🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_441
#رمان_حامی
مات و مبهوت با دهانی نیمه باز نگاهش می کردم و او بی توجه به نگاه حیرانم، مرا بالاجبار همراه خود کشاند.
با اینکه تمام حواسم پی حامی بود و بس، اما خوب می توانستم حدس بزنم که چه در دل کمیل و باربد می گذرد و نگاهشان سعی می کنند سرم را از تنم جدا کنند..
وقتی کاملا از دیدراسشان خارج شدیم، حامی پوفی کرد و دستش را از دستم آورد بیرون.
تازه به خودم امدم.
دهان نیمه بازم را بستم و نگاهم را از چشمان سیاهش دزدیدم.
اخیشی گفت و وادامه داد.
- ایشالله که دلخور ملخور نشده باشی.
حس کردم نیاز بود.
به سختی جلوی خودم را گرفتم که فریاد نزنم" اصلا هم دلخور نشدم.ای کاش طولانی تر بود"
سعی کردم عادی باشم و خود را مشتاق نشان ندهم.
خونسرد نگاهش کردم و میان آن سر و صدا های اعصاب خرد کن، صدایم را تا جایی که بشنود مثل خودش بالا بردم و گفتم :
یه وقتایی آدم مجبوره تن به کارایی بده که دوست نداره.
منم فکر می کنم نیاز بود.
- خوبه که درک می کنی. دمت گرم.
بریم یه گوشه موشه ای بشینیم ببینیم باید چی کار کنیم.
شاید توقع بیجایی بود، ولی دلم می خواست در برابر حرفم عکس العمل نشان دهد و بگوید آن حرکت بر خلاف میلم نبود.
تا برویم و سر یک میز بنشینیم، گرمای دستش را هنگامی که دور دستم حلقه شد کاملا محسوس حس می کردم.