عشق ممنوعه... 🌸🍃
#پارت_355
متعجب گفتم:یعنی همه ابزارآلات و دستگاه های کارخونه سرجاشه؟
اون پیرمرد سری تکون داد و زیر لب گفت:یاعلی...
و به سمت کارخونه رفت...
آب دهنم و فرو فرستادم و گفتم:صبر کن حاج حبیب...
متعجب از حرکت ایستاد... من خوب اون نگهبان غرغرو یادمه...
اون مردی که اجازه نمیداد من و لعیا پا از کارخونه بیرون بزاریم و میگفت اگه ساکت باشیم اجازه میده یه شب پیشش بمونیم...
خوب برای من و لعیا آرزو بود که بخشی از تایممون و بیرون از خونه بگذرونیم و انقدر ساکت میموندیم که حاج حبیب بیشتر روز های هفته میزبان ما بود و ما هم مهمون اون...
اما این رابطه زیاد پایدار نبود!
قدمی به سمتم برداشت و گفت:من و از کجا میشناسی دختر جون؟
لبخندی زدم و گفتم:همتام،دختر صاحب کارخونه...
یادته به من میگفتی دختر صاحبکار؟
به قلم:Elsa
هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_355
#رمان_حامی
مات و مبهوت نگاهم کرد.
با پایم، عصبی روی زمین ضرب گرفته بودم و دست به سینه، منتظر بودم برود پی کارش.
اما او همچنان داشت خیره خیره نگاهم می کرد.
جدا قابلیت این را داشتم که یقه اش را بگیرم و از همان پنجره پرتش کنم بیرون.
دیگر به صدایش آلرژی پیدا کرده بودم.
هرچه می گفتم نمی فهمید.
آخر مرد حسابی، اگر مجنون هم بود، با شنیدن این گوشه کنایه ها و تهدید و توهین ها از جانب لیلی، دمش را می گذاشت روی کولش و می رفت.
نمی دانم این پسر چه از جانم می خواست که ول کنم نبود.
خوشبختانه حرف های اخرم باعث شد به غرورش بربخورد و عزم رفتن کند. بی هیچ حرفی به سمت در رفت.
همینکه در را گشود، با حامی رخ به رخ بود.
هنوز آتش نفرت میانشان خاموش نشده بود و این دیدار های گاه و بی گاه هم تجدیدش می کرد.
مکافات ها کشیدیم تا بیخیال حامی شد.
دو سه شبی که انداختش بازداشتگاه، اگر من وارد عمل نمی شدم، به این راحتی ها ولش نمی کرد.
هستی وقتی فهمید، کلی خواهش و زاری کرد که به حامی کمک کنم. قلب مادرش ضعیف بود، گفت اگر به گوشش برسد ممکن است برایشان گران تمام شود.
چون درک می کردم جایگاه آغوش یک مادر را، خودم پا در میانی کردم و از آنجا آوردمش بیرون.