🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_456
#رمان_حامی
هوفی کردم و خودم دستگیره را پایین کشیدم.
اما باز نشد.
چند بار پشت سر هم بالا و پایینش کردم ولی هیچ فایده نداشت
دم به ثانیه بر می گشتم و پشت سرم را نگاه می کردم که مبادا کسی بیاید.
فقط یک سری، دختر جوان و ظاهرا مستی آمد بالا و تلو تلو خوران رفت و وارد یکی از اتاق ها شد.
وقتی که رفت، حامی دوباره به کارش مشغول شد.
لگدی به در زدم و گفتم :
لعنتی قفله!
حامی سریع به طرفین نگاهی انداخت و کمی جلو آمد.
دست کرد داخل جیبش و یک سوزن قفلی بزرگ در آورد.
قفلش را باز کرد، جلوی در کنده زد و با سوراخ قفل مشغول شد.طاقت نیاوردم و گفتم :
چی کار می کنی حامی؟
- به نظرت دارم چی کار می کنم؟
- آخه مگه با اون سوزن فسقلی باز میشه؟
- اولا اینکه خدا هست، و دوما اینکه هیچ کاری نشد نداره، سوما اینکه چیزی نگو بذار تمرکز کنم.
و این شد که صبر پیشه کردم تا نتیجه ی عملش را ببینم.
در کمال تعجب در را باز کرد.
با دیدن در باز، کمی خستگی ام در رفت.
حامی ژست آدم های همه فن حریف را به خود گرفت و گفت :
تا منو داری غم نداری.
بپر تو.
می خواستم تشکر کنم اما وقتی از خودش تعریف کرد، با خنده، چشم غره ای رفتم و وارد اتاق شدم.