عشق ممنوعه... 🌸🍃
#پارت_365
لبخند پدرانه ای زد و گفت:یالا دختر جون، منتظر چی هستی؟
نفس عمیقی کشیدم و چشمام و بستم، بعد از چند ثانیه چشم باز کردم و با بسم الله یکی یکی کلیدای برق و پایین زدم و به نوبت صدای دستگاها بلند شد...
صدای صلوات کارکنا هم که بلند شد لبخندم رنگ گرفت...
نگاهم و به حاج حبیب انداختم و گفتم:خداروشکر، همه دستگاها روشنن
حاج حبیب رو به چند نفر گفت:برید انبار موادارو دیروز تو انبار خالی کردیم، به اندازه که برای شروع لازمه بیارید تو کارخونه...
چشمی گفتن و راه افتادن که به سمت دفتر کارخونه رفتم...
هم این دفتر و تمیز کرده بودم هم اون یکی دفتر رو، تصمیم داشتم اونو به لعیا بسپرم،حق ما اینجا نصف نصف بود...
تقریبا دو هفته بود که ازشون خبری نداشتم،خیلی نگرانشون کرده بودم! ولی خوب نیاز داشتم به تنهایی اینجا رو راه بندازم، بدون دغدغه...
به قلم:Elsa
هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_365
#رمان_حامی
- السلام علیکم و رحمت الله و برکاته.
نماز عشا را هم با آن جمع خواندم.
تمام که شد، از چپ و راست لفظ "قبول باشه دخترم" را می شنیدم. من نیز لبخندی کوتاه می زدم و می گفتم "همچنین"
اولش که وارد شدم و گوشه ای از صف ایستادم، احساس غربت می کردم.
حس می کردم تمام نگاه ها زوم من است و همه دارند یک طور خاص نگاهم می کنند.
اما کم کم عادی شد.
حال عجیبی بود، یک حال ناشناخته.
برای دقایقی احساس می کردم در این دنیا نیستم.
انگار دیگر بار مشکلات روی دوشم سنگینی نمی کرد.
انگار دغدغه های بزرگم به یکباره حل شده بودند.
همان چند دقیقه ی اول، دوست داشتم سریع تر تمام شود و بروم از آنجا بیرون، اما وقتی نماز تمام شد، دیگر دلم نمی خواست بلند شوم.
دوست داشتم مدتی طولانی همانجا بنشینم.
حتی نمی دانستم می خواهم چه کنم، فقط دلم نمی خواست از آنجا بیرون روم.
کلا دو صف تشکیل شده بود و همه بلا استثناء مسن بودند.
کمی جای تعجب و تاسف داشت.
چرا باید مسجدی در مرکز شهر آنقدر خلوت باشد؟ چرا یک جوان میان آن افراد یافت نمی شد؟ شاید دلیل نگاه های خیره روی من هم همین بود.
نماز که تمام شد، شخصی از جمع مرد ها شروع کرد به خواندن چند آیه و دعا.
همراهش زیر لب زمزمه کردم، قلبم بیشتر از قبل تسکین یافت.