eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
7.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
841 ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 هوفی کردم و خودم دستگیره را پایین کشیدم. اما باز نشد. چند بار پشت سر هم بالا و پایینش کردم ولی هیچ فایده نداشت دم به ثانیه بر می گشتم و پشت سرم را نگاه می کردم که مبادا کسی بیاید. فقط یک سری، دختر جوان و ظاهرا مستی آمد بالا و تلو تلو خوران رفت و وارد یکی از اتاق ها شد. وقتی که رفت، حامی دوباره به کارش مشغول شد. لگدی به در زدم و گفتم : لعنتی قفله! حامی سریع به طرفین نگاهی انداخت و کمی جلو آمد. دست کرد داخل جیبش و یک سوزن قفلی بزرگ در آورد. قفلش را باز کرد، جلوی در کنده زد و با سوراخ قفل مشغول شد.طاقت نیاوردم و گفتم : چی کار می کنی حامی؟ - به نظرت دارم چی کار می کنم؟ - آخه مگه با اون سوزن فسقلی باز میشه؟ - اولا اینکه خدا هست، و دوما اینکه هیچ کاری نشد نداره، سوما اینکه چیزی نگو بذار تمرکز کنم. و این شد که صبر پیشه کردم تا نتیجه ی عملش را ببینم. در کمال تعجب در را باز کرد. با دیدن در باز، کمی خستگی ام در رفت. حامی ژست آدم های همه فن حریف را به خود گرفت و گفت : تا منو داری غم نداری. بپر تو. می خواستم تشکر کنم اما وقتی از خودش تعریف کرد، با خنده، چشم غره ای رفتم و وارد اتاق شدم.