عشق ممنوعه... 🌸🍃
#پارت_208
پرستار اومد و با کمکش از جام بلند شدم، باخودش ویلچر داشت و میگفت نباید به خاطر زخم پهلوم ازجام بلند بشم...
اما من نمیخواستم روی ویلچر بشینم، نه اینکه از ویلچر بدم بیادا، نه!
حس میکردم تا زمانی که میتونم از پام استفاده کنم استفاده از ویلچر نشونه از ضعفمه...
به کمکش از اتاق خارج شدم که متوجه حافظ و لعیا کنار هم شدم
تیانا هم بغل سروش بود...
ولی من متوجه شدم! متوجه حس ترحم توی مردمک چشمای سروش و حافظ...
از ترحم بدم میومد، از چیزی که منو ضعیف نشون بده بدم میومد!
حاضر بودم بار ها جون بدم ولی شاهد این نگاها نباشم
نگاه چپی به لعیا انداختم و دست بانداژ شدم و روی پهلوم گذاشتم و دست دیگم و روی شونه پرستار گذاشتم
بی توجه به صدا زدنای لعیا قدم برمیداشتم تا به اتاق مخصوص رسیدیم
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که کارمون تموم شد
از اتاق خارج شدم که لعیا سد راهم شد و گفت:خودم کمکت میکنم بری اتاقت
لجبازانه بازوم و از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:تنها کمک تو به من تو این ساعت و این تایم اینه از جلوی چشمام دور باشی، میفهمی؟
آروم دستاش و عقب کشید که خودم دستم و به دیوار گرفتم و به سمت اتاقم رفتم
به گفته پرستار لباسم تو اتاق بود
به قلم:Elsa
هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_208
#رمان_حامی
خنده ی کجی کردم و گفتم :
الان مثلا قهری با ما؟
تند تند میوه ها را دستمال می کشید و می گذاشت سر جایش.
جوابم را هم نمی داد.
سر کج کردم و گفتم :ماهرو خانم؟
طاقت نیاورد و نگاهم کرد.
کمی به چشمانم خیره ماند و دوباره نگاهش را دزدید.
با لحن دلخوری گفت :
بچه نیستم که قهر کنم.
- خب این حالتی که نگاهشون رو می دزدن و با طرفشون اختلات نمی کنن اسمش چیه؟
شاید ما کلاسمون پایینه نمی دونیم این چیزا رو. شما بگو مطلع شیم.
دوباره داشت خودش را کنترل می کرد که نخندد.
میوه ها را تمیز کرد و رفت سمت یکی از عتیقه های کنار در.
بلند شدم و دنبالش رفتم.
پشت سرش ایستادم و شروع کردم با دهانم صدا های عجیب غریب و خنده دار در آوردن
نتوانست جلوی خودش را بگیرد و خندید.
کارش را ول کرد و برگشت سمتم و اعتراض وار گفت :
این صدا ها چیه؟
حالت اخبار گو ها را به خودم گرفتم و گفتم :
صداهایی که از گلوی یک پسرک همه چیز تمام به نام حامی، مخلص شما، در می رود.
خندید و گفت : اگه می گفتین بیرون می آید قشنگ تر بود.
باز در جلد لاتی ام فرو رفتم.
- ای بابا بیخیال. ما رو چه به این حرفا.
- در ضمن خیلی از خودتون تعریف می کنین.
آهی کشیدم و گفتم :
ما از خودمون تعریف نکنیم کی تعریف کنه.
والا عقده می شیم.
- من تعریف می کنم.
ابرویی بالا انداختم و معنا دار نگاهش کردم.
فکر کنم احساس کرد تند رفته، چون دستپاچه به من پشت کرد و دوباره مشغول کار شد.
برای آنکه جو را عوض کنم گفتم :
خب معلومه آشتی کردی.
زود باش بگو ببینم اون پرنده ی خشمگین چه جوری از قفسش فرار کرد؟
برگشت طرفم و آرام تر از قبل گفت : با هم دیگه قفل ها رو شکستیم.
ولی واقعا خیلی شوخی بدی بود. جانکو نزدیک بود ببلعش.
دست هایم را به آسمان نگاه کردم و گفتم :
. خدایا چرا بندت رو ضایع می کنی آخه؟ چی می شد اون ببر بیخود این دختره رو بخوره راحت شیم.
با تشر گفت : اِ آقا حامی. نگین اینجوری لطفا.
خانم به این خوبی.
دستم را به دیوار کنارش زدم و گفتم :
هوم. قبول دارم خوبه، ولی حیف آمپول هاریش رو به موقع نمی زنه.
ماهرو دوباره خندید.
- از دست من دلخور نشو آبجی.
کم پشتم نبودی این مدت.
خدایی دلم نمی خواد غمتو ببینم.
رنگ نگاهش تغییر کرد وخیلی غیر منتظره گفت :
میشه به من نگی آبجی؟ خواهش می کنم.
این را گفت و با حالت قهر پشت به من کرد و رفت طبقه ی بالا.
مات و مبهوت به جای خالی اش نگاه کردم.
چرا اینگونه کرد؟ مگر چه گفتم؟
خب من ماهرو را به چشم خواهر واقعا دوستش داشتم.
در همان مدت کم، در دلم به اندازه ی هستی جا باز کرده بود.
دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم.