🌹پنجشنبه است
ثانیه هایمان بوی
دلتنگی میدهد
چه مهمانان ساکتی
هستند رفتگان
نه بدستی
ظرفی آلوده میکنند
نه به حرفی دلی را
تنها به فاتحه قانعند
شادی روح تمام
اموات #فاتحه و #صلوات
🍃🌼 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌼🍃
💔فاتحه کبیره بسته هدیه اموات💔
💫1 مرتبه سوره حمد
💫1مرتبه سوره توحید
💫1مرتبه سوره ناس
💫1مرتبه سوره فلق
💫1مرتبه سوره کافرون
💫7مرتبه سوره قدر
💫3مرتبه آیه الکرسی
✨شادی روحشان صلوات✨
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
@Emam_kh
‼️ پیش افتادن از رکوع امام جماعت
🔷 س ۵۷۴۷: با توجه به اینکه کم و زیاد شدن ارکان، نماز را باطل می کند، اگر مأموم سهوا سر از رکوع بردارد و ببیند که امام هنوز در رکوع است، چه وظیفه ای دارد؟
✅ ج: بايد به ركوع برگردد و در اين صورت زياد شدن ركن، نماز را باطل نمىكند؛ ولى اگر به ركوع برود و پيش از رسيدن به حدّ ركوع، امام سر از ركوع بردارد، نمازش باطل است.
📕 منبع: رساله نماز و روزه مساله ٧٣٧
🌷جای خــــدا نباشیم!
💌⇠ روزی در نـــماز جمـــاعت مــوبایل یه نفر زنگ خورد. زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود.
بعد از نـماز همه او را سرزنش ڪردند
و او دیگر آنجا به نـماز نرفت.
💌⇠همان مرد به ڪافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شڪست. مرد ڪافه چی با خوشرویی گفت اشڪال نداره، فدای سرت...
او از آن روز مشتری دائمی آن ڪافه شد.
💌⇠حڪایت ماست:
🔻جای خــدا مجازات میڪنیم،
🔸جای خــدا میبخشیم،
🔺جای خــدا...
💌⇠اون خــدایی ڪه من میشناسم
اگه بنده اش اشتباهی بڪنه، اینجوری باهاش برخورد نمیڪنه. شما جای خــدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره.
💌⇠چقدر خوبه ڪه اگه ڪسی اشتباهی میڪنه با خوشرویی باهاش برخورد ڪنیم نه این ڪه با خشم تحقیرش ڪنیم و باعث ترڪ اعمال خوب بشیم...
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
🔸واکنش صداوسیما به خرابکاری اخیر در رسانه ملی
🔹تصوير شبکه يک سيما براي لحظاتي هک شد.
🔹عصر امروز ، در ميان پخش آنونس برنامه ها به مدت ده ثانيه، تصاويري از سران منافقين و صوت يکي از سخنراني هاي آنها روي آنتن شبکه يک ديده شد.
🔹مسئولان فنی سازمان صدا و سيما مي گويند احتمالا سرور، مورد حمله هکري قرار گرفته.
🔹بر اساس اين گزارش، اتفاقاتی شبيه به اين در شبکه قرآن، راديو پيام و جوان هم رخ داده است.
#لبیک_یاخامنه_ای
#مرگ_بر_منافق
@Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سخنرانی حاجقاسم درباره گروهک تروریستی منافقین
🔹شما آمریکاییها به این زبالههای بیرونریخته ملت ایران و به این زن ولگرد دل بستهاید و او در تلویزیونها میچرخانید؟
#لبیک_یا_خامنه_ای
#مرگ_بر_منافق
@Emam_kh
با آل علی ع هرکه در افتاد ور افتاد
با هک و ارسال دشنام و بد وبیراه
به نام و راه #سید_علیِ ❤️عزیز کوچکترین خدشه ای وارد نخواهد شد
چون #نام سید علی در #دلهای❤️ ماست
و #راه سید علی ،#اعتقادِ_دینی ماست
تا پای جان ایستاده ایم ✌️✌️✌️✌️
#لبیک_یا_خامنه_ای
#مرگ_بر_منافق
@Emam_kh
رمان #بغض_سنگین
قسمت صدوسیزدهم
اینبار بی دعوا...
خندیدم...
- بی دعوا...
و من عجیب مسخ مهربانی بی سابقه اش بودم...
حتی با هدي هم چنین چشمان مهربانی ندیده بودم از امیرعباس مغرورم...
موهایم را از جلوي چشمم با سر انگشتش کنار زد...
- مبارکت باشه مهندس کوچولو...
ومن قلبم لرزید...
هیچ کس خبر نداشت از قبولی ام...
کسی هم تبریک نگفته بود...
هیچ وقت حتی تصورش هم را نمی کردم که او اولین نفري باشد که تبریک بگوید به من...
لبخندي زدم بی اختیار...
- از کجا فهمیدي؟!...
- اگه ندونم زنم داره چی کار میکنه که باید بمیرم...
ومن تمام ذهنم قفل کلمه " زنم" شد...
و من نمی دانم اصلا چطور میخواستم از این نسبتم با او بگذرم...
هر چند که حتی یک ساعت هم من و او زن و شوهر نشدیم...
صدایش را شنیدم...
- محیا؟!...
کجایی؟!...
با خجالت خیره اش شدم...
غمزده به گونه هاي سرخم خیره شد و نوازش کرد کمی...
اومدم حرف بزنم همونطور که گفتم...
منتظر خیره اش شدم...
- هدي خوب نمیشه محیا...
اون الانم از کمر به پایین فلج شده...
دست چپش از کار افتاده...
مکث کرد...
- فکر کردم هممون تاوان کارایی که کردیم و پس دادیم...
هدي هم با طلاق تقاصشو پس میده...
دیگه دوستش نداشتم...
وقتی فهمیدم که مال من نیست...
وقتی فهمیدم از اول عاشق کس دیگري بوده و براي من اداي عاشقی درمیاورده...
از خودم و اون حتی از زندگی هم متنفر شدم...
احساس احمق بودن میکردم...
اینقدر خشم داشتم که میتونستم هم خودموهم اونو بکشم...
اما وجود تو...
حضورتو...
تو زندگیم نزاشت تصمیمی براي مرگ بگیرم...
وقتی آروم شدم یکم چشمانم آروم شد...
دیدمت با تمام وجودم...
وقتی تمام ذهنم و قلبم از هدي خالی شد دیدم خانومیتو...
دیدم نجابتتو...
دیدم قدرت و محکم بودنتو...
اونوقت بود که ارزش کسی رو که تمام و کمال ذهنش،روحش ،قلبش و جسمش با منه رو فهمیدم...
سرش را پایین انداخت...
انگار اشک داخل نگاهش حلقه زده بود...
- اما هدي تو خونه من زمینگیر شد محیا...
نمی تونم ولش کنم...
و من از جوانمردي اش لبخند رو لبم نشست...
سوالی نگاهم کرد...
- لبخند براي چیه...
- خوبه که خوبید حتی براي دیگري...
نگاهم کرد عمیق...
- محاله که کسی تورو بشناسه و دیونه ي خانومیت نشه محیا...
و این جمله رو با چنان حسرتی گفت که تمام قلبم لرزید...
ادامه داد...
اما محیا من هیچ وقت لیاقتتو نداشتم...
از اولش میخواستم هر طور شده کنارم نگهت دارم...
و هی پیش خودم میپرسیدم چرا...
و هیچ جوابی پیدا نمی کردم...
من باتو...
با کنارت نبودن فهمیدم چقدر میخوامت...
چقدر میخواستمت...
حالا میفهمم چرا وقتی بهت نزدیک میشدم کنترلم از دست میدادم...
منی که حتی با کسی که به قول خودم عاشقش بودم،هیچ وقت تجربه نکردم...
و من تمام تنم گوش شده بود براي شنیدن حرف هاي شیرینش...
- حالا محیا رسیدیم به آخر بازي...
اونجایی که من باید تاوان تمام کارایی که کردم وپس بدم...
یادمه میخواستی که دیگه...
انگار سخت شده بود حرف زدن برایش...
- کنارم نباشی...
دستانم رارها کرد...
- حالا ازت میخوام که تو زندگی گندم نباشی محیا...
حق تو زن دوم بودن یه مرد زن دار مریض نیست...
نمی خوام به پاي من و هدي بسوزي، باید بري...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀