عشق ممنوعه... 🌸🍃
#پارت_368
اشکاش و پاک کرد و گفت:حافظ فهمید... اون یه هفته بعد فهمید و اومد اینجا، بعد بهم زنگ زد و گفت برای جذب کارگر اعلامیه زدی...
اصلا فکرشم نمیکردم جذب کارگر برای این کارخونه باشه!
لبخندی زدم و دستش و گرفتم و بی توجه به حاج حبیبی که به سمت در اصلی میرفت دستش و کشیدم و وارد کارخونه کردم...
کارگرا مواد ها رو از کارتن خالی میکردن و منم دست لعیا رو میکشیدم...
جلوی دفتر ایستادم و گفتم:خانم مهندس دفترتون آمادس...
با همون بغض چشم چرخوند توی کارخونه و گفت:باورم نمیشه باز دارم اینجارو اینطوری میبینم...
لبخندی زدم که به سمتم برگشت و با لبخند من و به آغوش کشید...
دستم و پشت کمرش گذاشتم و همونطور که چونه ام روی شونه اش بود به در کارخونه خیره شدم که حافظ وارد کارخونه شد...
اخمی کردم و به دسته گل توی دستش خیره شدم.
به قلم:Elsa
هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_368
#رمان_حامی
به اتاقم که رسیدیم، هر دو ایستادیم.
چرخید سمتم. دست هایش را فرو کرده بود در جیب های شلوارش و مثل خودم داشت نگاهم می کرد.
یک سر و گردن از من بلند تر بود و باید کمی سرم را بلند می کردم بتوانم چشمانش را ببینم.
یک دفعه هر دو با هم شروع کردیم به حرف زدن.
- می گم...
- مرسی.....
و هر دو با شنیدن صدای هم، حرفمان را قطع کردیم.
تک خنده ای کرد و گفت :
اول شما بگو.
- چیز مهمی نمی خواستم بگم.تو بگو.
- منم کلا یادم رفت. شما بگو.
- دروغ نگو بگو چی می خواستی بگی.
- نه ناموسا یادم رفت.
دیگر داشت خسته کننده می شد.
حرفی که می خواستم بزنم را گفتم.
شاید از نظر حامی کمی بعید بود، اما من نیز هرچه که بودم، کم و بیش معرفت سرم می شد.
- بابت امشب ممنون. حالم خیلی خوب شد.
همانطور که حدس می زدم، توقع نداشت از او تشکر کنم.
چون کمی تته پته کرد، از طرز نگاهش هم می شد آن را خواند.
در نهایت زبان گشود.
دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت :
- مخلصیم. وظیفه بود خانم رئیس.
خوبه که حالتون خوبه.
خیلی سرسری لبخندی تحویلش دادم و برگشتم به سمت اتاقم.
قبل آنکه وارد اتاق شوم، بدون آنکه برگردم گفتم :
چک دوربین ها و گزارششون یادت نره. احتمالا یک ساعت دیگه می خوابم.