eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
7.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
841 ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 حامی با سر و وضعی نامرتب و آشفته، و صورتی خونین و مالین، خمیده و لنگان لنگان ، همانطور که یکی از دست هایش روی شکمش بود، داشت می آمد. حتی در ماشین را هم نبسته بود. نتوانست بیشتر از آن ادامه دهد و همانجا وسط راه، زانویش خم شد و خورد زمین. آن صحنه را که دیدم، دستم شل شد و سینی از دستم افتاد. بی توجه به وضعیتی که درست شده بود، دوان دوان رفتم پایین. ماهرو هم تا صدا را شنید آمد بیرون. او هم با دیدن آن صحنه، هینی کشید و سر جایش ایستاد. دیگر اعتنا نکردم که چه می کند. فقط با عجله خودم را به حامی رساندم. کنارش نشستم. داشت مثل مار به خود می پیچید. ناله نمی کرد اما از عرق های سردی که روی پیشانی اش نشسته بود فهمیدم چقدر درد دارد. با ناباوری نگاهش کردم و گفتم: این چه سر و وضعیه پسر؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟! در آن وضعیت، با چشمان خمار و نیمه باز نگاهم کرد و به سختی با خنده گفت : پسر عموت بالاخره زهرشو ریخت. قلبم به درد آمد. نگاهم به سمت شکمش سوق پیدا کرد. چشمم که به دست سرخش افتاد، فهمیدم قضیه جدی تر از این حرف هاست. انگار چاقو خورده بود.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 شک نداشتم این دختر باز گریه کرده. آرام سلام کرد و گفت : می تونم بیام تو خانم؟ اخم کردم و از جلوی در کنار رفتم. امیدوار بودم خودش بگوید چه شده، چون حوصله ی موشکافی نداشتم. گوشه ی اتاق ایستاد. من نیز رو به رویش ایستادم و منتظر ماندم تا حرف بزند. بر خلاف دفعه های قبل، این بار خیلی معطلم نکرد و بی مقدمه گفت : اگه اجازه بدین، می خوام از اینجا برم. ناباور نگاهش کردم. همه دست به دست هم داده بودند مغز مرا متلاشی کنند. چه می گفت این دختر؟ چه ناگهانی! اصلا کجا می خواست برود؟ مگر جایی را داشت؟ کسی را داشت؟ سوالاتم را با تعجب بر زبان آوردم. - بری؟کجا بری؟ پیش کی؟ بعد این همه مدت؟ - کار پیدا کردم. توی هتل. جا خواب هم می دن. حقوقش هم خوبه. - می‌شه دلیل این تصمیم ناگهانیت رو بدونم؟ کنار من بودن اذیتت می کنه؟ جات بده؟ نون و آبت کمه؟ سریع گفت : نه خانم این چه حرفیه. شما خیلی بیشتر از این حرفا به گردن من حق دارید. حتی اگه تا آخر عمرم بدون حقوق و هیچی واستون کار کنم بازم کمه. ازتون می خوام که توضیح نخواید. فقط اینو بدونید که از لحاظ روحی وافعا نیاز دارم از این خونه برم. اگر قبول کنید که لطف بزرگی در حقم کردین. نمی توانستم به اجبار نگهش دارم