رمان #بغض_محیا
#قسمت_سی_هفتم
از جا بلند شدم و داخل آشپزخانه رفتم ...
زن عمو پروانه اولین کسی بود که مرا دید ...
- محیا...
؟ !!!!!چقدر قشنگ شدي خاله جون ...
با حرفش سر مادر و عمه و زن عمو هاجر برگشت...
جلو رفتم ...
هر سه بهت زده به من نگاه میکردند ...
خندیدم ...
- چی شده ؟...
یعنی انقدر تغییر کردم؟؟؟ نمیدانم واقعا چشم مادر تر شد یا ...
من حس کردم اما سکوت کرده بود ...
عمه اشکش را زدود ...
و دست روي بازویم گذاشت ...
ماه شدي مادر...
اي کاش قسمت امیر عباسم میشدي ...
زن عموهاجر اسپند را روي شانه ایم زد ...
اي بابا ...
آبجی مژگان ول کن گذشته رو ...
بریمبریم همه اومدن ...
روي صندلی نشستم و چشمم خورد به هدایی که گوشه آشپزخانه دست به سینه ایستاده بود...
نگاهی کرد که نمیدانم چه معنایی داشت ...
و از در بیرون رفت ...
صداي احوال پرسی ها از بیرون شنیده میشد و من بی حس بودم...
هیچ حسی نداشتم حتی پس از اینکه آقاجون قصه ي جوانمردي محمد امین نامی را برایم گفت ...
من که خوشبخت نمیشدم هیچوقت ...
اما شاید این تنها راه بود براي خوشبخت شدنش ...
براي اضافی نبودنم ...
اما همسریم با امیر عباس چه ...
؟؟؟ من هنوز همسرش بودم و این را چکار میکردم ...
مغزم داشت منفجر میشد ...
صداي آقاجون را که صدایم میزد شنیدم ...
لبم را گاز گرفتم ...
من هنوز چاي نریخته بودم ...
با دیدن سینی و فنجان هایی که آماده کنار سماوري که قل میزد نفس راحتی کشیدم و سریع چاي
ریختم ...
همه ي خانواده ام نشسته بودند ...
به جز امیر عباسنگاهی به ساعت کردم ...
هنوز نیم ساعتی وقت بود تا آمدنش ...
تنها حسی که داشتم استرس آمدنش بود همین ...
لبخندي زدم ...
نمیدانم مصنوعی بودنش معلوم بود یا نه ...
گام برداشتم به طرف مردي که میدانستم حاج کاظم است ...
سالمی کردم و جلویش خم شدم تا چاي بردارد ...
- لبخندي زد از همان پدرانه هاي قرص و محکم ...
نفر بعدي که کنارش نشسته بود خانوم مسنی بود با صورت گرد و نورانی که عجیب به دل مینشست
...
چاي برداشت و لبخندي زد ...
زنده باشی دخترم ...
براي همسر بودن حاج کاظم کمی مسن بود و از شباهتشان میشد فهمید رابطه ي مادر پسریشان را...
رسیدم به همسر حاج کاظم ...
که با صورت کشیده وقد بلندش براي زنی در آستانه ي پنجاه سالگی زیادي و جوان بود ...
چاي برداشت تشکري کرد ...
و لبخندش مهربان بود ...
سرم را پایین گرفتم ...
حتی جرئت نگاه کردن به صورت محمد امین جوانمرد را نداشتممن زن دیگري بودم و نگاه کردم به صورت مردي برایم حکم خیانت بود ...
نگاهش نکردم و اوهم بی حرف چاي برداشت ...
رسیدم به دختري که از چشمانش شور جوانی فریاد میزد و البته نمک صورتش جذابیتش را
دوچندان کرده بود ...
چاي برداشت و آرام طوري که بشنوم گفت...
- اوه اوه چه زن داداش خوشگلی ...
با شنیدن کلمه ي زن داداش قلبم تیر کشید...
که حتی لبخند شیرینش هم که چاشنی حرفش بود اخمم را باز نکرد ...
به بقیه هم چاي تعارف کردم و کنار ساحل نشستم ...
سرش خم شد کنارم ...
- اوووووووو چه داماد خوشتیپی ...
لب فشردم و نگاهش نکردم اما...
صداي زنگ از جا پراندم و نگاهم با نگاه مرد جوانی با چشمهاي مشکی گره خورد ...
..
ساحل از کنارم بلند شد تا در را باز کند ...
و من نگاه گرفتم ...
بی آنکه خجالت بکشم و صورت سرخ کنم اما ...
کف دستانم عرق کرده بود از استرس آمدنش ...
در باز شد و قامتش در قاب در جاي گرفت ..
💖 🧚♀●◐○❀