هدایت شده از [ سَربآز ³¹³ ]
https://eitaa.com/sarrbazz_313
همسایه ها زیادمون نمی کنید؟؟
#فورررررر
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوشصت_ویک
رو به حاج احمد که پشت سرم ایستاده میکنم:
-گفت آمبولانس بگیم بیاد. مجروح آورده!
حاج احمد خیره شد به تویوتای هایلوکس خاکستری رنگِ حامد که داشت به ما نزدیک میشد:
-چه دل شیری داره این پسر! زد تو دل آتیش! الله اکبر!
تویوتا را در فاصله پنج متری نگه میدارد.
با این که جانی در پاهایم نمانده،
به طرفش قدم برمیدارم.
از ماشین پیاده میشود ،
و قبل از این که من به او برسم،
سیاوش و مجید و سیدعلی میدوند به طرفش و حامدِ از دمِ مرگ برگشته را در آغوش میگیرند.
حامد فقط میخندد ،
و اشاره میکند به کابین عقب و قسمت بارِ ماشین:
-برید به مجروحا کمک کنید.
سیاوش زودتر از همه در ماشین را باز میکند. دور حامد که خلوت میشود،
من مقابلش میایستم و جلوی ریختن اشکهایم را میگیرم.
مرد که گریه نمیکند؛ حتی اگر اشک شوق باشد.
میگویم:
-واسه همین دیوونهبازیاته که بهت میگن عابس؟
سرش را تکان میدهد ،
و من را در آغوش میکشد.
چندبار با کف دست به پشتم میزند و میگوید:
-از قیافهت معلومه حلوام رو هم خورده بودین!
- موشک هدایتشونده بود...چطور نتونستن بزننت؟
خودم را از آغوشش بیرون کشیدم ،
و به چهره آرامش نگاه کردم.
انگار نه انگار که همین الان از مرگ برگشته است؛ از دل آتش.
لبخند میزند:
-آیه وجعلنا* رو گذاشتن واسه همین وقتا دیگه!
و دستش را میگذارد سر شانهام:
-مهم نیست دشمنت چی داره. مهم اینه که تو خدا رو داری یا نه؟
جملهاش در سرم میپیچد.
مهم این است که خدا را داری یا نه؟
اولین بارش نبود.
حداقل من تا قبل از این هم یکی دو چشمه از این کارهایش را دیده بودم.
حامد با مرگ بازی میکرد.
یک بارش در عراق بود،
همان وقتی که رفته بودیم برای حفاظت از زوار. فکر کنم سال نود و چهار بود.
__________
*: آیه 9 سوره مبارکه یاسین: وَجَعَلْنَا مِن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ يُبْصِرُونَ
(ما از جلو رويشان سدّى و از پشت سرشان سدّى قرار دادهايم و آنها را (از هر سو) پوشاندهايم (يا چشمانشان را كور كردهايم)، از اين رو نمىبينند.
پیامبر در لیلۀ المبیت با خواندن این آیه توانستند بدون این که توسط مشرکان دیده بشن از مکه خارج بشن.
خاطرات زیادی از رزمندگان دفاع مقدس نقل شده که با خواندن این آیه، از چشم سربازان بعثی پنهان موندند.
__________
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوشصت_ودو
در یکی از هتلهای شهر کربلا ،
بمب گذاشته بودند.
وقتی رسیدیم بالای سر بمب،
فهمیدیم تایمر دارد و تایمرش با کنترل از راه دور فعال میشود.
حامد یک نگاه به تایمر پنج دقیقهای ،
روی بمب کرد که داشت چشمک میزد و هنوز به کار نیفتاده بود و یک نگاه به من.
گفت:
-تا بچههای تخریب برسن اینجا طول میکشه، اگه هتل رو تخلیه کنیم هم مردم میترسن. معلوم نیست اونی که کنترل دستشه کِی تایمر رو فعال کنه.
راست میگفت.
حامد یک نفس عمیق کشید و بمب را با احتیاط برداشت:
-من اینو میبرم خارج از شهر.
و راه افتاد به سمت خروجی هتل.
عرق سرد روی تنم نشست.
در ذهنم دنبال راهی غیر از این میگشتم.
تا خواستم دهان باز کنم و حرفی بزنم،
حامد اجازه نداد:
-تو هم رد کسی که کنترل بمب دستشه رو بگیر. نباید زیاد دور شده باشه. اگه موفق شدی قبل از فعال کردن تایمر پیداش کنی که هیچی، خیلی عالیه. اگرم نه من بازم پنج دقیقه وقت دارم برسم به یه زمین بایر اطراف شهر تا بمبش به کسی آسیب نزنه.
رسیدیم به در پشتیِ هتل.
اعتراض کردم:
-داری دیوونگی میکنی!
قبل از این که سوار ماشینش شود،
برگشت و با آرامش نگاهم کرد:
-تمام این شهر حرم آقاست، توی حرم آقا هم جای این چیزا نیست.
- بذار من برم!
- تو بهتر میتونی اون تروریست رو پیدا کنی. موفق باشی. یا علی.
و رفت؛ با یک بمب حدوداً سه کیلویی.
دوست داشتم بنشینم روی زمین ،
و زارزار گریه کنم، برای حامدی که مرگ را با خودش برده بود.
وقتی رد بمبگذار را زدیم ،
و پیدایش کردیم، هنوز انقدر دور نشده بود که تایمر را فعال کند.
وقتی برگشت، حس الان را داشتم.
اشک شوق تا لبه پلکهایم آمده بود. حامد هم مثل الان، هیچ نشانی از ترس در صورتش نبود.
فقط لبخند زد و گفت:
-مردم دلگرمیشون به ماست، ما رو پناه خودشون میدونن؛ ولی پناه همه ما، پناه همه عالم ، خود سیدالشهداست.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوشصت_وسه
***
هر چند ثانیه یک بار ،
به بیرون خانه سرک میکشم.
حامد هنوز دارد نماز میخواند؛ کنار کوچه.
روی اموال مردم حساس است.
با این که حکم شرعیاش را پرسیدهایم ،
و میداند بخاطر شرایط جنگی و رها شدن خانهها، نماز خواندن داخل آنها هم اشکال ندارد،
باز هم تا رضایت صاحبخانه را نگیرد ،
داخل خانهها نماز نمیخواند.
حتی اگر مطمئن باشد خارج از خانه در تیررس است.
کمیل به دیوار تکیه داده ،
وقتی من را میبیند که برای چندمین بار سراغ حامد آمدهام،
میگوید:
-خب چکارش داری؟ برو به کارات برس، اینی که من میبینم حالا حالاها نمازش تموم نمیشه. سیمش تازه وصل شده. وقتی تموم شد خبرت میکنم.
نگاهی به آسمان نیمهتاریک مغرب میاندازم ،
و نفسم را با حرص بیرون میدهم.
کمیل میخندد:
-تازه این نماز مغربشه. عشا هنوز مونده!
سرم را تکان میدهم،
به کمیل چشمغره میروم و برمیگردم داخل.
سیاوش دارد بین بچهها غذا پخش میکند.
در ظرف یکبارمصرف را باز میکنم ،
و اشک شوق در چشمانم جمع میشود از غذای شاهانهمان:
سیبزمینی آبپز و پنیر و نمک به ضمیمه نان.
میان جمعی که از ایرانیها ،
و بچههای فاطمیون تشکیل شده مینشینم.
اعضای تیم شناساییام هم میانشان هستند؛
اما هیچکس نمیداند اینها بچههای شناساییاند.
یک نفر از بچههای ایرانی دارد خاطره تعریف میکند:
-آقا ما همون اوایل توی دمشق با این تکفیریا درگیر شده بودیم، درگیری خونه به خونه بود. خیلی نزدیک بودیم بهشون، یعنی ما توی اتاقای خونه بودیم، اونا توی اتاق دیگه...
مجید میپرد وسط حرفش:
-کم لاف بِزِن بابا! نیمیشِد که!
سیدعلی میزند پس کله مجید:
-تو که اون روزا سوریه نبودی چرا الِکی حرف میزِنی؟
صدای این دوتا از چندکیلومتری تابلو است انقدر که لهجهشان غلیظ است.
مجید با سیدعلی کله میگیرد:
-نه که تو اونجا بودِی!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوشصت_وچهار
سیدعلی کم میآورد
و به کسی که خاطره تعریف میکرد نگاه میکند:
-خب ادامهشا بوگو!
مرد غر میزند:
-خب نمیذارین بگم که. کجا بودم...؟ آهان... این تکفیریا تا فهمیدن ما مدافع حرمیم شروع کردن فحش دادن و گفتن شما رافضی و مرتد هستین. یه رفیقی داشتم اسمش صالح بود. وقتی دید این تکفیریا دارن رجز میخونن خیلی غیرتی شد، عربی هم بلد نبود، دیگه همینطوری شروع کرد جواب دادن، همش داد میزد انت شیعه علی بن ابیطالب! انت پیرو سیدعلی خامنهای! حالا نگو میخواسته بگه ما شیعهایم، اشتباهی گفته و بلد نبوده. ما مونده بودیم بخندیم یا بجنگیم. همش بهش میگفتم صالح! باید بگی انا شیعه! باید بگی نحن شیعه!
همه میزنند زیر خنده.
نمیدانم چرا من کلا به این راحتیها خندهام نمیگیرد؛ با این که کاملا خندهدار بودن ماجرا را درک میکنم.
کمیل هم حتی دارد میخندد،
ولی من فقط لبخند میزنم و شروع میکنم به پوست گرفتن سیبزمینی.
هنوز ناخنم را توی پوست سیبزمینی فرو نکردهام که صدای فریادی از بیرون خانه میشنوم.
همه ساکت میشوند.
یک نفر دارد کمک میخواهد:
-ساعدنی! ساعدنی! زوجتي تموت!(کمکم کنید! کمکم کنید! زنم داره میمیره!)
با شنیدن جمله آخرش،
ظرف غذا را میگذارم روی زمین و اولین نفر بلند میشوم و به طرف در میروم.
مردی از مردم بومی شهر السعن است.
چون این مناطق تازه آزاد شده،
تعداد ساکنانش کماند و وضعیت خدماتی در شهر خیلی خوب نیست.
بیرون میدوم.
مرد دارد گریه میکند و اشک میریزد.
جلو میروم،
شانههایش را میگیرم و تکانش میدهم تا به خودش بیاید:
-ما المشكلة؟(مشکل چیه؟)
نگاهم میکند و مینالد:
-زوجتي في حالة مخاض، لكن ليس لدي سيارة لنقلها لعيادة.(زنم درد زایمان داره؛ ولی ماشین ندارم که ببرمش درمونگاه.)
ماشینی که تحویل گرفتهام کنار حیاط پارک است. نگاهش میکنم.
مرد ضجه میزند:
-زوجتي تموت!(زنم داره میمیره!)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوشصت_وپنج
رو میکنم به مرد؛
به عمق چشمان عاجز و ملتمسش.
صورت سبزهاش از عرق برق میزند و قطرات اشکش با عرق قاطی شده.
ما برای حفظ جان مردم اینجاییم؛ مگر نه؟
این را از خودم میپرسم ،
و پاسخش این است که دست مرد را بگیرم و ببرم به سمت ماشین.
میدانم شهر آن هم در شب ناامن است؛
اما حتی اگر یک درصد احتمال داشته باشد که همسر مرد واقعاً درحال مرگ باشد، نباید معطل کرد.
بشیر جلو میآید:
-آقا خطرناکه. یهو به کمین میخورید!
نگاهی به جمع بقیه بچهها میاندازم. اگر خطری هم هست باشد برای من.
نمیشود جوانهای مردم را بفرستم در دل خطر و خودم بنشینم نان و سیبزمینی بخورم.
در جواب بشیر لبخند میزنم.
-سعد جلو میدود؛ یکی از بچههای سوری و اهل تدمر که از نیروهای حامد است.
میگوید:
-سآتي معك. انه خطير. (همراهتون میام. خطرناکه.)
سر تکان میدهم ،
و به مرد اشاره میکنم جلو بنشیند تا راهنماییمان کند به سمت خانهاش.
سعد هم روی صندلیهای عقب مینشیند و راه میافتم.
نگاهی به کوچه میاندازم.
حامد هنوز دارد نماز میخواند؛ کمیل را هم نمیبینم.
سوییچ را میچرخانم ،
و ماشین روشن میشود. پایم را که روی پدال گاز فشار میدهم،
چیزی ته دلم خالی میشود.
شبها در کوچههای خلوتِ یک شهرِ تازه آزاد شده خطرناک نیست؟
وجب به وجب خاک سوریه خطرناک است؛
اما مایی که تا اینجا آمدهایم از قبل خطرش را هم به جان خریدهایم.
کمیل همیشه در موقعیتهای خطرناک ،
که قرار میگرفتیم،
با بیخیالی میخندید و میگفت:
-خب دیگه تهش اینه که شهید میشیم، ترس نداره!
بعد هم شروع میکرد قصه بافتن ،
از نحوههای مختلف شهادت؛
آن هم به فجیعترین و دردناکترین حالتهای ممکن.
میخواست ترس خودش و ما بریزد و عادی شود برایمان.
سعد ساکت است.
مرد هنوز گریه میکند.
هربار از او میپرسم از کدام سو بروم و او با دست جهت را نشان میدهد.
دعا میکنم به موقع برسیم و بتوانیم همسر مرد را نجات بدهیم.
برای این که اضطراب مرد کمتر شود،
میپرسم:
-شو اسمک؟(اسمت چیه؟)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوشصت_وشش
برمیگردد و چند لحظه گیج نگاهم میکند.
انقدر اضطراب دارد ،
که اسم خودش را هم یادش رفته. کمی فکر میکند و میگوید:
-صامد.
چه اسمی! تا الان نشنیده بودم. به سوال پرسیدن ادامه میدهم:
-مو معنی صامد؟(معنی صامد چیه؟)
این بار گیجتر نگاهم میکند.
اسمش را یادش نبود؛ چه رسد به معنیاش.
هرچند فکر کنم معنای صامد، استوار و ثابتقدم باشد.
میخواهم سنش را بپرسم که با دست اشاره میکند در کوچهای بپیچم.
شبها کلا کوچهها خلوت و تاریک است و اینجا خلوتتر و تاریکتر.
ناخودآگاه دستم میرود به سمت سلاح کمریام و سرمای فلزش را لمس میکنم.
نه آرامتر میشوم و نه نگرانتر.
حس بدی دارم؛
از تاریکیِ کوچه که فقط با نور ماه روشن میشود.
طبق حرف صامد، تا انتهای کوچه میروم.
ماشین روی تکههای سنگ و آجر و آسفالتِ ناصاف کوچه بالا و پایین میشود.
به انتهای کوچه رسیدهایم، بنبست است.
و من هنوز حس بدی دارم.
حس میکنم یک سایه سیاه افتاده روی سرم؛ روی سر من و صامد.
صامد پیاده میشود ،
و در یکی از خانهها را میزند.
گریه میکند؛ نمیدانم این همه نگرانیاش طبیعی ست یا نه.
یعنی همه مردهایی که همسرشان درد زایمان دارد همینقدر نگرانند؟
شاید صامد خیلی همسرش را دوست دارد.
شاید اگر من هم بیشتر میتوانستم با مطهره زندگی کنم، همین حس صامد را تجربه میکردم؛ همین شوقِ آمیخته با ترس را.
به صامد نگاه میکنم.
ردپایی از شوق در رفتارهایش نیست؛ اما ترس در تکتک حرکاتش بیداد میکند.
دستم را دوباره میگذارم روی سلاح کمریام.
از سرمای فلزش بدم میآید.
آدم سلاح را با خودش همراه میکند ،
که دلش گرم باشد؛ نه این که با سرمایش دل را خالی کند.
صامد وارد یکی از خانهها میشود.
صدای جیغ میآید؛ جیغ یک زن.
صدای جیغ یک زن و فریاد یک مرد؛
فریاد صامد.
نگران میشوم.
دست به دستگیره در میگیرم تا در را باز کنم و همزمان، میخواهم سر برگردانم به سمت سعد که پشت سرمان ساکت نشسته؛
اما ناگاه درد وحشتناکی ،
در پس سر و گردنم حس میکنم؛
انقدر که نفسم بند میآید و چشمانم تاب باز ماندن ندارند...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوشصت_وهفت
دستی از پشت سر،
دستمال نمداری را روی صورتم میگیرد ،
و محکم فشار میدهد؛
انقدر محکم که راه نفسم را میبندد و چشمانم سیاهی میروند.
چیزی نمیبینم؛
اما صدای مبهم جیغِ یک زن و فریادِ یک مرد را میشنوم و چند لحظه بعد...
سکوت...
***
-عباس! عباس مادر! اذانه ها، نمیخوای بیدار شی؟
دستی میان موهایم کشیده میشود.
صدای اذان گفتن پدر میآید سر سجاده.
بلند اذان میگوید که ما بیدار شویم.
هوا سرد است و پتو گرم.
دوست ندارم از گرمای پتو جدا شوم؛ مخصوصا که نوازش مادر هم ضمیمه آن شده است.
مادر دوباره صدایم میکند:
-عباس پاشو مادر!
به سختی چشم باز میکنم. آفتاب میخورد فرق سرم.
صدای کمیل را از بالای سرم میشنوم:
-بیا عباس. فکر کنم پیداش کردم!
سنگینی تجهیزات به کمرم فشار میآورد.
کمیل کمی جلوتر از من دارد از صخرهها بالا میرود.
«دوره آموزشی زندگی در شرایط سخت» و مهارت صخرهنوردی.
کمیل از من بهتر است.
از دیوار راست هم بالا میرود.
دست میگیرم به صخرهها ،
و خودم را بالا میکشم. هوا گرم است و دارم عرق میریزم.
دارم عرق میریزم؛ اما نه بخاطر گرمای هوا که از شدت تحرک.
خم میشوم و دست مرصاد را که روی زمین افتاده میگیرم.
این سومین نفری بود که زمین زدم.
مرصاد بلند میشود ،
و با اشاره حاج حسین، میرود میان بقیه بچهها که منظم و خبردار در سالن تمرین ایستادهاند؛
اما حاج حسین به من اجازه خروج از میدان مبارزه را نمیدهد.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوشصت_وهشت
نیمنگاهی به حاج حسین میکنم ،
که ایستاده کنار سالن تمرین، محکم و مقتدرانه.
پاهایش را به عرض شانه باز کرده ،
و دستانش را از پشت در هم قلاب کرده است.
با اخم به ابوالفضل و کمیل اشاره میکند که جلو بیایند و میگوید:
-کمیل مسلح به باتوم باشه.
ای بابا! چرا هِی سختترش میکند؟ اشکال ندارد.
دست میکشم روی پیشانیام ،
و عرقم را پاک میکنم. نفسم را بیرون میدهم و گارد مبارزه میگیرم.
کمیل باتوم به دست مقابلم میایستد ،
و من دست خالی.
یک نفر محکم داد میزند:
-علی!
کیاپ میکشیم و حمله میکنیم سمت هم.
کمیل جلوتر میآید ،
و میخواهد با باتوم حمله کند که دستش را در هوا میگیرم، پشتم را به کمیل میکنم و خم میشوم.
اول کمی وزنش روی من میافتد ،
و بعد در هوا میچرخد و به پشت میافتد روی زمین.
باتوم را از دستش بیرون میکشم ،
و پرت میکنم یک گوشه.
هنوز بلند نشدهام که ابوالفضل حمله میکند ،
به سمتم و میخواهد گردنم را بگیرد، اما همانطور که در حالت نیمهنشستهام،
خم میشوم و دستانش را میگیرم.
با دو پا فرود میآید روی زمین مقابل من و حالا رودررو میجنگیم.
ضربه پایش را با دست دفع میکنم ،
و کف پایم را به سینهاش میکوبم. چند قدم عقب میرود.
با کمیل که حالا بلند شده،
دونفری حمله میکنند. یک ابوالفضل پایم را میگیرد و کمیل گردنم را.
از زمین بلندم میکنند.
تمام بدنم را متمایل میکنم به یک سمت،
با دستانم شانههای کمیل را میگیرم و با پاهایم به ابوالفضل فشار میآورم.
سهتایی با هم میافتیم روی زمین.
از جا بلند میشوم و بالای سرشان میایستم.
به حاج حسین نگاه میکنم؛
هنوز اخم دارد اما میتوان ته چشمانش لبخند را هم دید. دست کمیل را میگیرم که بلند شود؛ ابوالفضل را هم.
حاج حسین به کمیل و ابوالفضل اجازه نمیدهد بروند؛ یک نفر دیگر را هم اضافه میکند و میگوید هرسهتا مسلح شوند برای مبارزه با من.
عرق صورتم را پاک میکنم و میایستم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوشصت_ونه
عرق صورتم را پاک میکنم ،
و میایستم مقابل در خانهشان.
نگاهم به دستهگل نرگس است و زنگ در را فشار میدهم.
از برادرش شنیدم گل نرگس دوست دارد.
صدای قدمهایش روی موزاییکهای حیاط را میشنوم و بعد در را باز میکند.
لبخند ملیح و محجوبی میزند ،
و سرش را پایین میاندازد.
هنوز یخش باز نشده؛
خودم هم کمی از او ندارم. دست و پایم را گم کردهام.
درحالی که دستپاچگی از حرکاتم میبارد،
گل را روبهرویش میگیرم.
با دیدن گل لبخندش پررنگتر میشود ،
و چشمانش برق میزنند. گل را دو دستی میگیرد
و زیر لب میگوید:
-ممنون!
و گل را میبوید.
تعارف میزنم که بنشیند داخل ماشین.
نسبت به قبل امیدوارتر شدهام. انگار دلخور نیست؛
حداقل رفتارش این را نشان نمیدهد.
با یک هفته تاخیر داریم میرویم خرید عقد؛ بخاطر ماموریت من.
با این وجود انگار عصبانی نیست؛
دلخور هم.
راستش را بخواهید خودم را آماده کرده بودم که اخم و قهرش را تحمل کنم و نازش را بخرم و منت بکشم؛
اما به رویم نمیآورد ،
که یکهو فردای مهر برون غیب شدم و یک هفته ماموریتم طول کشید.
اصلا انگار نه انگار.
خیالم راحت میشود و ته دلم آرزو میکنم کاش مطهره همیشه همینطور بماند؛
کاش از دستم دلخور نشود.
با این وجود، خودم قدم پیش میگذارم:
-ببخشید که...
اجازه نمیدهد حرفم کامل شود:
-اشکال نداره!
نفس عمیقی میکشم ،
و زیرچشمی نگاهش میکنم. دارد آرام گلهای نرگس را نوازش میکند.
قلبم چقدر تند میزند؛
طوری که انگار صدای ضربانش را مطهره و تمام مردم شهر میشنوند.
قلبم تند میزند؛
انگار ضربانش را همه دنیا میشنوند.
در یک تونل راه میروم.
یک تونل نیمهتاریک.
دنبال کسی هستم. باید پیدایش کنم.
خستهام و هوا سرد است؛
خیلی سرد.
بدنم کوفته است؛ نمیدانم چرا، شاید از فعالیت زیاد.
خیلی خستهام.
دستانم را جلوی دهانم میگیرم و ها میکنم که گرم شوند.
تندتر میروم.
صدای همهمه از دور میآید. همه جا تاریک است.
باید بروم...دنبال یک نفر...
اما نمیدانم کجا.
صدای نفس زدن و خرناس کشیدن از پشت سرم میشنوم؛ صدای خرناس و دندانقروچه یک حیوان.
خیلی نزدیک است.
میخواهم برگردم که پهلویم تیر میکشد و میسوزد. از درد نفسم بند میآید و پاهایم شل میشوند.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃