‹🕌✨›
رمان #تا_مرز_حجاب
#پارت_1
لباسهای یاسی مو با ست روسری همرنگش از داخل کمد برداشتم و تنم کردم
یه عطر دلنشین به خودم زدم و حالا برای مهمونی اماده اماده بودم..؛
درهمین حال صدای مامان بلند شد:مرضیه!اماده ای ؟ باید حرکت کنیم دیگه
از اتاق اومدم بیرون چشمم به بابا خورد و گفتم:اوم بله مامان بریم..
بابا با رفتاری خشمگینانه گفت:این چه تیپی تو زدی هان؟برای تولد یه بچه ۶ساله هم اینطور لباس میپوشن؟
مامان که همیشه طرفدار من بود و از من حمایت میکرد شروع به سخن کردن کرد: وااا مرد ولش کن،چیکار داری بچه رو؟؟
هرچی پیش میرفت بابا هم عصبانی تر میشد و نگاه های تحقیر امیزی بهم مینداخت:تو به این میگی بچه؟!۱۷سالشه دیگه من اصلا دوست ندارم دخترم اینجوری بپوشه،حجاب داشته باشه،حجاب یه زن رو زیبا تر میکنه و اون رو از دام گرگ ها و روباه ها نجات میده(منظور از گرگ ها روباه ها نامحرم ها هست)
چادر بپوش دخترم ،تو با چادر پوشیدن پیش خدا عزیز تر میشی!!
پوس خندی زدم و گفتم:اخع کی توی جشن تولد چادر میپوشه که دومیش باشم؟
مامان اومد کنارم و دستی به سرم کشید و با ارومی بهم گفت:دخترم پاشو بریم که دیر میشه..
منم اروم از جام بلند شدم و سمت درخونه رفتم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
اونجا که رسدیم همه زن بودن و یه نگاه دورانی بهشون انداختم و سرجای خودم نشستم با همه احوالپرسی کردیم
چشمم سمت یه دختر چادری رفت و برگشت
دوباره سعی کردم نگاهش کنم
سر به زیر و اروم سرش هم تو لاک خودش بود و کمتر با کسی خوش و بش میکرد
همه ازش تعریف میکردن بخصوص خاله زهرا
کنجکاو شدم تا ببینم چی میگن
میگفت که توی یه بخشی از پرستاری مشغول بکاره
سرشو که کمی بالا اورد شناختمش ،اشنا بود یه دختر اشنا خودش بود،هدی !
همونی که قبلا بد حجاب ترش تو فامیل نبود همون دختری که پدرش فلج شده بود..!
با حرفای اروم خاله زهرا و نرگس خانم متوجه شدم که پدرش پاهاش سالم شده بود ،
از یه معجزه صحبت میکردند
تا این که خودش شروع کردن به حرف زدن:
زبونم لال شده بود و کل تنم سُست
نمیدونستم پدرمو توی اون وضع ببینم ،پیش هر دکتری که بابا سجاد مو برده بودیم گفته بودن دیگه پاهاش سالم نمیشه
با خودم گفتم شاید مشکل منم ،خودمو درست کردم هرشب میرفتم مسجد و چادرمو میپوشیدم و منی که اصلا اعتقادی به قران نداشتم یه شبه قران رو توی قلبم جا دادم هنوز صدای اون ایه های نورانی توی گوشمه؛شب که از مسجد اومدم خوابیدم روی تخت و چشمم فقط به پدرم که خواب بود،بود
چشمامو اروم بستم یه اقای نورانی توی خیالم اومد و باهاش صحبت کردم
من:گریه ام گرفته بود و توی دلم غوغا بود
ادامه داد....
گفت اگر میخوای پدرت خوب شه باید قول بدی و عهد ببندی. که هیچ وقت از در خونه ابالفضل جایی نری
اشکم سرازیر شد و با میل قبول کردم
نزدیکای صبح بود باید پا میشدم و میرفتم نماز
چشمم به پدرم افتاد که بلند شده بود و داشت راه میرفت افتاد
قلبم تپش سنگینی داشت ...
محکم میزد
اره این همون معجزست
بعد از حرفاش خاله زهرا گریون به سمت اتاق رفت
هدی:همه اینا بخاطر دینداری منه! گفتم شاید براتون درسی بشه
ادامه دارد...🙂✨
‹🕌✨› ↫ #رمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza