آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وپنج
لبخند میزنم:
- همین دور و برام. تو بگو ببینم چه خبر؟ اعزام چندمه؟
میخندد؛
میداند من حرفی نمیزنم و جواب سربالا میدهم.
شانه بالا میاندازد:
- نمیدونم. حسابش از دستم دررفته. خانواده میگن تو همش سوریهای، گاهی هم یه سر به ایران میزنی و برمیگردی.
مهماندار تذکر میدهد که کمربندها را ببندیم.
حامد درحالی که برمیگردد میگوید:
- بعداً انشاءالله با هم صحبت میکنیم.
به بیرون خیره میشوم؛ به سیاهیاش. هواپیما از زمین بلند میشود.
چشمانم را میبندم و به سوریه فکر میکنم؛
به چیزهایی که قرار است ببینم و میدانم که روحم را میخراشد.
میدانم که هربار ،
فجایع رخ داده در سوریه را میبینم، دهها سال پیرتر میشوم؛ اما چاره ندارم.
نمیتوانم فقط نگاه کنم و غصه بخورم.
این هواپیما پر از آدمهایی ست که نمیتوانند نگاه کنند و دل بسوزانند. آدمهای دیوانه.
چشم که باز میکنم،
شهر را میبینم که مثل یک جعبه جواهرات زیر پایم میدرخشد. چقدر این جعبه جواهرات فریبنده است، آدم را میکشاند به سوی خودش.
این جعبه جواهرات آرام زیر پایم میدرخشد ،
و کوچک میشود. انقدر کوچک که دیگر به چشمم نمیآید.
لبخند میزنم.
چراغهای شهر روشنند، شهر آرام است و مردم کمکم میروند که بخوابند.
بعضیها هم تا دیروقت بیدار میمانند ،
تا فیلم ببینند یا دور هم بگویند و بخندند.
جنگ نیست.
مردم زندگیشان را میکنند،
هرچند سخت اما بدون اضطراب جنگ. توی خانههای خودشانند، کنار عزیزانشان.
مجبور نشدهاند یک شبه جانشان را بردارند ،
و پای پیاده از شهرشان فرار کنند.
کسی از دوستان و اعضای خانوادهشان را جلوی چشمشان سر نبریدهاند.
هیچوقت طعم نگرانی برای اسارت زن و دخترشان را نچشیدهاند.
چرا؟
چون هنوز آدمهای دیوانهای هستند که نمیتوانند فقط اخبار را نگاه کنند و غصه بخورند.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وشش
برعکس، به دمشق که میرسیم همهجا تاریک است و خاموش.
میگویند هرجا بروی،
آسمانش یکی ست؛ اما نه. آسمان سوریه با ایران فرق دارد.
آسمان ایران روشن است و امن.
هر پرندهای نمیتواند در آسمان ایران پر بزند. آسمان سوریه اما هرگوشهاش پر از تهدید است.
چراغهای هواپیما هم خاموش است؛
چون ممکن است در تیررس مسلحین قرار بگیریم.
اگر خلبان میتوانست،
از همان بالا ما را یکییکی پرت میکرد پایین تا مجبور نشود در شرایط ناامن فرود بیاید.
سلام دمشق!
***
-مرکز، جلال داره حرکت میکنه به سمت قرار.
-دریافت شد. دستور همون هست که قبلا گفتم.
بیسیم را رها کردم روی میز.
این آخرین قرار تجهیز بود؛ ششمیاش. پنجتا تیم قبلی که تجهیز شده بودند را زیر چترمان گرفته بودیم.
از حجم اسلحه و مواد منفجرهای ،
که تبادل میشد و تحویل میگرفتند میشد فهمید قصد داشتند حمام خون راه بیندازند؛ اما مگر ما میگذاشتیم؟
امید صدایم زد؛ صدایش میلرزید:
- عباس...عباس بیا اینجا...
از پشت میز بلند شدم ،
و رفتم بالای سر امید. امید تمام پیامهای ناعمه را تحت نظر داشت.
با کمک جلال توانسته بودیم ،
رد حساب کاربریاش را بزنیم. حالا همهشان تحت نظر ما بودند.
امید با انگشت، پیام ناعمه را روی مانیتور نشان داد:
- شر جلال رو هم بِکَن. دیگه لازمش نداریم. فقط یه طوری تمیز تمومش کن که بعداً پای پلیس وسط نیاد. مثلا با تصادف.
برق از سرم پرید.
امید مضطرب نگاهم کرد:
- یعنی فهمیدن؟
میان موهایم چنگ انداختم:
- نه...اگه فهمیده بودند قرار رو لغو میکردن، گم و گور میشدن. جلال رو دیگه لازم ندارن، میخوان براشون شاخ نشه.
- خب چکار میکنی عباس؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وهفت
وقت نداشتم بنشینم و با حوصله فکر کنم؛
هر ثانیه که میگذشت جلال به مرگ نزدیک میشد.
سوییچ موتور و کلاه ایمنی را برداشتم و دویدم.
امید صدایم میزد:
- عباس! عباس کجا میری؟
وقت نداشتم توضیح بدهم.
میدویدم به سمت پارکینگ و همزمان در بیسیم به کیان که ت.م جلال بود
گفتم:
- کیان صدامو داری؟
- بله آقا، دنبال جلالم.
- کیان جلال رو ولش کن. برو به موقعیت قرار، نامحسوس حواست باشه. جلال رو ولش کن. ردش کن.
- چشم آقا.
امید آمد روی خطم:
- عباس معلومه میخوای چکار کنی؟
- امید گوش کن ببین چی میگم. بچههای بیمارستان خودمون رو با من لینک کن. هماهنگ باشن که تا گفتم خودشون رو برسونن. خب؟
صدای نفس عمیقش را شنیدم:
- باشه. فقط مواظب باش!
راستش خودم هم دقیقاً نمیدانستم دارم چه غلطی میکنم. هیچ چیز قابل پیشبینی نبود.
من فقط یک چیز را میدانستم؛
این که به جلال قول داده بودم جانش را حفظ کنم.
شاید فکر کنید ،
جلال به عنوان کسی که با داعشیها همکاری میکرد، حقش بود بمیرد؛ آن هم حالا که دیگر ما هم کاری با او نداشتیم.
من اما آن لحظه اصلا برایم مهم نبود جلال کیست و چکاره است.
مهم این بود که من به او قول داده بودم،
نگذارم بکشندش؛
نامردی بود اگر جلال را،
آن هم وقتی با ما همکاری کرده و جانش را به خطر انداخته، رها کنم و بگذارم بمیرد.
پریدم روی موتور و راه افتادم.
زیر لب آیهالکرسی میخواندم و از خدا میخواستم به داد من و جلال برسد.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وهشت
انقدر تند میرفتم و لایی میکشیدم ،
که یک لحظه با خودم گفتم کارم تمام است و سالم به مقصد نمیرسم.
دوباره روی خط امید رفتم:
- جلال الان کجاست؟
- صبر کن ببینم...همین الان وارد جاده نائین شد. با این سرعت ده دقیقهای بهش رسیدی. مواظب باش عباس، خودتو به کشتن نده!
این جملهاش در این موقعیت بیشتر شبیه جوک بود.
سرعتم را بیشتر کردم ،
و زیر لب صلوات میفرستادم.
چندبار هم نزدیک بود موتور واژگون شود ،
و با مغز روی زمین کلهمعلق بزنم، کار خدا بود که نشد.
جاده نائین بودم که صدای امید درآمد:
- عباس، جلال متوقف شده!
داد زدم:
- یعنی چی؟
- نمیدونم. جیپیاسش نشون میده حرکت نمیکنه.
مغزم تیر کشید. بیشتر گاز دادم:
- کجاست؟
- نیمکیلومتر بعد از پمپ بنزین.
نفهمیدم چطور مسیر را طی کردم تا برسم به نزدیک محلی که امید آدرس داده بود.
چندتا ماشین توقف کرده بودند.
آه از نهادم بلند شد و فهمیدم تصادف کرده است.
میدانستم حتماً کسی را گذاشتهاند ،
که از مرگ جلال مطمئن شود. نباید لو میرفتم.
جلوتر که رفتم،
نور کمرنگی دیدم و دستانم شل شد. آتش بود.
ناخودآگاه زیر لب گفتم:
- یا اباالفضل!
به ماشینهایی رسیدم که ایستاده بودند. سرعتم را کم کردم و ایستادم.
از یکی از کسانی که ایستاده بود پرسیدم:
- چی شده؟
مرد برگشت سمت من و گفت:
- ماشینه چپ کرده.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_ونه
با دیدن آتش، یک لحظه سرم گیج رفت.
کلاهکاسکت را درنیاوردم،
موتور را همانجا رها کردم و دویدم به سمت ماشین.
معلوم بود یکی کوبیده است ،
به سمت چپش که درهای سمت چپ فرو رفته بود.
حدس میزدم چند دور غلتیده باشد ،
که بدنه اینطور له و لورده و قُر شده است و چندین متر هم با جاده فاصله دارد.
جلوی کاپوت طرف کمکراننده آتش گرفته بود. هنوز آتشش گسترده نشده بود؛ اما اگر دیر میجنبیدم فاجعه میشد.
بوی بنزین خورد زیر بینیام.
فهمیدم بنزین نشت کرده و الان است که باک منفجر شود.
تندتر دویدم.
کسی جرات نکرده بود جلو بیاید.
حتی نپرسیدم به اورژانس زنگ زدهاند یا نه.
نمیدانستم ساعت چند است؛ فکر کنم دوازده نیمهشب بود.
به امید بیسیم زدم:
- امید، سریع بگو آمبولانس و آتشنشانی بفرستن!
با دیدن جلال که سرش به سمت شیشه شکسته افتاده بود و خون صورتش را پر کرده بود، ناخودآگاه ذکر «یا فاطمه زهرا(س)» آمد روی زبانم و تکرارش کردم.
نور آتش میرقصید و صورتش را تاریک و روشن میکرد.
بین دوراهی مانده بودم.
از یک سو نمیدانستم دقیقاً چه آسیبی دیده و اگر تکانش میدادم، ممکن بود ستون فقرات و نخاعش آسیب ببیند.
از سویی هم اگر منتظر میماندم،
ممکن بود ماشین منفجر شود و برویم روی هوا.
در ماشین آسیب دیده بود،
و برای همین باز نمیشد. چشمم افتاد به جلال و کمربند ایمنی که سرجایش نگهش داشته بود.
این میتوانست نشانه خوبی باشد.
هرچه تلاش کردم، در باز نشد. چندنفر با دیدن من که برای کمک دویده بودم، جرات پیدا کرده و آمده بودند کمکم.
داد زدم:
- در رو باز کنین.
نمیتوانستم خیلی از آن دو سه نفر انتظار داشته باشم. بیچارهها هول کرده بودند و با پریشانی دور خودشان میچرخیدند.
یکیشان گفت:
- باید با دیلم بازش کنیم!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وده
دلم میخواست برگردم و بگویم مرد حسابی، من این وسط دیلم از کجا بیاورم؟ اهمیت ندادم.
دستم را از شیشه شکسته راننده داخل بردم. لبه شیشه شکسته، مچم را خراشید؛ اما به دردش توجه نکردم.
دسته در را کشیدم. باز نشد.
در ماشین قفل نبود. دوباره تلاش کردم و همزمان نالیدم:
- یا زهرا!
در تکان خورد.
چندبار با مشت از داخل به در کوبیدم. از جا درآمد.
به دونفر از کسانی که آمده بودند ،
کمک گفتم در را بکشند. بالاخره باز شد. از مچ دستم خون میچکید و حرارت آتش خودش را به صورت و بدنم میکوبید.
آتش داشت جلو میآمد و صندلی کمکراننده را میبلعید.
برگشتم به طرف همان چندنفر. معلوم نبود ماشین کِی منفجر میشود.
نمیخواستم جان مردم به خطر بیفتد.
با تمام توانی که در گلو داشتم فریاد زدم:
- برین عقب! برین عقب! الان منفجر میشه!
نمیدانم از ترس آتش بود یا فریاد من که عقبعقب دویدند.
در را کامل باز کردم.
زیر لب صلوات میفرستادم و یا زهرا میگفتم.
دیدن آتش ماشین بهمم ریخته بود.
یاد حاج حسین و کمیل افتاده بودم. سعی کردم ذهنم را جمع کنم و جلال را از ماشین نجات بدهم.
چندبار صدایش زدم.
نیمههشیار بود و آرام ناله میکرد. گرمای آتش و بوی بنزین داشت بیشتر میشد و به من اخطار میداد.
دست بردم تا کمربند ایمنی جلال را باز کنم. قفل کمربند داغ شده بود و دستم را سوزاند. لبم را گزیدم؛ وقت برای ناله کردن هم ندشتم.
قبل از این که آتش خودش را به دستم برساند، کمربند را باز کردم.
بسمالله گفتم و زیر دو کتفش را گرفتم. تنهاش از ماشین بیرون آمد. نمیتوانستم خیلی تکانش بدهم و روی زمین بکشمش.
دستم را دور بدن و زانوهایش حلقه کردم و انداختمش روی کولم.
دیگر به پشت سرم و حرارت آتشی که داشت به سمتمان میدوید نگاه نکردم.
کله جلال روی شانهام لق میخورد. بوی خون و بنزین و دود زیر بینیام میزد.
مچ دستم گزگز میکرد ،
و سینهام میسوخت. تمام تنم عرق کرده بود و سرم داشت در محاصره کلاهکاسکت جوش میآورد.
چندنفر فریاد میزدند:
- بدو! بدو!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
لطفاً به جای لفت بهمون بگید چی اذیتتون میکنه که دیگه نزاریم
یا چی دوست دارید که بزاریم ؟🌸
https://abzarek.ir/service-p/msg/1024187
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
#تلنگر
خداباابلیسقھرڪردبہخاطرما
بعدماباابلیسهمدستشدیمعلیہخودمونوخدا!🚶🏻♂
خیلیحرفہها💔
🌻
تا اینجا رمان خوب بود؟
راضی بودین؟🌸
نظرات تون و در مورد رمان، فعالیت های کانال، و کلا همه چی بهمون بگید🍃🥰
https://abzarek.ir/service-p/msg/1024187
نظرات شما باعث پیشرفت ماست😊✨
خوشحال میشیم🙃
یہسلامبدیمبہ
آقامونصاحبالزمان🌿"!
روبہقبلہ:
السَّلامُعلیڪَیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدےیاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریڪَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدے
ومَولاےالاَمانالاَمان . . . (:🌱"
🔴 "پدرم را قانع کن چادر بپوشم "
خیلی کوتاه و گویا بود درد و دل یک خانم
روی تابوت یکی از شهدای غواص😔
خدایا بعضی ها برای چادری شدن چه موانعی دارند😳😥
که دست به دامان شهدا می شوند😭
ولی برخی برای بی حجاب شدن یا بی حجاب ماندن چقدر فلسفه می بافند😔
ای شهید عزیز غواص دست بسته؟!
خودت می دونی چه کنی با این خواسته ولی به حق چادر مادرت فاطمه زهرا که به فرموده امام عزیز ما مونس شما در بیابانها بود ، خواسته این خانم رو اجابت کن .🙏😭
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_ویازده
صدای آژیر آمبولانس آمد.
نفسی برایم نمانده بود؛ اما نگران مردمی بودم که در شانه جاده ایستاده بودند و به ماشین نگاه میکردند.
نمیدانستم شدت انفجار چقدر خواهد بود. صدایم درنمیآمد و گلویم میسوخت؛
با این حال با تهمانده رمقم داد زدم:
- برین عقب! برین عقب!
قبل از این که نتیجه فریادم را ببینم،
یک حرارت وحشتناک از پشت سرم حس کردم. انگار کسی هلم داد.
صدای آژیر آمبولانس و جیغ و داد مردم در صدای وحشتناک انفجار گم شد.
زانوهایم داشتند شل میشدند؛
اما خودم را نگه داشتم. نباید میافتادم.
گوشهایم از صدای انفجار کیپ شده بود و سوت میکشید.
به شانه خاکی جاده که رسیدم،
زانو زدم روی زمین و با احتیاط جلال را از کولم پایین آوردم و روی زمین خواباندم.
کتف و بازویم تیر کشیدند ،
و بخاطر فشاری که به ریههایم آمده بود، سرفه میکردم.
دلم میخواست همانجا بخوابم؛
اما باید علائم حیاتی جلال را چک میکردم. نبضش میزد.
دستم را گذاشتم روی کلاهکاسکت.
سرم سوت میکشید و داغ کرده بود. دلم میخواست برش دارم؛ اما نباید چهرهام شناسایی میشد.
صدای گفت و گوی مردم و آژیر را مبهم و گنگ میشنیدم.
دور جلال داشت شلوغ میشد.
ممکن بود همانجا کارش را تمام کنند؛ برای همین از او جدا نشدم و کنارش ماندم.
امدادگرها مردم را کنار زدند ،
و خودشان را رساندند به جلال. باز هم چهارچشمی مراقبش بودم.
پلیس راهور داشت مردم را متفرق میکرد.
دستانم را تکیه دادم روی زمین.
کف دستانم روی تیزی سنگها خراشیده شد و یادم افتاد دستم سوخته.
تازه چشمم افتاد به خودروی منفجر شده که حالا کامل در آتش میسوخت. نور آتش شب را روشن کرده بود.
فقط اسکلت فلزی ماشین را میدیدم؛ بقیهاش آتش بود.
تصور این که حاج حسین و کمیل ،
چندسال پیش در چنین آتشی سوختهاند، بر مغزم ناخن میکشید.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃