آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #پنجاه_وشش
*
دوم شخص مفرد
الان فقط مونده ،
کشف همه ارتباطات ستاره جنابپور و این که بفهمیم وابسته به کدوم سرویسه و از کی دستور میگیره.
«اریحا منتظری» رفت آلمان،
و اونجا زیر چتر اطلاعاتی اویسه. البته بدون این که کسی بفهمه.
خانم صابری هم یه گوشی و سیمکارت ماهوارهای بهش داده که اگه لازم شد باهامون مرتبط بشه.
احتمال اینکه آپارتمانش از طرف دشمن تجهیز شده باشه کم نیست.
باید احتیاط کنیم.
الان یه نگرانی به نگرانیهای ما اضافه شده؛ این که برای خانم منتظری تور پهن کرده باشن و بخوان سُرش بدن و تبدیلش کنن به نیروی خودشون.
باتوجه به شخصیت کاریزماتیکش و تواناییهای ارتباطی و علمیش،
خیلی احتمالش زیاده که بخوان ازش استفاده کنن.
برای همین از اویس و بچه های برون مرزی خواستم حواسشون به رفت و آمدای خانم منتظری باشه
و حتی اگه لازم شد، مستقیم وارد عمل بشن.
امروز متوجه یه چیزی شدم،که هنوز توی شوکشم. دوباره رفته بودم سراغ پرونده یوسف منتظری.
پرونده خودش؛ نه پرونده تصادف.
اونجا بود که فتوکپی صفحات شناسنامهش رو دیدم...
باورم نمیشد یوسف بچه داشته.
یه دختر به اسم ریحانه. هیچ جا اسمی از ریحانه نبود،
جز توی شناسنامه زن یوسف.
چه اتفاقی میتونه برای ریحانه افتاده باشه؟ توی اون تصادف کجا بوده؟
تازه یادم افتاد چقدر گیجم.
توی پرونده نوشته بود یه بچه تقریبا یه ساله زنده مونده؛ چون از پنجره افتاده بیرون و نسوخته.
وقتی داشتم این پازل رو توی ذهنم میچیدم، نزدیک بود از تعجب داد بزنم.
نمیدونم چرا انقدر حواس پرت شده بودم که نکته به این مهمی به چشمم نیومده.
طبق تاریخ تولدی که برای ریحانه زدن،
ریحانه توی اون تصادف تقریبا یه سالش بوده. و از اون طرفم، بین اسامیکشتهها اسمی از ریحانه منتظری نیست.
یعنی ریحانه اون بچهایه که زنده مونده،
پس یعنی احتمالا یوسف برای این از اتوبوس بیرون پریده که بچهش رو قبل انفجار نجات بده...
اینا همهش احتماله...
اما چرا توی پرونده هیچ چیزی در این رابطه نیست؟
چرا انقدر درباره اون بچهای که زنده مونده مبهم حرف زدن؟
از همه مهمتر،
الان ریحانه منتظری کجاست؟
اگه زنده باشه باید یا با خانواده مادریش زندگی کنه، یا خانواده پدری.
اما انگار آب شده رفته توی زمین!
مثل تو...
انگار آب شده بودی رفته بودی توی زمین.
من تا حدودی خیالم راحت بود ،
که توی انفجار اول آسیب ندیدی؛ حتی انقدر حالت خوب بوده که بتونی بری به بقیه مجروحا کمک کنی.
توی اون شلوغ بازار،
با پرسیدن از این و اون فهمیدم مجروحا رو کدوم بیمارستان بردن.
دل توی دلم نبود که خودمو برسونم بهت و ببینم سالم جلوم ایستادی و یه نفس راحت بکشم.
با خودم فکر میکردم کاش اصلا پزشکی قبول نمیشدی...
کاش هنوز مدرکت رو نگرفته بودی.
اینطوری شاید احساس مسئولیت نمیکردی که بخوای مجروحین رو ببری بیمارستان. اینجوری شاید راحتتر پیدات میکردم!
اما تو اراده کرده بودی دکتر بشی.
یادته؟
از همون سیزده-چهارده سالگی وقتی میدیدم شب و روز درس میخونی ازت میپرسیدم مگه میخوای چکاره بشی؟
تو هم با ناز میگفتی متخصص مغز و اعصاب.
اوایل فکر میکردم بخاطر فوت مامانه؛
اما وقتی یه روز گفتی آرزو داری یه مطب داشته باشی که پنجرهش به مسجدالاقصی باز بشه، فهمیدم هدفای خیلی بزرگتر داری.
راستی فکرشو بکن...
مثلا برای زیارت و نماز بیایم مسجدالاقصی... بعد با یه سردرد ساده پاشیم بیایم مطبت و به همه بگیم اینجا مطب خواهرمونه، پارتی داریم!
البته فکر کنم هیچ کس قبول نکنه.
آخه بعد #ظهور، دیگه خبری از پارتیبازی نیست!
*
🌷 ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #پنجاه_وهفت
مثل ماهی ای که از آب بیرون افتاده باشد،
و تازه قدر آب را بفهمد، من هم تازه فهمیده ام تنفس در هوای وطن چه غنیمتی ست.
شب نیمه شعبان است ،
و من انقدر درگیر کارهای سفرم بوده ام که حتی آمدن شعبان را متوجه نشدم.
من که همیشه عاشق اعیاد شعبانیه بودم و محال بود شیرینی نپزم،
امسال حتی یادم رفته بود روز پاسدار و جانباز را به عمو صادق تبریک بگویم.
خودش هم ماموریت بود و کلا همه چیز یادم رفت.
حالا، شب نیمه شعبان دلم هوای شیرینی و شربت و چراغانی کرده.
اگر الان ایران بودیم،
میرفتیم دوری در شهر میزدیم و من مثل سال های قبل، کتاب و شیرینی نذری میان مردم پخش میکردم.
اما اینجا هیچ خبری نیست.
مگر مردم اینجا نمیدانند همه دار و ندارشان دست امام است؟
مگر نمیدانند امام اگر نباشد، فیض خدا به هیچ کس نمیرسد؟
مگر نمیدانند زیر نگاه مهربان امام نفس میکشند؟
از فکرم خنده ام میگیرد.
حالا مثلا ما که میدانیم برای امام زمانمان چکار کرده ایم؟
ما فقط این ها را میدانیم،
اما بازهم امام باید جور گناهانمان را بکشد و برایمان اشک بریزد. تاخیر ظهور، تقصیر آدم های بی خبر اروپا و امریکا نیست.
تقصیر ماست که یار نیستیم برای امام.
که اگر یار بودیم،
الان این مردم هم امام زمانشان را میشناختند.
تازه نمازم را تمام کردهام که ارمیا زنگ میزند:
-سلام. حال داری بریم بیرون؟
-کجا مثلا؟
-یه جای خوب. یکم حال و هوات عوض شه.
میخواهم بگویم امشب،
یکی از بافضیلت ترین شب های سال است و باید امشب برای شب قدر آماده شد؛ اما نمیگویم.
ارمیا بازهم اصرار میکند:
-بیا! مطمئن باش پشیمون نمیشی!
ناچار قبول میکنم و ده دقیقه بعد،
جلوی در منتظرم است. پیاده میرویم تا پارکی که نزدیک آپارتمان است.
آخرین باری که با حجاب آمدم آلمان،
نگاه ها سنگین تر از الان بود؛ اما الان کمیراحتتر با حجابم برخورد میکنند.
یعنی در طول زمان،
تعداد مسلمان های اروپا بیشتر شده و حجاب هم عادی تر.
میرسیم به یک پارک و ارمیا برای جوانی دست تکان میدهد.
دقت که میکنم،
چند جوان را میبینم که دور هم جمع شده اند و هرکدام چند شاخه گل نرگس در دست دارد.
وقتی ارمیا به فارسی با آنها سلام و احوال پرسی میکند، میفهمم ایرانی اند.
چند دختر با حجاب هم همراهشان هستند. ارمیا من را معرفی میکند و برای من توضیح میدهد:
-چند تا از دوستامن؛ اکثرا هم دانشجواند. توی اعیاد شعبانیه مثل نیمه شعبان، میان به مردم گل و بروشور هدیه میدن.
یکی از گل های نرگس را میبویم.
میبویم و میبویم و میبویم...
خسته نمیشوم از عطرش و از نگاه کردن به ترکیب زیبای رنگ سپید و زردش که بی نهایت انرژی بخش است.
گل از هرنوعی که باشد ،روح را نوازش میدهد،
اما نرگس چیز دیگری ست.
رنگ و بویش تمام وجودم را به شوق میآورد. دوست دارم همه گل های نرگسی که در دست دوستان ارمیاست مال من باشد...
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #پنجاه_وهشت
روی کارتی که به گل های نرگس وصل شده،
به زبان آلمانی نوشته:
🌼روشن ترین دوران زندگی بشر در زمین، با حکومت مردی رقم خواهد خورد که تمام ادیان الهی به آمدنش بشارت داده اند. نابودی جنگ، فقر، ظلم و جهل یک رویا نیست. واقعیتی ست که به زودی اتفاق خواهد افتاد؛ زمانی که از چنگ زدن به ریسمان های خودساخته بشری ناامید شویم. با آخرین منجی بشریت بیشتر آشنا شوید.🌼
زیر متن هم آدرس وبلاگشان را نوشته اند.
یاد فکرهای امروزم میافتم و شرمنده میشوم.
چه کسی گفته امام اینجا یار ندارد؟
میتوان نگاه مهربان امام را به کسانی که نامش را در قلب اروپا زنده نگه میدارند احساس کرد.
اگر یک نفر از کسانی که گل نرگس هدیه میگیرد،
امشب آدرس وبلاگ را سرچ کند و درباره آخرین منجی بشریت بخواند،
و دلش از شوق دیدن روشن ترین دوران زندگی بشر در زمین بلرزد،
و از صمیم قلبش آرزو کند آن روز زودتر فرا برسد،
شاید ظهور چندسال جلو بیفتد.
شاید یک نفر به یاران امام اضافه شود.
شاید...
شاید این جمعه بیاید!
به دو سه نفر دختری که مشغول هدیه دادن گل به مردم هستند نگاه میکنم.
دوست دارم من هم درکارشان شرکت کنم،
به این امید که آن یک نفری که قرار است مطالب وبلاگ را بخواند و دلش بلرزد،
گل را از دست من بگیرد.
به توضیحاتی که دخترها میدهند دقت میکنم تا یاد بگیرم.
باید خجالت را کنار بگذارم و یک دسته گل نرگس بردارم.
دوست دارم همه بدانند بوییدن و تماشای گل نرگس چه لذتی دارد!
گل ها که تمام میشوند،
مینشینم روی نیمکت. ارمیا دارد با دوستانش حرف میزند.
دوتا از دخترها خداحافظی میکنند و میروند، و دو نفرشان میمانند که مینشیند کنار من و سر صحبت را باز میکنند.
یکی از دخترها اسمش حنیفا ست؛
آلمانی ست و شعبان سال قبل مسلمان شده و اسمش را از فلورا به حنیفا تغییر داده.
وقتی میپرسم چرا حنیفا،
میگوید:
-حنیفا یعنی کسی که دنبال حقیقته؛ فکر کنم توی زبان عربی به کسی میگن که به سمت حقیقت بره.
دختر دیگر، وفاء نام دارد
و فارسی را با ته لهجه عربی صحبت میکند. میگوید مادرش ایرانی ست اما تا قبل از آمدنش به آلمان، عراق زندگی کرده اند.
وفاء دانشجوست
و حنیفا چند ماهی ست با یک جوان مسلمان ازدواج کرده.
با هم گرم میگیریم.
من را یاد زینب میاندازند. راستی چقدر دلم برای زینب تنگ شده... اگر زینب اینجا بود حتما از حنیفا میخواست داستان مسلمان شدنش را تعریف کند.
وقتی میفهمند ایرانی ام،
چشمانشان برق میزند و با اشتیاق از ایران میپرسند.
عمو صادق میگفت تا چهل سال پیش،
ایران اصلا شناخته شده نبود؛ حتی گاهی به دلیل شباهت تلفظ کلمه ایران و عراق در زبان انگلیسی، مردم اروپا فکر میکردند ایران همان عراق است!
عمو میگفت وقتی بچه بودند،
انقدر ایران ناشناخته و عقب مانده بود که حتی خود مردم ایران از ایرانی بودنشان خجالت میکشیدند.
اما حالا دیگر اینطور نیست.
میتوانی سرت را بالا بگیری و بگویی ایرانی هستی و در کشوری زندگی میکنی که در خیلی از رشته های علمی، رتبه های سوم و چهارم و حتی اول را دارد.
در کشوری که با وجود یک انقلاب ،
و دگرگونی در اعماق لایه های جامعه و پیامدهای انقلابش و با وجود یک جنگ هشت ساله نابرابر و تحریم های کمرشکن، توانسته در کمتر از چهل سال خود را بازسازی کند
در زمینه علم، فناوری و صنعت،
در رتبه های اول جهان قرار بگیرد. در کشوری که نه وابسته و جیره خوار غرب است و نه شرق؛
بلکه پایه های فکری و معرفتی خودش را حفظ کرده و آنها را به دیگر کشورها صادر میکند.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #پنجاه_ونه
انقدر با حنیفا و وفاء گرم گرفته ام ،
که گذر زمان را نمیفهمم؛ تا زمانی که ارمیا و همسر حنیفا صدایمان بزنند و بگویند وقت رفتن است.
پیاده با ارمیا راه میافتیم به سمت خانه.
راست میگفت ارمیا.
چقدر حال و هوایم بهتر شده از دیدن جشن کوچک نیمه شعبان در قلب اروپا.
میپرسم:
-ارمیا تو که اهل این حرفا نبودی! اینا رو از کجا پیداشون کردی؟
-خب بالاخره منم یه چیزایی حالیمه! انقدرام که فکر میکنی بی خیال نیستم. بعدم گفتم تو رو ببرمت که یکم سرحال بشی.
سه شاخه گل نرگسی که از حنیفا هدیه گرفتهام را مقابل بینیام نگه داشتهام و با ولع سیریناپذیری می بویمشان.
ارمیا میگوید:
-کار گل در حجره سبز رنگش به این زودی ها تمام نمیشد. رنگهایش را با دقت انتخاب میکرد و گلبرگهایش را به آرامی به خود میبست... و همزمان با طلوع خورشید شکفته بود... یادته؟
برایم عجیب نیست که ارمیا بعد از این همه سال جملات رمان شازده کوچولو را حفظ باشد. من و ارمیا بارها آن رمان را خوانده ایم.
میگویم:
-یادمه. ولی گل مغرور شازده کوچولو کجا و گل نرگس کجا؟
یکی از گل ها را از دستم می گیرد و بو میکند:
-راست میگی! گل نرگس فوق العادهست...
صدای چند جوان از آن سوی خیابان، گفت و گویمان را متوقف میکند.
تعادل ندارند و بلند و کشدار باهم حرف میزنند. پیداست مستند.
ارمیا با دیدنشان بازویم را میگیرد و قدم تند میکند. یکی از جوان ها همانجا کنار خیابان بالا میآورد.
چهره ام درهم میرود.
یاد امام میافتم و نگاه مهربانی که الان با اندوه به جوان ها مینگرد.
امام حتما آن جوان ها را دوست دارد.
حتما نگران سلامتی آنهاست و ناراحت است از اینکه جسم و عقلشان را با شراب فرسوده میکنند.
حتما امام برای آنها دعا میکند، بدون اینکه آنها امام را بشناسند.
شاید یکی از همین جوان ها،
فردا صبح که هوش و حواسش برگردد، اتفاقی در فضای مجازی درباره آخرین منجی بشریت مطلبی بخواند،
و شاید برای آمدن این آخرین منجی دعا کند،
و شاید...
ارمیا میگوید:
-راستی یه چیزی میخواستم بگم بهت.
-چی؟
-وفاء خانم بود که دیدیش... راستش گویا یکم از محیط خوابگاهشون شاکیه. ترجیح میداد یه خونه اجاره کنه. گفتم شاید بدت نیاد اگه دوست داشته باشی، وفاء همخونهت باشه. هردوتون از تنهایی در میاین. تازه اجاره رو هم تقسیم میکنیم و بارش برای هردوتون کم میشه. البته من به خودش حرفی نزدم، گفتم اول نظر تو رو بپرسم.
تنها ماندنم واقعا معضل است.
با وجود خانه ساکت و سوت و کور خودمان، من به تنهایی عادت ندارم.
من خانه ای مثل خانه عزیز را دوست دارم ،
که زندگی در آن جریان داشته باشد. حالا برایم سخت است تنها زندگی کنم. گاهی حتی وهم برم میدارد و مجبورم همه چراغ ها را روشن کنم.
جداً چطور میتوانند تنها زندگی کنند؟
خانه خالی روح را فشار میدهد، هرقدر بزرگ باشد. آپارتمان های قوطی کبریتی ما که جای خود دارد.
-دختر مورد اعتمادی هست؟
-تاجایی که من میدونم آره.
-خوب اگه فکر میکنی دختر خوبیه، واقعا دوست دارم تنها نباشم.
لبخند کمرنگی میزند. چندقدم که جلوتر میرویم دوباره میگوید:
-راستی... یه چیز دیگه... دوست ندارم خانوادم بدونن امشب کجا رفتیم. باشه؟
-چرا؟
-خب میدونی که خیلی خوششون نمیاد از این چیزا.
زیر لب میگویم:
-باشه...
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #شصت
این روزها تمام ذهنم درگیر پروژهام است ،
و تنها تفریحم، بیرون رفتن هفتگی با ارمیاست.
معمولا میرویم هیئت خانگی یکی از همان دوستان ایرانیاش که با خانوادهاش برای تبلیغ ساکن اینجا شدهاند.
شبیه هیئتهای ایران نیست، اما خوب است.
همان دوست ایرانی ارمیا سخنرانی میکند،
و بعد هرکسی که بخواهد میرود کمی مداحی میکند.
هیچ کدام مداح حرفهای نیستند؛
دلی میخوانند و به دل مینشیند. این هیئت هفتگی برای من در این غربت مثل آب حیات است؛
مخصوصا از وقتی ماه رمضان شروع شده و نیاز من به فضای معنوی بیشتر.
هرازگاهی هم میرویم خانه دایی.
دایی گاهی ایرانیهای ساکن آلمان را دورهم جمع میکند؛ البته مجلسشان خیلی شبیه هیئت هفتگی دوست ارمیا نیست!
تازه نمازم تمام شده است ،
که صدای هشدار ایمیل از لپتاپم بلند میشود.
آخرین دانههای تسبیح تربت را سبحان الله میگویم و میخواهم ایمیل را چک کنم که صدای در زدن ریتمیک ارمیا را میشنوم.
تق تتق تق...
در را که برایش باز میکنم،
با یک بسته شیرینی پشت در ایستاده است:
-سلام شازده کوچولو!
در چشمانش خستگی موج میزند.
من که تقریبا در مرز بیهوشیام؛ این اولین سالی ست که تقریبا هفده ساعت روزه میگیرم.
روزهای ایران انقدر طولانی نبود.
فکر نمیکردم ارمیا هم روزه بگیرد؛ اما وقتی سپرد برای سحری اول بیدارش کنم فهمیدم چندسالی ست که دارد در روزهای طولانی آلمان روزه میگیرد،
دور از چشم خانوادهاش.
روزهایی که وفاء دیرتر برمیگردد،
با ارمیا افطار میکنم. بوی پایسیب که به مشامم میخورد معدهام میسوزد.
چقدر گرسنهام!
ارمیا وارد میشود و جعبه شیرینی را روی میز آشپزخانه میگذارد. بیصبرانه در جعبه شیرینی را باز میکنم و یک پایسیب برمیدارم.
ارمیا میگوید:
-منم آدمم ها!
تازه یادم میافتد ارمیا حتما افطار نکرده است. به سینی آبجوش و نبات اشاره میکنم:
-خب بردار بخور!
-نگاش کن! چشمش به شیرینی افتاد داداششو یادش رفت!
چند جرعه از آبجوش مینوشد و به من نگاه میکند:
-با این چادرنماز مثل راهبهها میشی!
-راهبه؟
-آره... دیدیشون؟ حجابشون همون شکلیه که شماها توی ایران دارین. مقنعه سفید و یه چیزی مثل چادر.
یاد فیلمی میافتم که چندوقت پیش با زینب دیدیم. فیلم راهبه؛
یک فیلم ترسناک که به اصرار من زینب نشست که ببیندش، تنها بودیم و زینب تمام وقت با یک حالت عاقل اندر سفیه نگاه میکرد به فیلم؛
با اینکه انتظار داشتم جیغ بکشد و بترسد. خودم هم نمیترسیدم.
فیلم که تمام شد، زینب بلند شد و گفت:
-چرت و پرته! ترسناک میسازن که چی بگن؟ میخوان بگن از خدا قویترم پیدا میشه؟ خب برن قویتر از خدا رو بگردن پیدا کنن، اگه پیدا شد منم میپرستمش!
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
بهم بگین تا اینجای رمان و دوست داشتین؟
https://abzarek.ir/service-p/msg/939050
چطور بوده؟
...:
شناخت شناسنامه ای امام محمد باقر علیه السلام
✅نام: محمد علیه السلام
✅نام پدر: امام سجاد علیه السلام
✅نام مادر: فاطمه (ام عبدالله) دختر امام مجتبی علیه السلام
✅ویژگی نَسب: امامی که نَسبش از پدر و مادر به امام میرسد (نوه امیرالمؤمنین)
✅لقب: #باقر_العلوم (شکافنده دانشها)
✅انتخاب لقب: توسط پیامبر خدا به نقل جابر
✅ کنیه: #ابا_جعفر
🌸روز و ماه تولد: اول رجب یا سوم صفر
🌸سال تولد: سال ۵۷ هجری قمری
🌸محل تولد: مدینه منوره
✅فرزندان: امام صادق علیه السلام، عبدالله، ابراهیم، علی
✅مقام امامت: پنجمین امام
✅مقام عصمت: هفتمین معصوم
✅شروع امامت: سال ۹۵ هجری قمری
✅سن آغاز امامت: ۳۸ سالگی
✅مدت امامت: نزدیک به ۲۰ سال
✅ویژگی دوران امامت: خفقان کمتر، نسبت به زمان امام سجاد علیه السلام
✅خلفاء غاصب معاصر: ولید، سلیمان، عمر، یزید و هشام بن عبدالملک
☑️روز و ماه شهادت: ۷ ذیحجه
☑️سال شهادت: سال ۱۱۴ هجری قمری
✅سن مبارک: ۵۷ سال
✔️قاتل: هشام بن عبدالملک
✅وصیت ویژه: اقامه ۱۰ سال عزا در سرزمین منا
✅مرقد مطهر: جنّت البقیع (بقیع بی بقعه) در مدینه
✅مهمترین واقعه عمر: حضور در واقعه کربلا در سه یا چهار سالگی
✅مهمترین اقدامات ظاهری:👇
◀️ علاوه بر هدایت کلی امت اسلامی و شیعیان،
◀️ بنیانگذاری در مباحث علمی تفسیر و کلام،
◀️ نشر احادیت پیامبر،
◀️ شرکت در مناظرات با مسیحیان، یهودیان و فرقههای نوظهور اسلامی،
◀️ تربیت شاگردان بسیار،
◀️ تربیت عملی مردم با اخلاق، زهد و پارسایی خود....
#امام_باقر
#امام_محمد_باقر
نشر به مناسبت ولادت امام باقر(ع)
روابط عمومی اداره تبلیغات اسلامی خوی
•|🦋|•#تلنگر
آقا جان ❣تمام این سالها که درس📚📖 خواندیم;
""دبیر ریاضی📝"" به ما نگفت که حد غربت😞 تو وقتی شیعیانت به گناه⛔️ نزدیک می شوند بی نهایت است⁉️
.
""دبیر شیمی📝"" نگفت که اگر عشق و ایمان ❣و معرفت با هم ترکیب شوند ،شرایط😍 ظهور تو مهیا می شود⁉️
"دبیر زیست📝" نگفت که این صدای تپش قلب نیست💔صدای بی قراری دل برای مهدیست😥..!
.
"دبیر فیزیک📝" نگفت که جاذبه زمین اشک💦 های غریبانه ی توست😭..نگفت که جاذبه ی زمین🌎 به همان سمتیست که تو☺️ هستی⁉️
.
"دبیر ادبیات📝" از عشق مجنون به لیلی,از غیرت فرهاد گفت😐 ، اما از عشق شیعه به مهدی, از غیرتش به زهرا(س) ❣نگفت⁉️
.
"دبیر تاریخ📝" نگفت که اماممان 🌹امسال سال چندم غربتش😢 است و اینکه ☹️نگفت غربت اهل بیت علی(ع) ❣از کی شروع شد و تا کی ادامه دارد⁉️
.
"دبیر دینی📝" فقط گفت که انتظار فرج😍 از بهترین اعمال👌 است اما نگفت که انتظار فرج یعنی گناه❌ نکنیم و یعنی گناه نکردن از بهترین ❤️اعمال است⁉️
.
"دبیر عربی📝" به ما یاد داد که مهدی اسم خاصی است که تنوین پذیر است!
اما نگفت که مهدی خاص ترین 🌺اسم خاص است که تمام غربت و😭 تنهایی را پذیرا شده است⁉️
فدای غربتت آقایمن❣😔
کاش روزی بنویسند🖌 به دیواربقیع : کارگران مشغولند👥👥،کار احداث ضریح
کاش روزی بنویسند🖌 به دیوار بقیع : چند روزی مانده به اتمام ضریح
کاش روزی بنویسند 🖌به دیواربقیع : مهدی فاطمه ❣آید، به تماشای ضریح
کاش روزی بنویسند🖌 به دیواربقیع : عید امسال، نماز❣، صحن بقیع
کاش روزی بنویسند🖌 به دیواربقیع : فلش راهنما ⬅️،مرقد زهرای😍 شفیع
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
May 11
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #شصت_ویک
بعد هم فیلم را کمیعقب زد و روی یکی از صحنههای ترسناک متوقف شد.
-ببین! شخصیت اهریمنیای که تمام وقت باید ازش بترسی مثل راهبهها لباس پوشیده... یا بهتر بگم مثل ما مسلمونا...! راهبهها مدل لباسای مختلف دارن. اما بین اون همه مدل، اونی رو انتخاب کرده که بیشترین شباهت رو به خانمای مسلمون داره. ببین! دقیقا چادر و مقنعهست! فکر میکنی دلیلش چی باشه؟
راست میگفت. الکی که نیست.
نامردها بلدند چطور فیلم بسازند که چه مسلمان باشی، چه مسیحی، چه بی دین، ته دلت از هرچه آدم دیندار و محجبه و خداپرست است بدت بیاید و بترسی.
صدای ارمیا مرا به خودم میآورد:
-ولی جدا مسخره ست! اینهمه آدم توی اروپا مسیحی اند، اما فقط یه درصد کمیاز خانما شون مثل حضرت مریم(علیها السلام) لباس میپوشن! درحالی که اگه واقعا کسی رو دوست داشته باشی، باید سعی کنی شبیهش باشی.
سفره افطار کوچکی روی میز میچینم؛
با خرما و نان و پنیر ایرانی و گردو و هندوانه. این ایرانیترین غذایی ست که دست و پا کردهام.
درحال چیدن سفره هستم ،
و ارمیا وضو میگیرد که نماز بخواند. این یکی را هم باورم نمیشد!
ادامه حرفش را میگیرم:
-اینطور که معلومه، پوشش خانمای اروپایی از اول اینطوری نبوده. ولی نفوذ یهود و سرمایه دارای یهودی باعث شده کم کم پوشش اروپایی ها بازتر بشه... درحالی که هنوز خود یهودیا شدیدا به حجاب مقیدن و حتی پوشیه میزنن. هرچی هست زیر سر یهوده!
انتظار دارم ارمیا بحث را ادامه دهد ،
اما با شنیدن این حرفم، سر به زیر میاندازد و به جانمازم که هنوز جمعش نکردهام اشاره میکند:
-میشه منم روش نماز بخونم؟
تعجب کردهام از واکنش ارمیا که زیر لب میگویم:
-طوری نیست.
نماز خواندن ارمیا را یکی دوبار بیشتر ندیدهام. همان موقع هم که ایران بودند،
خوشش نمیآمد جلوی کسی نماز بخواند. میرفت یک گوشه، یواشکی نماز میخواند. وقتی میپرسیدم چرا دوست ندارد ،
کسی نماز خواندنش را ببیند، میگفت خجالت میکشد و میترسد نمازش ریاکارانه باشد.
الان که نگاه میکنم،
انقدر نماز خواندنش قشنگ است که واقعا هم ممکن است ریا شود! صورت سفیدش برافروخته و سرخ شده، انقدر که نگرانش شده ام. فکر نمیکردم ارمیا در آلمان هم نماز بخواند...
اما تازه فهمیده ام به همان اندازه که ارمیا من را میشناسد، من کشفش نکردهام.
نماز ارمیا که تمام میشود ،
و مینشیند سر سفره، بازهم انگار حالش گرفته است. نمیدانم چکار کنم که حال و هوایش عوض شود.
مگر من چه گفتم؟
افطار که تمام میشود، آرام میگوید:
-میگم اریحا... برای شبای قدر، مرکز اسلامی برنامه احیا داره.خیلی دوست دارم بریم. ولی من فکر کنم دو شب اول رو نتونم بیام. تو رو میرسونم، خودم میرم یه جایی کار دارم. باشه؟
-باشه... طوری نیست.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #شصت_ودو
دوست دارم بازهم بماند ،
ولی نمیدانم چرا ناگهان انقدر گرفته شد و حالا میخواهد برود.
دم در است که میپرسم:
-خوبی ارمیا؟
-خوبم. یکم خسته م فقط.
-نمیشه بازم بمونی؟
-نه دیگه. الان وفاء خانم میان.
ارمیا که میرود،
یاد ایمیل جدیدی که برایم آمده میافتم و مینشینم سر لپتاپ.
یک دعوت همکاری ست ،
از طرف یک موسسه در آلمان؛ یک موسسه ایران شناسی! نمیدانم من را از کجا پیدا کرده اند.
شرایط خوبی دارد.
میتوانم در ایران کار کنم و مجبور نیستم آلمان بمانم. حقوقش هم عالی ست.
ناگاه یاد حرفهای عمو و لیلا میافتم ،
و صدای زنگ هشدار مغزم بلند میشود. این فقط یک پیشنهاد است؛ مجبور به قبول کردنش نیستم.
ایمیل را پاک میکنم و لپتاپ را میبندم.
وفاء مثل همیشه پر سر و صدا میرسد.
انرژی این دختر تمامیندارد؛ حتی اگر روزه گرفته باشد و هنوز افطار نکرده باشد.
پای سیبها را تعارفش میکنم:
-بفرمایین. ارمیا اینا رو برای تولد امام حسن علیه السلام خریده.
با ذوق یک شیرینی برمیدارد و میگوید:
-نمیدونی چقدر گرسنمه!
-افطار کردی؟
-یه شکلات همرام بود همونو خوردم فقط.
-وای خب بیا بشین قشنگ افطار کن تا نمردی!
مینشیند پشت میز و برای خودش لقمه میگیرد.
-نگران نباش، ما بدتر اینا رو گذروندیم. اینا که چیزی نیست! تو عراق زندگی نکردی نمیدونی!
-چطور؟
-تو فقط تصور کن هرلحظه احتمال بدی یا بریزن تو خونهت و قتل عامتون کنن، یا بمب بذارن، یا با هواپیما و خمپاره و موشک بیفتن به جونتون! تازه این غیر تحریمای غذایی و کمبود آب و تشعشعات رادیو اکتیوه! ما دیگه ضدضربه شدیم و تلخ میخندد.
الان که درباره تاریخ عراق فکر میکنم، میبینم راست میگوید. مردم عراق سالهاست زیر سایه جنگ و ناامنی زندگی میکنند؛ زیر سایه ترس.
میپرسم:
-با این حال دوست داری برگردی عراق؟ اینجا نمیمونی؟
شانه بالا میاندازد و خیلی راحت میگوید:
-معلومه! اگه از عراق بریم که عراق درست نمیشه. فقط بدتر از اینی که هست میشه. مشکل اصلا همینه، که نخبه هامون خودشونو خرج بقیه کشورا میکنن. باید با خودمون رو راست باشیم. چشم آبیا هیچوقت به سود ما کار نکردن. الانم اگه به من امکانات علمی میدن برای راه افتادن کار خودشونه.
حالا میفهمم چرا اسمش را گذاشته اند وفاء.
کاش همینقدر وفاداری را بعضی از نخبههای ما هم به کشورشان داشتند.
کاش مثل وفاء،
خوشی و آسایش و پول را فقط برای خودشان نمیخواستند.
ماندن برای ساختن کشور سخت است؛
اما کسی نخبه واقعیست که در شرایط سخت، بتواند بماند و بسازد.
-از داعش نمیترسی؟
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا