هدایت شده از افـ زِد ڪُمیـلღ
هر سوالی دارید درمورد شهید دانشگر ، پیویم بپرسید تا همشو جمع کنم و از پدرشون بپرسم 🙂✨
#فور
هدایت شده از "دُختࢪﺍنِﺯﻫࢪایۍ•پسࢪانِعَلَﯡۍ"
خیلینامردیهعا:(
چنتالفداشتیم؟میتونینبگید!؟
همسنگریها!!! یدستیمیرسونید؟
#فور
هدایت شده از 「غریب طوس」
https://eitaa.com/joinchat/3457614164Cfef9af59a8
گپ دخترونه دخترا بیاین حرف بزنیم🙃🖐🏽
راستی باید یه قوانینی هم برای گپ بزاریم
حرف بد ممنوعه
گیف بد ممنوعه
توهین به همیدیگه هم ممنوعه
هرکی اهمیت نده ریمو میشه🙃🖐🏽
#فوررررررر
‹🕌✨›
ای روضه که دهر زِ بویت معطر است
آبت زِ کوثر و گِلَت از مشک و عنبر است
#چہارشنبہهاےامامرضایــے
‹🕌✨› ↫ #امام_رئوف
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🕌✨›
بفرمایید چند لحظه آرامش ناب😇
مثل کبوتر به هوای تو پَر میکشم🕊
‹🕌✨› ↫ #آرامش
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
‹🕌✨›
اسلام و علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی❤️
‹🕌✨› ↫ #قرار_عاشقی
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
‹🕌✨›
گـردفـرشِحرمـت
هسـتشفـٰاۍِدلمـٰا؛
هرکہزائـرشـده
آرامگرفتہسـتاینجـٰا💛ـ!
‹🕌✨› ↫ #امام_هشتم
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
‹🕌✨›
#زیبایی_درون.
پارت۹.
دنیز آیدم.
نمیدونم کی خابم برد.
غرق رویای شیرینم بود که صدای کسی منو از خاب پروند:
_آبجیییی!
با ترس چشمام رو باز کردمو هینی کشیدم.
درکی از اطرافم نداشتم صدای خنده ی بچگونه ی کسی میومد.
بالاخره از حالت پرواز در اومدم چشمای خاب آلودم رو اول به سمت آوا که بلند بلند میخندید بعدش نیکا با خنده ی ریز و سپس خاله آرزو با لبخندی پر مهر گردوندم.
چشمام رو مالوندم و جلوی دهنم و گرفتم و خمیازه ای کشیدم:
_ساعت چنده؟
نیکا نگاهی به موبایلش کرد:
_یک و نیم بعد از ظهر.
چشمام گرد شد چطور متوجه گذر زمان نشده بودم.
خاله آرزو با لبخند رو به من گفت:
_ما یه ساعت پیش اومدیم دیدیم که خابیو از اونجایی که خسته بودی بیدارت نکردیم مامانت بیداره ملاقاتش کردیم از وقتی بهوش اومده هی سراغ تورو میگرفت و بی قراری میکرد بهتره بری پیشش.
ازم خداحافظی کرد که با لبخند منم ازش خدافظی کردم.
نیکا با لبخند مهربونش گفت:
_خوشحالم که به خودت اومدی
با تشکر نگاهش کردم:
_و منم ازت ممنونم که کلی کمکم کردی و نشونم دادی که در عین بدی تو این دنیا خوبی هایی هم وجود داره مثل تو خاله آرزو و مامان و آوا.
چیزی نگفت خاست بره که صداش کردم.
برگشت سمتم ادامه دادم:
_میشه دفعه بعدی که آوا رو میاری ملاقات از تو خونمون یکی از چادرای مامانو برام بیاری کلید وکه میدونی کجاست
لبخندی زد:
_حتما!
با رفتن نیکا چادرمو که روی صندلی افتاده بود سرم کردم
یادم باشه قبل رفتن اینو تو نمازخونه بزارم
به سمت اتاق رفتم و بعد از در زدن واردش شدم.
چشماش بسته بود.
بغض کردم.
کنار تختش وایستادم و اون دستای چروکیده اش رو که یه زمانی با مهر و محبت روی سرم میکشید توی دستام گرفتم و بوسیدمش.
بابغض توی گلوم نالیدم:
_مامان!
فکر کردم خابه اما با باز شدن چشماش فهمیدم که اشتباه کردم.
ماسک اکسیژن مانع از حرف زدنش میشد.
از روی صورتش پایین آوردش و با نفس نفس گفت:
_ج...جان...مامان...دُ...دخترکم.
خوب نبود جلوش گریه کنم دکتر گفته بود ناراحتی براش مثل سم میمونه
با لبخندی که واقعی بود ماسکو دوباره گذاشتم روی دهن و بینیش:
_الان وقت استراحتت هست خوب از این موقعیت استفاده کن که خونه بریم با درد و دل هام گوشات و به درد میارم!
لبخندی زد و من روی صندلی کنار تختش نشستم و دستشو تو دستم نگه داشت.
همینطور دستشو نوازش میکردم که کم کم خابش برد.
خدایا بازم مرسی،مرسی که نزاشتی این لبخند زیبا و این دستای نوازشگر ازم بی دریغ بمونه.
با لبخند به صورتش خیره بودم صدای در اومد فک کنم پرستار بود.
_آیلین!
با صدای نفرت انگیزش حرکت دستم متوقف شد اروم از جام بلند شدم و با حرص به سمتش رفتم:
_شما اینجا چیکار میکنین؟
با تمسخر ادامه دادم:
_دایی حسین!
برام عجیب بود این مرد همیشه مرتب امروز اینهمه آشفته به نظر میرسید.
_میخام باهات حرف بزنم
صداش بغض داشت؟نمیدونم شاید من اشتباه کرده باشم.
عصبی اما آروم برای اینکه مامان بیدار نشه گفتم:
_حرفی بین ما نمونده الانم بهتره از اینجا برین تا مامان بیداره نشده.
روبروش ایستادم و اون ادامه داد:
_پول بیمارستان و پرداخت کردم میدونستم از عهدش بر نمیای و از طرفی وظیفم هست.
دهنم از این همه میزان رویی که داشت بازموند با هول گفت:
_اشتباه برداشت نکن دایی جون...
یه تای ابرو بالا پرید:
_دایی جون؟
متاسف نگاهم کرد:
_راستش من اومدن ازت حلالیت بخام میدونم در حق پدرت و تو و مامانت در حق همتون ظلم کردم راستش خدا چوبشو بهم زد ورشکست شدم و خودم و به پلیس معرفی کردم راجب بابات.
حاضرم قسم بخورم این مرد هیچ شباهتی با حسین فرهمند قبل نداشت.
من گذشتم رو پاک کرده بودم و اینم روش
سرد گفتم:
_میبخشم اما به شرطی که دیگه دورو اطراف ما پیدات نشه.
خوشحال خاست بغلم کنه که با اخم کشیدم کنار.
خدارو شکر مامان بیدار نشده بود.
****
دو ماه از اون ماجرا میگذشت و من کلی تغییر کرده بودم
ادامه دارد......
‹🕌✨› ↫ #رمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
خیلی خوشحالیم که اومدید🌹
منتظر پستای جذابمون باشید😉
شبتون امام رضایی🕌✨
@Eashagh_reza
‹🕌✨›
🕊✨كاخ همه
شاهان جهان را كه بگردی
🕊✨دربارِ كسی
پنجره فولاد ندارد ....
✨اَلسَّلامُ عَلیکَ یا اِمام رَئوف
✨✨یا عَلی اِبنِ موسیَ الرِّضا(ع)
‹🕌✨› ↫ #امام_هشتم
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🕌✨›
امام رضا جانم دلتنگم ..
‹🕌✨› ↫ #غریبالغربا
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza