#رمان_مدافع_عشق
قسمت ۱۰
صدای بوق آزاد در گوشم میپیچد
شماره را عوض میکنم
#خاموش!
کلافه دوباره شماره گیری میکنم
بازم #خاموش!
فاطمه دستش را مقابل چشمانم تکان میدهد:
_چی شده؟جواب نمیدن؟
_نه!نمیدونم کجا رفتن....تلفن خونه رو جواب نمیدن...گوشیهاشونم خاموشه،
کلیدم ندارم برم خونه.
چندلحظه مکث میکند:
_خب بیا فعلا خونه ما
کمی تعارف کردم و "نه" آوردم...
دو دل بودم....اما آخرسر در برابر اصرارهای فاطمه تسلیم شدم
*
وارد حیاط که شدم،ساکم را گوشه ای گذاشتم و یک نفس عمیق کشیدم
مشخص بود زهراخانوم تازه گلها را آب داده...
فاطمه داد میزند:ماااامااااان....ما اومدیم...
و تو یک تعارف میزنی که:
اول شما بفرمایید...
اما بی معطلی سرت را پایین می اندازی و میروی داخل.
چند دقیقه بعد علی اصغر پسر کوچک خانواده و پشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند...
علی جیغ میزند و می دود سمت فاطمه...خنده ام میگیرد چقدر #شیطون!
زهراخانوم بدون اینکه با دیدن من جابخورد لبخند گرمی میزند و اول بجای دخترش به من سلام میکند!
این نشان میدهد که چقدر خون گرم و مهمان نوازند....
_سلام مامان خانوم!....مهمون آوردم...
"و پشت بندش ماجرای منو تعریف میکند"
_خلاصه اینکه مامان باباشو گم کرده و اومده خونه ما!
علی اصغر با لحن شیرین و کودکانه میگوید:آچی؟خاله گم چده؟واقیهنی؟
زهرا خانوم میخندد و بعد نگاهش را سمت من برمیگرداند
_نمیخوای بیای داخل دختر خوب؟
_ببخشید مزاحم شدم . خیلی زشت شد._زشت این بود که تو خیابون میموندی!حالا تعارفو بزار پشت در و بیا و...ناهار حاضره.
لبخند میزند،پشت به من میکند و میرود داخل.
*
خانه ای بزرگ،قدیمی و دو طبقه که طبقه بالایش متعلق به بچه ها بود.
یک اتاق برای سجاد و تو،دیگری هم برای فاطمه و علی اصغر.
زینب هم یک سالی میشود ازدواج کرده و سر زندگی اش رفته.
از راهرو عبور میکنم و پایین پله ها مینشینم،از خستگی شروع میکنم پاهایم را میمالم.
که صدایت از پشت سرو پله های بالا به گوش میخورد:
_ببخشید!....میشه رد شم؟
دستپاچه از روی پله رد میشوم.
یکی از دستانت را بسته ای،همانی که موقع افتادن از روی تپه ضرب دیده بود..
علی اصغر از پذیرایی به راهرو میدود و آویزون پایت میشود.
_داداچ علی . چلا نیمیای کولم کنی؟؟
بی اراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میکنم،سرخ میشوی و کوتاه جواب میدهی:
_الان خسته ام....جوجه من!
کلمه جوجه رو طوری گفتی که من نشنوم....اما شنیدم!!!
*
یک لحظه از ذهنم میگذرد:
چقدر خوب شد که پدرومادرم نبودن و من الان اینجام....
ادامه_دارد...
به قلم:محیا سادات حسینی
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂