✍ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢﺳﺘﯿﺰﯼ
🔹چهارشنبه بود که استاد ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:
ﺑﭽﻪﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ بهصورت ﺷﻔﺎﻫﯽ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ میگیرﻡ.
🔸ﻫﻤﺎﻥ لحظه ﮔﻔﺖ:
ﺍﺻﻼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ میگیرم ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﺘﺒﯽ!
🔹ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ اما استاد ﮔﻔﺖ:
همین ﮐﻪ ﻫﺴﺖ! ﻫﺮﮐﺲ نمیخوﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮی ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﺎﯾﺴﺘﻪ!
🔸ﺍﺯ ۵۰ ﻧﻔﺮ فقط ۳ ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭ استاد ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ!
🔹ﺑﻌﺪ از امتحان رو ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ۱۰ ﻧﻤﺮﻩ ﮐﻢ میکنم!
🔸ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. استاد ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ:
ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﯾﻦ ۳ ﻧﻔﺮ را ﻫﻢ ۲۰ ﺭﺩ میکنم!
🔹ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ که چرا؟
🔸استاد ﮔﻔﺖ:
بهخاﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻇﻠﻢ ﺭﻓﺘﯿﺪ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢﺳﺘﯿﺰﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ. یاد بگیرید هیچوقت زیر بار حرف زور نروید.
🔹و آن استاد کسی جز دکتر حسابی نبود!
@Emam_kh
12.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣اگه نماز نمیخونی، یه لحظه ببین...!!!!
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
@Emam_kh
رمان #بغض_محیا
قسمت شصتونهم
همان جایی که تا چندروز قبل کعبه ي آرامشم بود ...
با تمام قدرتم زور زدم تا از آغوشش بیرون بیایم ...
زورش به من میچربید .. به منی که تا سر شانه اش هم نمیرسیدم ...
- د حرف بزن لعنتی ...
تا وقتی من نخوام یه سانتم نمیتونی تکون بخوري ...
لبش را به گردنم چسباند ...
- حتی یه سانت ...
و همان جا را بوسید ...
نمیدانم چرا حالم بد شد از بوسه اش...
گردنم را تکان داد ...
و ناخوداگاه از دهانم پرید...
- ولم کن لعنتی داري حالمو بهم میزنی...
با شنیدن حرفم انگار دست هایش شل شد و از فرصت استفاده کردم و از زندان آغوشش بیرون
آمدم...
و او مات مرا نگاه میکرد...
من هم زل زدم به چشمانش...
لب هایش چندبار بازو بسته شد...
بالاخره به حرف آمد...
چی داري میگی محیا؟؟؟ حالت خوبه؟؟؟ -پوزخندي زدم ...
حالا دیگر وقتش بود تمام عقده هایم را بیرون بریزم ...
نشستم روي تخت ...
بی تفاوت ...
و با ناخن هایم ور میرفتم و میدانستم عصبی اش میکند...
نیم نگاهی کردم به او که منتظر حرف زدنم بود...
چشمانش سرخ شده بود ...
و انگار بدجور بهم ریخته بود ...
حرصی گفت...
- حرف بزن محیا ...
ازجا بلند شدم و رو به رویش ایستادم ...
- امممم گفتم که ...
حالم ازت بهم میخوره ...
انگار داشتم با خودم حرف میزدم اصلا نگاهش نمیکردم ...
تمام احساساتم را بیرون ریختم ...
- میدونی وقتی دستت به تنم میخوره ها یه جوري میشم ...
دلم آشوب میشه ...
به چشمانش خیره شدم ...
چشمانی که همیشه دلم را میلرزاند...
ازت متنفرم پسر عمه...
به وضوح جا خورده بود ...
انگار توقع داشت تا آخر عمرم همان محیا ي احمق عاشق بمانم تا همیشه کیفش کوك باشد...
نه ...
دیگر نمیخواستم بازیچه اش باشم ...
ضربه ي آخررازدم ...
تمام تنفرم را در کلامم ریختم و خیره اش شدم .. رو نوك پنجه ایستادم و مثل خودش صدایم را آرام
کردم و دم گوشش گفتم ...
- نمیخوام دیگه بهم نزدیک شی...
حتی نوك انگشتت...
مطمئنا اذیت نمیشی ...
هدي هست براي رفع نیاز مردونگیت...
انگار زیاده روي کرده بودم ...
چشم هایش کاسه ي خون بود ...
دستش را بلند کرد ...
چشمانم را بستم و هر لحظه منتظر فرود دستش روي صورتم بودم ...
اما ...
هیچ اتفاقی نیفتاد ...
چشمانم را باز کردم ...
همانطور خشمگین نگاه میکرد ...
دستش که روي هوا مانده بود را مشت کرد ...
و انگشت سبابه اش را به سمتم گرفت ...
صدایش از خشم میلرزید...
- حد خوتو بدون محیا ...
اگه الان زیر مشت و لگدم لهت نکردم فقط به خاطر زن بودنته...
حد خودتو بدون...
و نگاهم خورد به پیشانی سرخ و پر از عرقش...
لب فشردم تا ساکت باشم ...
میدانستم وقت حرف زدن نبود...
به سمت در برگشت ...
و انگار پشیمان شد ...
دوباره برگشت سمت من ...
قسم میخورم به ارواح خاك پدرم که حتی انگشتمم بهت نمیخوره ...
اگرم سمتت اومدم تا الان فقط واسه وظیفه بوده که دق نکنی ...
حالاکه خودت میخواي ...
بهتر براي من و زنم ...
فقط واي به حالت پاتو کج بزاري محیا..، زنده به گورت میکنم...
میان حرفش پریدم عوض بغض که گلویم را فشار دهد ...
ادامه دارد.....
💖 🧚♀●◐○❀
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
🌹شرح #حکمت18
🔹 رهاورد شومِ فرار از جنگ
✅ و درود خدا بر امیرالمؤمنین فرمود: (درباره آنان كه از جنگ كناره گرفتند) حق را خوار كرده، باطل را نيز يارى نكردند.
🔰 حکمت هجدهم نهج البلاغه در ادامه حکمت پانزدهم معنی شده است. ما در بحث فتنه به بهانه حکمت اول به این حکمت هم اشاره کردیم؛ باز هم به مناسبت خود حکمت ۱۸ نکته ای را عرض می کنیم.
🔻وقتی که اولین فتنه در حکومت امیرالمؤمنین آغاز شد، که همان فتنه جمل به رهبری عایشه و طلحه و زبیر بود، قاعدتاً امیرالمؤمنین دستور جهاد دادند. مردم همه آماده می شدند، امّا یک عده از بزرگانِ مدّعی آماده نشدند. حضرت وقتی از آنها سؤال کردند که چرا آماده جهاد نمی شوید، گفتند از اینکه با مسلمانی بجنگیم نگرانیم. دروغ می گفتند اما میخواستند این دروغشان را پشت یک شبهه مخفی کنند. حضرت به آنها فرمودند پس اینجا جلوی چشم مردم نباشید که آنها هم شبهه دار بشوند؛ به منازل خود بروید. وقتی به منازلشان می رفتند، در حکمت پانزده در مورد آن چهار نفر که ساکت فتنه بودند، فرمودند: « مَا کُلُّ مَفْتُون يُعَاتَب » ؛ هر گرفتار فتنه ای ارزش سرزنش کردن ندارد.
🔻 در ادامه که لشکر را راه انداختند، یکی دیگر از افراد به واسطه رفتار آن چهار نفر دچار شبهه شده بود، بنام" حارث ابن حوت" به امیرالمؤمنین عرض کرد من هم مثل "عبدالله ابن عمر" و "عمرسعد" در این جنگ شرکت نمی کنم و این جنگ را قبول ندارم. حضرت در پاسخ حارث ابن حوت فرمودند: کسانی که در این جنگ با ما همراهی نکردند، «خَذَلُوا الْحَقَّ وَ لَمْ يَنْصُرُوا الْبَاطِلَ»؛ حق را تنها گذاشتند و خوار کردند، اگر چه مستقیماً باطل را هم یاری نکردند.
🔻یعنی در فتنه هایی که یک طرف حق است و یک طرف باطل، حتی سکوت کردن و شرکت نکردن، خودش به نوعی همراهی با دشمن و مقابله با حق است.
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
13.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️کینهورزیهای مذهبی را زیاد نکنید
🔸رهبر معظم انقلاب:
🔹در جلسات نباید کینه ورزیهای مذهبی را زیاد کرد، این را چقدر باید تکرار کرد؟!
🔹️ نکنید کاری که شمشیر دشمن را تیز بکند.
@Emam_kh
🔴 ابرقدرت یعنی همین ...
یکی مثل اسرائیل هر روز شاخ و شانه می کشد و سروصدا می کند که امروز می زنم ، فردا می زنم ، کسی هم تحویلش نمی گیرد!
یکی هم مثل ایران بدون سروصدا و شلوغ بازی چندتا از موشک هایش را به سایت های غرب کشور می برد و حساب دست همه بخصوص صهیونیست های بزدل می آید.
ابرقدرت دقیقا یعنی همین ...
#ایران_قوی
#دولت_انقلابی
✍"قاسم اکبری"
@Emam_kh
11.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خودکشی با نون اضافه!
🔹"نفتالی بنت" نخست وزیر اسرائیل، به خاطر این که معلوم شده یکی از سرنشینان هواپیمایش در سفر به ابوظبی کرونا داشته، فورا خودش را قرنطینه کرده؛ آن وقت با این حجم از مرگ هراسی که درباره صهیونیست ها زبانزد است، چند روز یک بار هم درباره جنگ با ایران بلوف می زند!
♦️همین چند روز قبل بود که کنستانتین سیفکوف، نائب رئیس آکادمی دانش موشکی و توپخانه ای روسیه، به شبکه روسیا الیوم گفت: "ایران یکی از چهار قدرت موشکی دنیاست و اگر حمله کند، اسرائیل دیگر قابل سکونت نخواهد بود".
🔹می گویند یک نفتالی دیگری، رفته بود روی ریل قطار دراز کشیده بود و چند قرص نان هم زیر سرش گذاشته بود. به او گفتند اینطوری که می میری؟! جواب داد "اتفاقا اومدم خود کشی کنم!".
♦️دوباره پرسیدند "پس این نان ها برای چیه؟". گفت: "اومدیم و قطار، چند روز پشت سر هم از اینجا عبور نکرد؛ من که نباید از گشنگی بمیرم، باید بمیرم؟!".
✍ محمد_ایمانی
@Emam_kh