🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_439
#رمان_حامی
چشم غره ای رفتم و با پایم روی زمین ضرب گرفتم.
- حالا هم نفس عمیق بکش.
با لجبازی هیچ عکس العملی نشان ندادم.
- آرامش؟ نفس عمیق بکش.
منو نگاه کن.
نگاهش کردم.
شروع به دم و بازدم کرد
- ببین. دم... بازدم... دم... بازدم.
انجام بده
شروع کردم به نفس عمیق کشیدن. آنقدر تند تند نفس می کشیدم که انگار داشتم زایمان می کردم.
- اومد.
رد نگاه حامی را گرفتم و رسیدم به کمیل. داشت از دور می آمد.
نگاهم به کنارش افتاد.
گل پسرش هم همراهش بود.
دهانم اندازه ی کروکودیل باز شد.
در همان حالت، خیره به باربد، خطاب به حامی با ناباوری گفتم :
این مگه نباید الان زندان باشه؟
- اگه فهمیدی چرا اینجاست به منم بگو.
رسیدند به ما دیگر نتوانستیم ادامه دهیم.
مثل ببر زخمی زل زده بودم به باربد. ولی او خیلی عادی داشت نگاهم می کرد.
زیر لب جواب سلام کمیل را به زور دادم.
تا نوبت باربد شد، سریع بی تعارف گفتم :
عمو پسرت اینجا چی کار می کنه؟
اخم مهمان چهره ی باربد شد.
کمیل تک خنده ای کرد و گفت :
عمو وایسا برسی بعد شروع کن.
دشمنت که نیست. پسر عموته.
تا خواستم زبان باز کنم و حرفی بزنم، حامی با ارنج به پهلویم زد و خودش خطاب به کمیل گفت :
من نمی خواستم بیام ولی خانم گفتن که شما خواستین منم باشم.
حتما کار مهمی داشتین نه؟
کاملا مشخص بود به اجبار دارد با ملایمت جواب حامی را می دهد.
دستش را گذاشت روی شانه اش و گفت :
حتما همینطوره.