🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_505
#رمان_حامی
.اما خب حامی خودش گفت علاقه ای به او ندارد.
من چه کار می توانستم کنم؟
مطمئنا اگر حس میانشان دو طرفه بود، من هیچ گاه خودم را درگیر این بازی نمی کردم.
هیچ وقت به خود اجازه نمی دادم دل به کسی ببندم که دلش جایی دیگر گیر است.
عجب زمانه ای بود!
همه ی مشکلات و گرفتاری ها با هم سر و کله شان پیدا می شد.
هنوز پرونده یکی را نبسته بودی، پرونده ی بعدی باز می شد.
هوفی کردم و دوباره به طرف گوشی ام رفتم تا شماره ی حامی را بگیرم.
همینکه خواستم اسمش را داخل گوشی ام لمس کنم، خودش زنگ زد.
صدای گرفته اش پرده ی گوشم را لرزاند.
- سلام.
کنجکاو و طلبکار گفتم :
علیک سلام. معلوم هست کجایی؟!
خیلی عادی گفت :
ببخشید. رو سایلنت بود نشنیدم.
- الان کجایی؟
- دارم میام خونه.
مثل همیشه حرف نمی زد.
گرفته بود، خیلی!
کنجکاو گفتم :
حامی؟ خوبی؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
آره خوبم. چرا بد باشم؟
- خوب نیستی!
- من الان چی کار کنم که حجت الاسلام والمسلمین باور کنن خوبم؟
کاملا مشخص بود دارد تظاهر به خوب بودن می کند.
از آنجایی که آدم سیریش و نچسبی نبودم، من نیز مثل خودش عادی و بی تفاوت گفتم :
باشه.
فعلا
و تلفن را قطع کردم