🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_504
#رمان_حامی
حتما به عواقب تصمیمش فکر کرده بود که انقدر جدی ایستاده بود رو به رویم و داشت دم از رفتن می زد.
چون کمی هم بی حوصله بودم، بحث را کش ندادم و گفتم :
خوددانی. من نمی تونم به زور اینجا نگهت دارم.
حتما دلیل قانع کننده ای واسه رفتن داری.
فقط بگو کی می خوای بری که من یه وقتی بذارم و باهات تسویه حساب کنم.
چشمانش از اشک برق زدند، اما جلوی ریزششان را گرفت
- هرچی زودتر بهتر.
همانطور که به سمت پنجره ی اتاقم می رفتم گفتم :
باشه. عصر کارات که تموم شد بیا اتاقم.
آرام و زیر لب، چشمی گفت و در را باز کرد.
دلم نیامد آنقدر سرد و بی تفاوت باشم و بگذارم برود.
برای همین قبل از آنکه کامل از اتاق خارج شود گفتم :
دوست ندارم وصله سمج یا فضول بودن بهم بچسبه. واسه همین اصرار نمی کنم که دلیلت رو بگی.
اما ازت می خوام بیشتر فکر کنی.
من و تو چند ساله داریم با هم تو یه خونه زندگی می کنیم.
فارغ از جایگاه ها و موقعیت هامون، قبول کن به هم عادت کردیم.
با صدایی لرزان، با اجازه ای گفت و به سرعت از اتاق خارج شد.
شستم خبردار شده بود که این حالت هایش همه و همه بخاطر حامی است.
احساس بدی داشتم.
یه چیز مثل عذاب وجدان.
آن دختر هم مثل من عاشق بود.
پس خوب می فهمیدم در دلش چه خبر است.