❌فردی که بلغمی هست 😱 اول دچار مشکلات گوارشی میشه بعد شکمش بزرگ میشه و هیکلش بهم میخوره ، روز به روز بی انرژی‌تر میشه و دائما خسته است🥱 همچنین دچار و یبوست خلط پشت حلق و کبد چرب و مشکلات خواب و اعصاب میشه😡 اگه درگیر این مشکلات هستی یعنی بلغمت زیاد شده و باید اصلاح مزاج بشی جهت اصلاح مزاج و دفع بلغم فرم زیر رو کامل کنید👇👇👇 https://formafzar.com/form/mr5l8 https://formafzar.com/form/mr5l8 راه ارتباطی با ما 09334784761 کارشناس طب سنتی

یک خبر توپ توپ 😍👇💣 برای خانمهای خانه دار 👈در هرسطح سواد که باشید 👈هرجای جهان که باشید 👈چه بیکار باشید  چه شاغل 👈چه در روستا باشید چه  در شهر 👈چه  وضع مالی تان بد باشد چه خوب 👈 کافیه سواد خواندن ونوشتن داشته باشی 👈و کمی با فضای مجازی  آشنا باشی ❌🔥🤩ما یک فرصت کاملا فوق العاده  آسان  و پر در آمد  را برایتان فراهم  کردیم کافیه کلمه " استخدام" رو به شماره زیر پیامک کنید.👇 09334784761 یا اینکه روی لینک بزنید و فرم زیر رو پر کنید😍 👇👇👇👇👇👇 https://formafzar.com/form/29ita https://formafzar.com/form/29ita ☺️☝️

«چند نسل است که آدم‌ها شغل‌هایی دارند که از آن متنفرند و تنها دلیلی که ولشان نمی‌کنند این است که بتوانند چیزهایی بخرند که به هیچ دردشان نمی‌خورد.» - باشگاه مشت‌زنی

«چند نسل است که آدم‌ها شغل‌هایی دارند که از آن متنفرند و تنها دلیلی که ولشان نمی‌کنند این است که بتوانند چیزهایی بخرند که به هیچ دردشان نمی‌خورد.» - باشگاه مشت‌زنی

⛔️مادرم هر شب به بهانه نوزاد خونمون میخابید میگفت بچه اولته و نمیتونی بچه رو خوب نگه داری... هرچی سعی داشتم قانعش کنم ول کن نبود و در واقع زندگی شخصی برام معنی نداشت چون مادرم علناََ وسط زندگیم بود دیگه خسته شده بودم وقتی دیدم از رو نمیره تصمیم گرفتم خیلی واضح بهش بگم ما هم زن و شوهریم به تنهایی نیاز داریم و بهتر تنهامون بزاری اما با چیزی ک دیدم شوکه شدم مادرم در حالتی دیدم ک...😱 ❌ادامه داستان کانال تولد (لیلی و رهام)👇 https://eitaa.com/joinchat/1684471840Ccfb2ef4aa8

#من‌رای می دهم #انتخاب اصلح #مشارکت بالا 🌷 اَللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج 🌷

میخوای قرآن خوندن رو راحت یاد بگیری؟ 🌙 ماه رمضون نزدیکه آ !! ⚜ماه رمضان، فرصتی طلایی برای آموزش و انس با قرآن کریم 🦋 👌میخوای امسال ماه رمضان متفاوتی رو شروع کنی؟؟ 😍میخوای امسال قرآن و دعا رو مثل بلبل و بدون اشتباه بخونی؟! 👌 نگران نباش بیا 👈 اینجــــــــــا 👉 خودم خیلی راحت و روان بهت یادمیدم👇 https://eitaa.com/joinchat/3046244658Ce7884e0865 👆👆👆 آموزشهای رایگان رو برات سنجاق کردم بیا ببین 🌟

🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 #پارت_144 #رمان_حامی خواست مثلا جو را آرام کند، با لحنی بیخیال گفت : ای بابا، ول کن دختر. به باربد هم حق..... میان حرفش پریدم و تقریبا داد زدم : من به هیچ آدم زبون نفهمی حق نمی دم. لطفا برو بذار تنها باشم. به پسرت هم بگو دیگه این اطراف پیداش نشه. این را گفتم و بدون آنکه خداحافظی کنم یا چیز اضافه ای بگویم، با سرعت به سمت اتاقم به راه افتادم. دوست داشتم در کنار پسرت، یک خودت هم اضافه کنم. اصلا چشم دیدن هیچ کدامشان را نداشتم. اگر به حرمت پدرم نبود، حتی راهشان نمی دادم. پدرم همیشه می گفت حق نداری مهمان را از در خانه برانی. حتی اگر دشمنت باشد. هیچ وقت این حرفش را درک نکردم، اما قول داده بودم به تک تک حرف هایش عمل کنم. درب را محکم بستم و کلافه شروع کردم به قدم زدن. طول و عرض اتاق را بار ها طی کردم. نگاهم که به ساعت افتاد، یک گره دیگر روی کارم افتاد. پنج دقیقه مانده بود به شروع باشگاه و من هنوز خانه بودم. بیخیال باشگاه شدم و روی تخت نشستم. چند نفس عمیق کشیدم. سعی کردم کار هایی که همیشه برای افزایش تمرکز و رسیدن به آرامش انجام می دادم را تکرار کنم، اما به قدری اعصابم مرتعش بود و ضعیف، که حتی ترتیبشان را از یاد برده بودم. فکر می کردم عصبانیتم بخاطر وقاحت بی حد و اندازه و دعواهای باربد است، اما وقتی جمله ی حامی در سرم تکرار شد، نظرم تغییر کرد. - این میزو می بینی؟ فهم این از تو بیشتره. ادعا می کردم هیچ کس نمی تواند به من توهین کند، اما آن جمله بدون حتی کلمه ای اضافه تر، طرف را با خاک یکسان می کرد. گره شالم را با حرص باز کردم و شروع کردم به حرف زدن با خودم.

❤️‍🔥کیفیت هرگز از مُد نمی افتد❤️‍🔥 خانومای خوش سلیقه و خوش پوش این کانال مخصوص شماست😍😇 🟣انواع شال و روسری😍🌈 🟣با قیمت و کیفیت مناسب😳🤗 اینجا همون جاییه که قیمت ها شما را شگفت زده میکنه😍☘ شک ندارم این کیفیت را با این قیمت هیچ جا ندیدید🤯🤗 حتما بیا توی کانال👇 و قیمت ها را مقایسه کن😇 https://eitaa.com/joinchat/2576876214Cb663f304d0 بامهراسکارف استایلتو تکمیل کن🤩💜🛍 همین الان بیا و هدیه اولین سفارشتو بگیر🥰👇 https://eitaa.com/joinchat/2576876214Cb663f304d0

🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 #پارت_144 بخش دوم #رمان_حامی - پسره ی احمق! چه حقی داره به من بگه نفهم؟! نفهم بودنو بهش نشون می دم. صدایی درونم بلافاصله گفت : ولی خیلی بد غرورش رو خرد کردی.اونم جلوی یه دختر. شال را با حرص پرت کردم روی زمین. دچار خوددرگیری شده بودم. نمی دانستم عصبانیتم دقیقا از کجا منشا می گیرد. شاید هم همه ی آن اتفاقات، در همان زمان کوتاه آنطور آشفته و کلافه ام کرده بود. با همان لباس ها روی تخت دراز کشیدم. تصمیم گرفتم کمی بخوابم تا شاید حالم بهتر شود. اما هرچه این پهلو و آن پهلو شدم، حتی یک لحظه هم خواب به چشمانم نیامد. ذهنم آشفته بود. به یک چهار راه رسیده بودم که مسیر هیچ کدام مشخص نبود. نمی دانستم از کدام سمت بروم. کدام مسیر کوتاه‌تر است و کدام نه. پرتگاه انتهای کدام راه بود. آیا می توانستم به تنهایی مسیر انتخابی را بپیمایم؟ اینکه با عرضه بودم و از پس کارهای زیادی بر می آمدم شکی درش نبود.