عشق ممنوعه... 🌸🍃
#پارت_359
بعد از پنج دقیقه حاج حبیب با سرعت به سمت کارخونه اومد و وارد که شد گفت:بارون داره شدت پیدا میکنه، جانم دخترم، چیشده؟
متفکر به دستگاه ها خیره شدم و گفتم:چندتا از دستگاه کار میکنه؟ و چندتاش نیاز به تعویض داره؟
حاجی متعجب گفت:برای چی میپرسی دخترم؟
کلافه گفتم:حاجی تو جواب سوالام و بده، بعدش من کامل برات توضیح میدم چرا...
سری تکون داد و گفت:والا دو هفته پیش برق کل کارخونه پرید، منم برای اطمینان همه دستگاه ها رو خاموش روشن کردم ببینم نسوخته باشن...
همه دستگاه ها سالمن جز دستگاه مونتاژ...
سری تکون دادم و گفتم:برای راه اندازی دوبارش چند تا کارگر نیازه؟
حاجی که حالا فهمیده بود اوضاع از چه قراره لبخندی زد و گفت:حداقل 50 نفر و میخواد
نفسم و پر فشار بیرون فرستادم و سری تکون دادم
کلیدارو توی دست حاج حبیب انداختم و قبل از اینکه برم بیرون گفتم:تو بهتر از من سر در میاری حاجی، دستگاه مونتاژ قدیمی رو بده بره، یه جدید جایگزینش کن هر چی پول نیاز بود بگو بدم بهت...
حاجی باشه ای گفت که به سمت همون اتاقک رفتم تا وسایل و سوییچم و بردارم
به قلم:Elsa
هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_359
#رمان_حامی
خواستم به عمارت برگردم که گفت :
موافقی بریم یه چرخی بزنیم؟!
دوباره سرجایم ایستادم.
با کنجکاوی نگاهش کردم و گفتم :
چرخ بزنیم؟ کجا؟ مگه نمی خواستی بری پیش خانوادت؟
- می رم حالا.
اگه پایهی ای برو شال و کلاه کن منم ماشینو روشن کنم.
مدتی بود که بخاطر نوع خطاب کردن اتفاقا دلم به شدت هوای بیرون را کرده بود.
برای همین مخالفت نکردم و گفتم :
باشه. من می رم حاضر شم.
قبل از اینکه بروم، یک دفعه گفتم :
ولی با موتور بریم.
چشمانش برق زدند. او هم مثل من شیفته ی موتور بود.
- اوکیه! سویچ؟
همانطور که به سمت عمارت می رفتم گفتم :
از تراس می ندازم برات."حله" ای گفت و من هم به قصد حاضر شدن به اتاقم رفتم.
**
مدتی بود که جنگ و جدال با حامی را کنار گذاشته بودم.
نه اینکه کلا بیخیال شویم و دیگر با هم بحث نکنیم، نه به هیچ وجه.
ولی دیگر به اندازه قبل با هم در نمی افتادیم.
چون بخاطر نقشه ای که کشیده بودیم هم مجبور بودیم بیشتر با هم هم کلام شویم و به قول خود حامی، اختلات کنیم.
دیگر به نوع خطاب کردنش گیر نمی دادم.
روی رفت و آمد هایش مثل قبل حساس نبودم.
یک جور هایی انگار او هم به شرایط عادت کرده بود و کمتر سرپیچی می کرد.
..
وقتی گاز داد و همانطور که دوست داشتم، باد شروع به نوازش صورتم کرد، حس و حال خوبی پیدا کردم.
لبخندی بی اختیار روی لبم جاری شد و چشمانم را بستم.
وقتی تنها با موتور می آمدم بیرون، مجبور بودم حسابی استتار کنم تا گیر پلیس نیفتم.
اما حال که با حامی بودم، دیگر ابایی نداشتم از هیچ چیز.