eitaa logo
التیـــام؛
201 دنبال‌کننده
436 عکس
185 ویدیو
0 فایل
- گفتی که بگو از مـاھ . . آیینه من آوردم در مذهب عاشق‌ها؛ دلدار همان مـاھ است . . . . -اللّٰهم الرزُقنا هَمان که میدانی !(: میشنوم: https://daigo.ir/secret/9879725989
مشاهده در ایتا
دانلود
- یه وقتایی هست که واقعا نمیدونی باید چیکار کنی برای نجاتِ خودت؛ نه کسی هست که باهاش حرف بزنی ،نه اصلا حوصله داری مسئله هارو دونه دونه بشکافی برای کسی... اگر هم بر فرض کسی پیدا بشه ،میترسی که تو رو نفهمه یا اشتباه تموم حرفات رو برداشت کنه و پشیمون بشی از وقتی که هدر دادی ،پس ترجیح میدی تا همیشه سکوت کنی. این سکوت هم از درون از روحت تغذیه میکنه وَ به خودت میای و میبینی شدی یه آدم دیگه ؛ آدمی که حتی حوصله‌ای براش باقی نمونده که بخواد دنبال فهمیده شدن توسط دیگران باشه.در نتیجه؛میای خودت تنهایی مشکلاتت رو حل کنی ،اما انقدر زیاد و پیچ در پیچ هستن که طنابشون میپیچه دورِ گردنت و تا مرز خفگی هربار میبرت... و تو برای باز کردنِ این طناب فقط دوتا دست داری ،دست هایی که زخمی شدن از بس سعی کردن گره های کور رو از هم بشکافن . . چشم هات که خسته شدن انقدر اشک ریختن و غم‌ توشون بیداد میکنه. این میشه که نمیدونی باید چیکار کنی ،یعنی میخوای حل کنی همه چیز رو ،اما نمیتونی ؛ از توانت خارجه ؛ اینجاست که میفهمی نتونستن چقدر درد داره .
- اون‌قدر زندگی نکردم که بخوام از درد بگم‌. نمیگم تا به حال درد نکشیدم؛ اتفاقا خیلی هم کشیدم. من کشیدم و دیگران با طِیف های مختلف خاکستری ،رنگش کردن. رنج و درد از ازل ؛ پیوندی ناگسستنی با زندگیامون داشته و ریسمونی دور گردن هامون بوده. اونایی که صبرشون بر بی قراریشون برتری داشته، چهار‌پایه ی زیر پاشون سفت تر و محکم تر بوده ؛ درد رو به دور گردن هاشون متحمل شدن و نذاشتن ریسمونِ درد نفسشونُ بگیره‌‌. اما آونایی که تقلا کردن از چنگال این ریسمون فرار کنن ،کمانان حلقه‌ی دور گلوشون سفت تر شده. به عبارتی فرار از درد خود درد شده و فرار از رنج،خود رنج! . رنج و درد یه وقتی آدمو به لبه ی پرتگاه زندگی می بره، اون‌جا که یک قدم تا سقوط فاصله داریم و زیر پامون دره ای به ژرفیِ بلندای آسمون ها‌. همون نقطه کافیِ تا چنگ بندازیم به ریسمونِ زندگی ، طنابی که روزی نفسمون رو می گرفت ؛ دست آویزش بشیم و معنایی برای زندگی پیدا کنیم ؛ یک دلیل روشنِ واضح مثل طلوع خورشید به‌ زندگیمون بتابونیم و گرمیِ آغوش زندگی رو حس کنیم. تو خاکستریا ، سفیدیارو پیدا کنیم و مشکی ها رو پس بزنیم، درد رو با تموم دردناکیش بپذیریم و قهرمانانه برای‌ تسکینِ خودمون بجنگیم. اون‌قدر زندگی نکردم که بخوام از درد بگم ؛ ولی . . می‌دونم کم آوردن راهش نیست رفیق ! (: .
گفت : بیا اینم جواب آزمایشت ، هیچیت نیست! گفتم : مگه می‌خواستی چی نوشته باشه توش؟ گفت : تو کلی منو ترسوندی ، فکر کردم تومور تو مغزته! این چندمین باره که این همه راهو میکوبم میام اینجا ؛ هر بارم که اومدم دیدم هیچیت نبوده! گفتم : حالا چه فرقی می‌کنه؟ من که زیاد دووم نمیارم ؛ همین روزاس که همسایه‌ها بعدِ چند روز نعشم رو تو خونه پیدا کنن! گفت : چی میگی تو؟! ایناها ، نیگا کن. نوشته هیچیت نیست ، باور نداری بیا خودت ببین! گفتم : آزمایشا هیچی نشون نمیده ، هیچ کدومشون نمی‌دونه چه مرگمه! گفت : باشه ؛ اصلا فردا میریم یه آزمایشگاه دیگه تا خیالت راحت شه ؛ بعدش من برمیگردم کاشان رو پایان نامم کار کنم . . گفتم : یه آزمایشگاه سراغ نداری که نشون بده من چه حسی بهت دارم؟ ـ🗞🔓 !
- تو چیزی از وجدان سرت نمیشد و منم انتقام گرفتن بلد نبودم. تو نمیفهمیدی اینکه رو خرده های قلبی که شکسته هی و هی پا بزای یعنی چی ؛ منم بلد نبودم قلبت و از سینت بکشم بیرون و له کنم. تو نمیفهمیدی با هر کلمه ای که از دهنت میاد بیرون من هزار روز طول میکشه تا به زندگیِ عادی برگردم ؛ و من نمیتونستم ازت بخوام که تمومش کنی. تو نفهمیدی که چیزی که ازم گرفتیش برای تو عادی ترینِ ،اما برای من بخشی از قلب و وجودم بود که هیچوقت توی هیچ آدمی دیگه پیداش نکردم ، و جاش برای همیشه خالی موند. تو درک نکردی که چقدر سخته وقتی تو سردرگم ترین حالت ممکن به سر میبری ،هنوزم لبخند بزنی و سعی کنی همه چی روالِ ؛ منم نتونستم بهت بفهمونم که چقدر عمیقا گاهی می‌خوام داد بزنم و حرفایِ ذهنمو بلند بلند بگم . راستش من و تو مشکلمون همیشه همین بود؛ تو نفهمیدی و منم نتونستم بهت بفهمونم ، دقیقا مثل دوتا خطِ موازیِ بی سر و ته که هیچ وقت بهم دیگه وصل نمیشن .
- چشم هاتُ نبستی ؛ تو اوجِ ناامیدی به خودت امید واهی ندادی ؛ با دستِ راستت دست چپتُ نگرفتی و بگی آروم باش من هستم . . دلت برای خودت خون نشده و بوش بپیچه تو دهنت و بخوای عُق بزنی تموم حست رو. گوشه‌یِ خیابون تو سرما با چشمای اشکی ننشستی و سرتو‌ بین دستات نگرفتی . وقتی تو خیابون قدم میزدی غرق تو گذشته‌ی کذاییت نبودی و به خودت فحش بدی و همینطور دلتم برای خودت بسوزه ؛ تا حالا طعم تلخِ تنهایی نه ،بهتره بگم بی‌کسی رو نچشیدی وقتی نیاز داشتی کسی باشه و حتی اگه کمک هم نشد برات ،بدونی حداقل زخم نمیشه باز رو زخمت ؛ چون تو هیچوقت من نبودی. الآنم که داری میخونی اینارو ؛ هنوزم نمی‌فهمی . اما بهتر ،فهمیدنِ چیزایی ک من زندگیشون کردم ،ساده نیست. باید از خیلی چیزا بگذری ، نگذر ازشون ؛ نشو من ؛ نباش من ؛ منُ نفهم .
- برمیگردی. بالاخره یک روز نگاهت حتی شده اتفاقی و زودگذر ؛ به عقب برمیگرده و تموم نسخه های قدیمی خودت رو کنار جوب ِ کنار خیابون ، یا نیمکت کنار بلوار ، میبینی. یادت میاد که چطور بچگی میکردی و نابلدی به خرج میدادی. یادت میاد که مهم نیست الان کجا ایستادی ؛ اونموقع لب پرتگاهی بودی که فکر میکردی زیر پات دیر یا زود خالی میشه. چشمای خیس و خوشحال و نگران و ترسیده‌یِ گذشته‌یِ خودت رو تو نقشِ دیوار میبینی و همه‌چیز یادت میاد. یادت میاد که هرگز هیچ‌چیز رو یادت نرفته . . هنوزم لب پرتگاهی ؛ اما این‌بار آشنایی با تموم تیزی هایِ زمین زیر پات. مهم نیست بیشتر اشتباه کردی یا نه ؛ مهم اینه تو هنوز اینجایی. غم‌هاتُ بغل کن و بازهم خودت رو آماده‌یِ چرخیدن تو این زمینی کن که نمیدونی در انتها کجا زیر پات رو قراره تهی کنه ؛ فعلا بیخیال این حرفا ؛ قهوه‌تُ بخور سرد نشه . ‌.
- می‌خوام متن نامه ای که امشب برات نوشتمُ بخونم ؛ گوش میکنی بهم؟ من خیلی زیاد سرت داد زدم . خیلی وقتا تا سرِ حد مرگ اذیتت کردم. میدونم که خیلی از شبا از پشت همین گوشی دلت و به طورِ ناخاسته شکستم. تو اوجّ عصبانیتت زل زدم به چشمای مشکی و خمارت که مثل تیله‌هایِ قدیمیِ ،و از ته دلم خندیدم تا عصبی‌تر شی . . گاهی‌ام لج کردم تا حالتو بگیرم . خیلی وقتا تو اوجِ عصبانیت زدم تو گوشت جوری محکم که دستِ خودم درد گرفته ؛ و تو فقط نگام میکردی و با لبخند میگفتی بزن بازم . . و من میفهمیدم این جمله یعنی حواست بهم هست. اون وقتایی که بیخودی قضیه هارو بزرگ میکردم و خودمم نمیفهمیدم چه مرگمه؛ اما تو با دقت و حوصله راجب همش باهام حرف میزدی و قول میدادی که درست میشه ؛ یا وقتایی که اشکام و پاک میکردی و فقط سکوت میکردی . سکوت میکردی تا حرف بزنم و حالِ بدم رو میخریدی به جای دلداری دادن های مزخرف. هیچوقت یادم نمیره وقتی دستم و تو حال بدِ خودت گرفتی و با چشمای قرمزت که حتی نا نداشتی حرف بزنی ؛ بهم گفتی بیا قدم بزنیم تا بهتر بشی . . اما میدونم که میدونی قصدم چیه ؛ چون تو منُ از خودم بهتر میشناسی. خواستم بدونی با تموم اینا من حاضرم زندگیمُ بدم تا چالِ کنار لبت همیشه مشخص باشه ؛ تا همیشه اون چشما برق بزنه از خوشحالی ، خواستم بدونی هواتو دارمُ هنوز مثل دانشجوهایِ عاشقِ ادبیاتِ زمانِ انقلاب ؛ برات نامه می‌نویسم :) .