‹🕌✨›
رمان #تا_مرز_حجاب
#پارت_8
همه کارامو کرده بودم...
به سمت میزم رفتم
و دوباره کتاب هارو برداشتم
همین که مشغول خواندن بودم موبایلم زنگ خورد
یه شماره ناشناس بود
_الو؟بفرمایید
+سلام مرضیه خانم از مسجد تماس میگیرم ،میخواستیم برای چند روز دیگه که جشنه مسجد و تزیین کنیم ،شما میاید کمک؟؟
_حتما با کمال میل،ولی چه زمانی؟
+اگر میتونید الان بیاید
_چشم حتما یا علی مدد
خداحافظی کردم و تلفن و قطع کردم
چادرمو پوشیدم که برم
+مرضیه ،دخترم!کجا؟؟
_میرم مسجد،۱ساعت دیگه میام سلام به بابا برسون خداحافظ
+چقدم عجله داشت ...
خودمو به مسجد رسوندم و یه ساعتی مشغول کمک کردن بودم
بعد از اتمام کارم از بقیه تشکر کردم
داشتم برمیگشتم که هدی رو دیدم
_آم،سلام هدی جون شما کجا این جا کجا؟😅
+سلام عزیزم خوبی میدونستم اینجایی ،اومدم باهم بریم معراج..
_چه خوب ،حتما بریم خودم هم اونجا میز گرد دارم
+بریم که برای نماز مغرب و عشا اونجا باشیم
خیلی زود خودمونو به معراج شهدا رسوندیم
اونجا ارامش خاصی داشت،محل دوست داشتنی من بود..
همونجایی که عطر نابی داشت برام از خونه هم بهتر...
اذان رو میگفتن و سریع رفتیم سمت وضو خونه
بعد از وضو و نماز سرمو به دیوار گرم نمازخونه معراج ،تکیه دادم
چشمام و بستم و تمام اتفاقات این چند ماه رو دوباره دیدم
به راستی که چقدر عوض شده بودم،رفتارم،اخلاقم،نمازخوندن و دعا خوندنم!
انگار ندا از اسمون میومد که من بهشتی بودم....
مثل همون مروارید توی صدف
حال خوبمو با دنیا عوض نمیکردم
«من خدارو داشتم،بی نیاز از همه چیز و همه کس بودم»
ادامه دارد....🙂🖇
‹🕌✨› ↫ #رمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza