eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
6.3هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 خیلی کم پیش میاد شخصا از کسی خواهش کنم دعوتم رو قبول کنه. حالا فعلا که اول مهمونیه. تا آخر شب کلی وقت هست. یکم خوش بگذرونید تا سر فرصت با هم خلوت کنیم و سنگامون رو وا بکنیم. با نفرت نگاهم را از باربد که لالمونی گرفته بود، گرفتم. می خواستم بگویم سریع زرتان را بزنید می خواهیم برویم. ولی یادم افتاد ما فقط برای شنیدن حرف های کمیل آنجا نبودیم. زبان به دهان گرفتم و حامی دوباره به جایم گفت : باشه. ممنون. فقط ما کجا باید بشینیم؟ کمیل به سالن اشاره کردو گفت : هرجا عشقتون کشید. اینجا رزرو قبلی نمی خواد اما طاقت نیاوردم و این بار رو به باربد گفتم : یادم نمیاد شکایتمون رو پس گرفته باشیم. چه جوری الان اینجایی؟ باربد با پوزخند نگاهی به من حامی انداخت و گفت : چه زود هم ما شدین! - جواب سوالم و نگرفتم! دست به سینه شد و گفت : پارتیم کلفته دختر عمو. حیف پدر من که عموی لجنی چون او بود. با حرکتی که حامی کرد، به کل حواسم از وضعیتمان پرت شد. دستش را از لای دستم که به کمرم زده بودم عبور داد و مجبورم کرد بازویش را بگیرم.