عشق ممنوعه... 🌸🍃
#پارت_352
دم دمای صبح بود و بارون بند اومده بود...
گلبرگی روی قبر هاد نمونده بود و همش رو بارون برده بود...
نفسم و کلافه بیرون فرستادم و تا خود ظهر بالای سر اون دو قبر نشستم...
توجه ای به نگاه خیره بقیه روی خودم نداشتم، لباسام وحشتناک به نظر میرسید و چه کسی میفهمید حال من و؟
از روی زمین بلند شدم و به سمت ماشینم حرکت کردم...
سوار ماشین شدم و سرم و به صندلی ماشین تکیه دادم
دستم و روی پیشونیم گذاشتم و خمیازه ای کشیدم
نگاهی به گوشیم انداختم، از دیشب خاموش بود و معلوم نبود چند بار زنگ زده بودن...
باید روشنش میکردم و از نگرانی درشون میاوردم،البته فقط لعیا رو،نه حافظ و هیچکس دیگه!
به قلم:Elsa
هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_352
#رمان_حامی
~ارامش~
انقدر سریع و غیر منتظره ترمز کرد که هم من و هم باربد به سمت جلو پرتاب شدیم.
قبل آنکه به حرف بیایم و بخواهم شروع به تهدید و توبیخ کنم، حامی در عقب را باز کرد.
چنگی به یقه ی باربد زد و از ماشین کشیدش بیرون.
انداختش روی زمین و شروع کرد به زدن.
یک بار با قفل فرمان کوبید در سرش و بعد از مشت و لگد بهره گرفت.
پشت هم میزد و فحش میداد.
_کثافت. به من میگی گدا گشنه؟! گدا تویی و پدرت که هرروز بیشتر از قبل حرص مال دنیارو میزنین. مثل گرگ میمونین. صد رحمت به گرگ. عوضی بیشرف.
وقتی رادارهایم فعال شد، پیاده شدم و رفتم سمتشان.
پسرک ابله وسط خیابون ایستاده بود.
صدای بوق و داد و هوار مردم سر به فلک گذاشته بود.
عده ای هم داشتند می آمدند تا از هم جدایشان کنند.
از مهارت های رزمی ام استفاده کردم و حامی را کنار کشیدم.
اگر چند ثانیه دیرتر جلو میرفتم، قطعا به باربد آسیبی جدی میزد.
هرچند که همان موقع هم ترکیب صورتش را بهم ریخته بود.
با تلنگری که به تو زدم تازه فهمید کجاست و دارد چه میکند.
وقتی از باربد جدایش کردم، فریادی زدم که نه تنها حامی نتوانست حرکتی کند، بلکه کل مردمی که آن طرف بودند، صدایشان در گلو خفه شد.