نه. - دکتر می‌گفت توی بیمارستان دمشق که بودی، بخاطر تزریق مسکن نزدیک بوده زبونم لال... با پشت دست اشکش را پاک می‌کند؛ اما من ادامه جمله نیمه‌تمامش را می‌دانم. اگر ناراحت نمی‌شد، می‌گفتم که من دمشق که بودم یک بار شهید شدم و برگشتم. می‌گوید: - دکتر می‌گفت نزدیک بود بری توی کما؛ ولی خدا رو شکر زود برت گردوندن. دو بار عملت کردن تا ترکش رو درآوردن. مادر دوباره میان موهایم دست می‌کشد. همیشه از این کارش لذت می‌برم. خودم را می‌سپارم به نوازش‌های مادرانه‌اش؛ اما خیلی طول نمی‌کشد که صدای در، من را از این لذت هم محروم می‌کند. صدای حاج رسول را می‌شنوم ، که به مادر سلام می‌کند. مادر با شوق خبر بهوش آمدن من را می‌دهد. سعی می‌کنم بخندم و بلند سلام کنم؛ اما نمی‌توانم از جا بلند شوم. حاج رسول دستش را به میله‌های کنار تخت می‌گیرد: - چطوری پهلوون؟ من همش باید تو رو روی تخت ببینم؟ زخم بستر می‌گیریا! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت لبم را میگزم و چشم‌غره می‌روم، که جریان اسارت و مجروحیت بعدش را به مادر لو ندهد. حاج رسول می‌خندد و رو به مادر می‌کند: - حاج خانم، این پسرتون از بادمجون بمم بدتره. هرکاری کردیم شهید نشد. نگرانش نباشید. چهره مادر درهم می‌رود. یکی نیست به این حاج رسول بگوید این چه طرز دلداری دادن است؟ حاج رسول خم می‌شود و به من می‌گوید: - تو هم کم اذیت کن بقیه رو. دکتر می‌گفت این مدت حاج خانم از بیمارستان جم نخوردن، دیگه همه دکترها و پرستارهای بخش می‌شناسنشون. کمی مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: - شرمنده حاج خانم، اشکال نداره من دو دقیقه با آقازاده‌تون تنها صحبت کنم؟ صحبت کاریه. یعنی نمی‌شد صبر کند لااقل دو ساعت از بهوش آمدنم بگذرد، بعد دوباره هوار شود روی سرم؟ مادر که به محدودیت‌های کار من آشناست، سری تکان می‌دهد و از اتاق بیرون می‌رود. حاج رسول می‌گوید: - چطوری؟ - خدا رو شکر. - جدی گفتم. مادرت بنده خدا این مدت خیلی اذیت شدن. یکی دوبار فقط رفتن خونه، همش کنار تخت و پشت اتاق عمل داشتن برات دعا می‌کردن. اگرم برگشتی از دعای مادرت بوده. لبم را کج و کوله می‌کنم که مثلا یعنی لبخند. دوست دارم بگویم شما کجای کاری حاجی؟ چه می‌دانی من آن طرف چه دیدم؟ می‌گویم: - نگید اینا رو دکتر بهتون گفته که باور نمی‌کنم. - خوبه، معلومه خیلی به سرت ضربه نخورده. چند لحظه در سکوت به چشمان هم نگاه می‌کنیم و من سکوت را می‌شکنم: - چرا توی بیمارستان برام بپا گذاشتین؟ - می‌دونی چه بلایی سرت اومد توی دمشق؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت -می‌دونی چه بلایی سرت اومد توی دمشق؟ - تزریق زیاد مسکن... می‌دود میان جمله‌ام تا تصحیحش کند: - اوردوز، اونم نه هر مسکنی. پتیدین. مادرت نمی‌دونه، ولی ایست قلبی کرده بودی. کار خدا بود که زود به دادت رسیدن. بعد هم سطح هوشیاریت خیلی تعریفی نداشت. خیلی با کما فاصله نداشتی. باز هم سکوت... قبل از این که حدسم را به زبان بیاورم، می‌گوید: - کسی که توی سرمت مسکن ریخت رو دیدی؟ قیافه‌ش یادته؟ - نه. ماسک زده بود... یعنی می‌گید... - اوهوم. احتمالاً عمدی بوده. - مطمئنید؟ - نه. هیچی معلوم نیست. دمشق هم که مثل ایران نیست، زیادی هرکی به هرکیه. فعلا چیزی نفهمیدیم. اون پرستاری که مسکن رو زده هم فردای اون روز توی یه انفجار تروریسی کشته شده! قسمت مشکوکش همین‌جاست. - خب؟ - حس خوبی به این قضیه ندارم عباس. می‌ترسم دست و پایم را ببندد ، و بخواهد زیادی شلوغش کند؛ برای همین سریع می‌گویم: - فعلاً که به خیر گذشته. مهم نیست. حاج رسول اخم‌هایش را در هم می‌کشد ، و می‌خواهد حرفی بزند که صدای سلام بلند پدر، باعث می‌شود حرفش را بخورد. پدر با همان لبخند همیشگی، ویلچرش را هل می‌دهد به سمت تختم. از دیدنش جان دوباره می‌گیرم. *** 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت *** -تق! تق! تق! تق! تق! تق! اسلحه را پایین می‌آورم و نفس حبس شده‌ام را آزاد می‌کنم. دیگر به درد قفسه سینه‌ام عادت کرده‌ام. نگاهی به سیبل تیراندازی‌ام می‌کنم و جای تیرها. بهتر از قبل شده‌ام. اولین باری که بعد از ترخیص از بیمارستان تیراندازی کردم، دستانم هنگام شلیک از شدت درد می‌لرزیدند. با این وجود مصمم هستم که آمادگی بدنی‌ام کم نشود. الان دوباره توانسته‌ام لرزش دستانم را تحت کنترل بگیرم و متمرکزتر تیراندازی کنم. محافظ گوش را از روی سرم برمی‌دارم و به سمت صندلی‌های سالن می‌روم. نفسم دوباره به شماره افتاده است. دستم را روی سینه می‌گذارم و پانسمان‌هایم را از روی پیراهن لمس می‌کنم. می‌سوزد و تیر می‌کشد؛ اما تمام تلاشم را می‌کنم تا کسی درد را از چهره‌ام نخواند. نمی‌خواهم به دست کسی بهانه بدهم که خانه‌نشینم کنند. می‌نشینم روی صندلی‌ها و دست را می‌برم داخل جیبم تا قرص مسکن را دربیاورم. - عباس! حالت خوبه؟ صدای مرصاد است که لبخندزنان به سمت صندلی‌ها می‌آید. سریع قرص را رها می‌کنم، دستم را از جیب بیرون می‌کشم و می‌گویم: - آره. چه عجب از این‌ورا! - مطمئنی خوبی؟ رنگت پریده! عرق کردی! - خوبم دیگه. مرصاد کنارم می‌نشیند: - خب برادر من! سالی به دوازده‌ماه به ماها مرخصی نمی‌دن، حالا که شانست گفته و بهت دادن هم تو نمی‌گیری؟ عقلت کمه تو؟ با این زخمی که داری برای من بلند شدی اومدی تیراندازی؟ چند جرعه از آب معدنی‌ام می‌نوشم و دور لبم را با پشت دست پاک می‌کنم: - بابا به خدا من چیزیم نیست. دیگه خوب شدم. مرصاد در جوابم می‌خندد که یعنی: آره جون خودت! - این‌جوری نگاه نکن! می‌بینی که تیراندازیم بهتر شده! مرصاد نگاهی به رد تیرها روی کاغذ مقوایی می‌اندازد و سرش را تکان می‌دهد: - بابا ای‌ول، خیلی متمرکز زدی. یکم نگرانیم کم شد. - بابتِ؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃