ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
این قسمت: #INTJ های #type6 این intjها چشم انداز دقیق و گسترده ای درمورد آینده و تمام بلایا و مشکل
ادامهی: #INTJ های #type6
البته همه این intjها فوبیا ندارن و مدام درحالت ایجاد امنیت نیستن، بعضی هاشون با وجود اضطراب نهفته با ترس هاشون رو به رو میشن و با چالش ها مبارزه میکنن
(به زبون ساده همیشه اینجوری نیست که سد دفاعی بچینن و از همه فاصله بگیرن گاهی با وجود نگرانی، ترجیح میدن در برابر مشکلات قدم علم کنن👊🏻.)
البته این مدل intjها صریح و پرخاشگرترن☺️🤝
@Eema_Ennea | #ادمین_صبح
برامون بگید
تاحالا یه INTJ تیپ شش دیدین یا نه🥲👇
https://daigo.ir/pm/VS6aXB
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• عاقبت 🔹آقای آیسمن: #type6 (ناسالم) پارت نهم: شارلوت گوشه میز مدیسون نشست. پاهایش را روی هم گردان
• #داستان عاقبت
پارت دهم: شارلوت سرش را از روی برگههای استئفا نامه بلند کرد. کمی نوک بینیاش را خاراند و بلافاصله گفت:«بله. بفرمائید بشینید.»
و حین گفتن این جمله، درست به نزدیکترین صندلی به میزش اشاره کرد. آقای آیسمن نفش عمیقی کشید و سمت صندلی رفت. وقتی نشست زمزمه کرد:«در خدمتم.»
شارلوت سه استئفا نامه را بالا آورد و به او نشان داد. سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت:«با اومدن اولین استئفا نامه که دلیلش نارضایتی از شما بود، شما رو دعوت و باهاتون گفت و گو کردم. یکسری مسائل مطرح شد و به نتایج خوبی هم رسیدیم. وقتی دو تای بعدی اومدن هم با خودم گفتم شاید هنوز فرصت نکردید، یا با خودتون کنار نیومدید که تک تک نکاتی که گفتم تو رفتار و افکارتون لحاظ کنید؛ هنوز جای اصلاح و پیشرفت هست و بر این قول بودم تا امروز که سه استئفا نامه جدید دیگه هم به دستم رسید!»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• #داستان عاقبت پارت دهم: شارلوت سرش را از روی برگههای استئفا نامه بلند کرد. کمی نوک بینیاش را خا
• داستان عاقبت
پارت یازدهم: سه استئفا نامه جدید را پایین آورد. یک تای ابرویش را بالا و ادامه داد:«و به نظرم این میزان صبر من بر شرایط ناگواری که شما اخیرا بوجود آوردید، برای نشون دادن اطمینانم نسبت به شما بخاطر دغدغهمندیها و تلاشهای بیدریغتون در گذشته؛ دیگه کافی باشه.»
از آن سوی میزش پرونده استخدام آقای آیسمن، به همراه برگهی پایان همکاری که روی آن قرار داشت را سمت خود کشید. برگه را برداشت و رو به آقای آیسمن گرفت. مستقیم نگاهش کرد و گفت:«باز هم فقط و فقط بخاطر خدمات دلسوزانه گذشتهتون، و اینکه اطلاع دارم در شرایط سختی قرار دارید، چشم از گندهایی که اخیرا به همه چیز خورده میپوشونم، و اجازه میدم پایان کار ما با این برگه و بصورت تواقفی باشه. بهجای اخراج!»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت یازدهم: سه استئفا نامه جدید را پایین آورد. یک تای ابرویش را بالا و ادامه داد:«و
• داستان عاقبت
پارت دوازدهم: صورت آیسمن هر لحظه برافروختهتر، و قطرات عرق از کنار شقیقه به لابلای تهریشهای اصلاح نشدهاش سر میخورد. با شنیدن جمله آخر، ناگهان از جا کنده شد و فریاد زد:«دختر احمق. تو حق نداری همچین کاری بکنی! من بهترین سالای عمرمو تو شرکت زپرتی تو سوزوندم. حالا که به اینجا رسیدم اخراج؟ حالا که یه پیرمرد چهل سالهام و دیگه معلومم نیست کدوم گوری باید دنبال کار بگردم؟»
شارلوت با چشمغره وحشتناکی او را نگاه کرد. برگه پایان همکاری را مقابل او روی میز کوبید و با صدایی که از لای دندانهایش بیرون میآمد گفت:«حواست به حرف دهنت باشه!»
آیسمن برای بار چندم، از آغاز جلسه کوتاهشون دستی زیر بینیاش کشید. تازه توجه شارلوت به نوک سرخ بینیاش جمع شد و چشمانش را با انزجار بست. ناگهان آیسمن با قهقه جنون واری برگه را برداشت و پاره پاره کرد. صدایش را جوری بالا برد که احتمالا تا آخر شرکت شنیدند:«تو حق نداری. حق نداری!»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت دوازدهم: صورت آیسمن هر لحظه برافروختهتر، و قطرات عرق از کنار شقیقه به لابلای
• داستان عاقبت
پارت سیزدهم: شارلوت به ضرب از جا کنده شد. رو به مدیسون فریاد زد:«برگه اخراج آقای آیسمن رو بیار اینجا.»
چشمان آیسمن ناگهان گرد شد. چند قدم عقب رفت تا از پشت به دیوار خورد. تمام تنش لرزش مشهودی داشت. شارلوت نامرتبترین امضای عمرش را پای آن برگه زد؛ سپس آن را همراه پرونده برداشت. در اتاق را باز و به بیرون پرت کرد. روی به آقای آیسمن کرد و با همان صورت برافروخته فریاد زد:«برو بیرون.»
مدیسون همانجا که برگه اخراج را به شارلوت سپرد، خشکش زده بود. آقای آیسمن هم با فریاد او به خودش آمد و با همان حالتی که داشت، سلانه سلانه از اتاق خارج شد.
همه کارمندان پشت در تجمع کرده بودند. شارلوت پوزخندی زد و گفت:«تموم شد. برگردید سر کاراتون.»
خودش نفهمید، اما دوباره هم فریاد زده بود...
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت سیزدهم: شارلوت به ضرب از جا کنده شد. رو به مدیسون فریاد زد:«برگه اخراج آقای آیس
• داستان عاقبت
پارت چهاردهم: آن روز جکسون آیسمن با حال نامساعدی پشت فرمان ماشین نشست. تا رسیدن به خانه، کلی بوق اعتراضی نثارش شد و او هم با کلی فحش آبدار پاسخ داد.
به محض رسیدن به خانه، همانطور که مشغول تعویض لباس بود، پیغامگیر تلفنش را روشن کرد. ابتدا صدای دخترش که برای تحصیل در دانشگاه به شهر دیگری رفته بود، در گوشش پیچید:«سلام آقای آیسمن. خواستم بگم از امروز کار پیدا کردم و دیگه لازم نیست شهریه و خرجی برام واریز کنی. پس لطفا دیگه هم به این بهانه باهام تماس نگیر. خدانگهدار!»
پوزخندی زد. "آقای آیسمن!" این را با خودش تکرار کرد و یاد آن روزها افتاد... روزهایی که دخترش با شنیدن این خبر که مادر خانه را ترک کرده، از دانشگاه مرخصی گرفت و به خانه برگشت. هوای پدرش را داشت و مدام با او صحبت میکرد. التماس میکرد برگردد و بگزارد زندگیشان مثل سابق باشد. میگفت خودش مامان را راضی میکند و... ولی آقای آیسمن هیچ وقت دقیقا به حرفهایش گوش نکرد!
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت چهاردهم: آن روز جکسون آیسمن با حال نامساعدی پشت فرمان ماشین نشست. تا رسیدن به خ
• داستان عاقبت
پارت پانزدهم: نهایتا شبی که در خماری قصد آسیب زدن به او را داشت، دخترش با گریه خانه را ترک کرد و قسم خورد دیگر هرگز دختر او نیست. بعد از آن هرچه جکسون خواست با او ارتباط بگیرد موفق نشد. دیگر هم واژه "پدر" را از زبان او نشنید...
با یادآوری این خاطرات، دوباره تمام تنش رعشه بدی گرفت. پیغام بعدی هم پخش شد:«ســــلــــام جکسون! چطوری پیرمرد؟ عصر با بچهها میایم دنبالت. میدونم که پایهای! پس فعلا...»
خوب بود، عالی! حالا باید فکری برای گذراندن صبح تا عصرش میکرد. دو تا قرص را بدون آب بالا انداخت و خودش را روی تخت پرت کرد.
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت پانزدهم: نهایتا شبی که در خماری قصد آسیب زدن به او را داشت، دخترش با گریه خانه
• داستان عاقبت
🔹نیکولاس: #type7 #7w6
🔹مایکل: #type3
پارت شانزدهم: ساعت نه و نیم شب بود. همگی دور آتش نشسته بودند که صدای صحبت و خندههای بلندشان با پخش شدن صدای ترمز وحشتناک ماشینی روی سنگریزهها قطع شد!
همه فورا سرشان را سمت صدا برگرداندند. ماشین آشنا نبود، اما از مدل لوکسش معلوم بود برای کیست! نیکولاس!
بلافاصله بعد از ترمز از ماشین بیرون پرید. دستش را بالا برد و سلامی پرانرژی کرد. مایکل ساعت مچیاش را نشان داد و شاکی گفت:«هیچ ساعتو دیدی نیک؟ ما حداقل دو ساعته اینجاییم!»
نیکولاس دستهایش را توی جیبهای شلوارش کرد و سرش را با تاسف تکان داد. همانطور که سمت آنها قدم برمیداشت گفت:«فکر میکنی کجا بودم؟ ها؟»
تام قهقههای زد و این را با لحنی کاملا کشیده گفت:«پــیــــشِ نــــامزدت! آره؟»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت 🔹نیکولاس: #type7 #7w6 🔹مایکل: #type3 پارت شانزدهم: ساعت نه و نیم شب بود. همگی دور آ
• داستان عاقبت
پارت هفدهم: نیکولاس بلهای محکم گفت و سرش را با تاسف تکان داد. کنار آتش نشست و با حرکاتی اغراقآمیز و تئاتروار، شروع به در آوردن ادای نامزدش کرد!
- هی نیک.. میخوای قطعه کلاسیک "نهنگهای صورتی توی حوض نقرهای" رو برات بزنم یا قطعه جدید "روزی که با تو بودم"؟ انتخاب خاصی نداری؟ پس بشین اینجا!
سپس آستینهای خیالیاش را تا نزدیک آرنج بالا داد. کمی با انگشتانش بازی کرد. چشمانش را بست و با حالت چهرهای خاص، دستش را روی گلاویههای خیالی پیانویی تکان داد.
- هی نیکولاس.. خوب بود؟ چیزی درباره لباس جدیدم نگفتی؟ فردا باهام میای به آموزشگاه موسیقیم؟ راستی قراره یه سمفونی محشر برگزار بشه! برای تو هم بلیط بگیرم؟
نیک با اتمام تئاتر این دیالوگها، از پیشانی تا کنار چشمانش را دستی کشید و سرش را تکان داد. دستانش را در دو طرف بدنش کاملا باز کرد و گفت:«اونجا بودم. جایی دقیقا همینقدر تهوعآور! اما پیچوندمش!»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت هفدهم: نیکولاس بلهای محکم گفت و سرش را با تاسف تکان داد. کنار آتش نشست و با حر
• داستان عاقبت
🔹اولیور: #type2 #2w1
پارت هجدهم: اولیور شانهاش را گرفت و محکم فشرد:«بیشتر هوای نامزدتو داشته باش پسر! شاید الان رو مخت باشه ولی اگر روزی از دستش بدی جای خالیش رو با تک تک سلولهات حس میکنی!»
نیکولاس سری تکان داد و بلافاصله گفت:«نه اولیور! داستان من با تو فرق داره. شاید منم بعدا کسی رو پیدا کنم که از بودن باهاش لذت ببرم یا جای خالیش برام فاجعه باشه ولی... اون شخص قطعا سارا نیست!»
اولیور جوان سیاهپوست خوش استایلی بود. چند سالی میشد کارمند شرکت بیمه بود و شمع چهل سالگی را همین هفته گذشته در تنهایی فوت کرد! پنج سال پیش که همسر محبوبش، اولویا را از دست داد دچار غم و خلأ شدیدی شد اما به لطف همین جمع رفقایش بود که هنوز، گهگاه میخندید...
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل