🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_457
#رمان_حامی
مثل آدم هایی که داخل یک مسابقه سرعتی هستند، دور خودم می چرخیدم.
نمی دانستم از کجا شروع کنم.
چشمم که به گاو صندوق افتاد، کیفم را انداختم روی میز و رفتم یه سمت گاو صندوق.
این بار نوبت حامی بود که بپرسد : چی کار می کنی؟
همانطور که این طرف و آن طرفش را نگاه می کردم گفتم :
دارم سعی می کنم بفهمم چطوری باز میشه.
- خب گاو صندوق یا قفل داره یا رمز دیگه!
که ما نه کلید داریم نه رمز!
- رمز داره!
- خب هیچی پاشو بریم خونمون.
با تشر گفتم : حامی!
- استغفرالله.
بیا کنار ببینم چه مدلیه.
تا خواست جلو بیاید فوری گفتم :
تو کشیک بده یه وقت کسی نیاد!
- کی به کی می گه!
خیر سرم یه دورانی دزد بودم!
بیا کنار ببینم چه خبره اونجا.
تو وایسا کشیک بده.
درست می گفت!
هیچ کاری برایم نشد نداشت اما حامی در این موارد وارد تر بود.
بلند شدم و عقب رفتم تا خودش یک حرکتی کند.
آستین های کتش را بالا زد و رفت کنار گاو صندوق نشست.
لحظه به لحظه بیرون را نگاه می کردم تا اگر کسی آمد بتوانیم خودمان را جمع و جور کنیم.
حامی هم صدایش در نمی آمد. این نشان می داد که سخت با آن جعبه ی آهنی مشغول است.