عشق ممنوعه... 🌸🍃
#پارت_369
گلویی صاف کردم و کنار گوش لعیا گفتم:تو به حافظ گفتی بیاد اینجا؟
بدون اینکه از من جدا بشه گفت:عصبی بود! ترسیده بود! اون حرفا رو زد...
ولله که خیلی دوستت داره، ولی درکش کن... تو هم جای اون بودی همین برخورد و میکردی یا حتی بدتر!
سری تکون دادم و ازش جدا شدم که گفت:اخمات و باز کن... خوبیت نداره امروز که روز بزرگی برامون محسوب میشه به قهرت ادامه بدی!
کلافه نفسم و بیرون فرستادم که لعیا وارد دفترش شد و حافظ با شرمندگی جلوی من ایستاد...
نگاهی بهش انداختم که دسته گل و به سمتم گرفت و گفت:20 شاخه رز به مناسب راه افتادن کارخونه بعد از 20 سال... مبارک باشه!
سری تکون دادم و گل ها رو از توی دستش گرفتم
نگاهی به اطرافش انداخت و در آخر خیره به چشمام گفت:عذر میخوام!
به قلم:Elsa
هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_369
#رمان_حامی
احترام نظامی گذاشت و گفت :
چشم رئیس.
ریز خندیدم. یک تخته اش که هیچی، دو تخته اش کم بود.
وارد اتاق شدم و در را بستم.
مستقیم رفتم و روی تختم نشستم.
هنوز در همان حال و هوا بودم.
هنوز آن حس خوب درونم جریان داشت.
انگار به جای خون در رگ، آرامش و زلالی و صفا و پاکی در کل تنم می چرخید.
خودم را روی تخت رها کردم، دست هایم را باز کردم و به سقف خیره شدم.
اما ذهنم شروع کرد به چرخ زدن حول اتفاقات آن شب.
به جرئت می توانستم بگویم یکی از بهترین شب های عمرم بود.
نه کادوی اعیانی گرفتم، نه به معروف ترین و گران قیمت ترین مکان شهر رفتم.
ولی دلم عجیب آرام بود.
نفس عمیقی کشیدم.
بی هوا به یاد آخرین مکالمه ام با حامی افتادم.
- تا حالا مسجد نیومده بودی؟
- تقریبا نه.
- عجیبه! مگه پدر و مادرت تو خط این چیزا نبودن؟
- چرا بودن. واسه خودمم سواله که چرا من تو این مورد مثل اونا نشدم.
- وقتی که شهید شدن، براشون چی کار کردن؟
- هیچی.
- هیچیِ هیچی؟
- آره هیچی. ماموریتشون نصفه نیمه بود.
نمی تونستن اسم و رسمشون رو همه جا جار بزنن.
نامی ازشون برده نشد. فقط گفتن یه کشتی وسط دریا مورد اصابت قرار گرفته و همه ی سرنشین هاش به شهادت رسیدن.
- مراسم پراسم هم نگرفتن براشون؟
- نه دیگه. دارم می گم هیچی.
سراغ خودم اومدن واسه تقدیر و دلجویی و حمایت، ولی علنا کاری نکردن.
حق هم می دم بهشون، سیاست این حرف ها حالیش نمیشه.
گفتن بعد از اتمام این ماموریت همش رو جبران می کنن.
یا گفتن جایگاه پدر و مادر من اونقدری خوب هست که به ما زمینیا هیچ نیازی ندارن.ولی قول دادن که سنگ تموم بذارن.
آهی کشید و گفت :
خوش به سعادتشون.
و بحث همانما خاتمه یافت.
سرم را به طرفین بردم تا از فکر بیرون بیایم.
نفسی عمیق کشیدم و به قصد تعویض لباس هایم از جا برخاستم.
****