eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
7.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
841 ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 کلافه موبایلم را انداختم روی مبل. این پسر چرا اینطور می کرد؟ نه به حرف های دیشبش و نه به رفتار امروزش. از دیشب هم که کلا خانه نیامده بود. معلوم نبود با خودش چند چند است. نکند از پیشنهادش پشیمان شده بود؟ خب اگر می خواست پیشمان شود چرا از اول اصلا حرف زد؟ مگر کسی مجبورش کرده بود که به من پیشنهاد ازدواج بدهد؟ مگر اصلا من حرف دلم را به او زده بودم که او بخواهد از روی اجبار، احساس مسئولیت یا هر کوفت و زهرمار دیگری تصمیم بگیرد؟چقدر همه چیز در هم پیچیده بود. چقدر اطرافم همه چیز گنگ و محو بود. از هیچ چیز سر در نمی آوردم. سردرگمی برای آدمی مثل من به هیچ عنوان ساده نبود. در همین فکر و خیال ها بودم که موبایلم زنگ خورد. اول خواستم بدون نگاه کردن به شماره قطع کنم، اما وقتی چشمم به نام حامی افتاد، نتوانستم مقاومت کنم و جواب دادم. اما با لحنی سرد و همینطور دلخور. - بله؟ اصلا شبیه چند دقیقه قبل نبود. باز همان حالت شوخ و شنگی را به خود گرفته بود. - خانم ببخشید شما عصا تو گلوت گیر کرده؟ با تعجب گفتم : چی؟ - می گم عصا مصایی چیزی تو گلوت گیر کرده؟ اگه آره تعارف نکن بگو خودم بیام درش بیارم. - چی میگی حامی؟ - چرا مثل عصا قورت داده ها حرف میزنی؟ تازه فهمیدم چه می گوید. نوچی کردم و گفتم : حامی می خوای بگی چی کار داری؟ - خب فکر کنم مادمازل اصلا اعصاب معصاب ندارن. پس سریع می رم سر اصل مطلب. زنگ زدم بگم اگه کارخونه تشریف نمی برین حاضر شین بیام باهم یه سر بریم منزل ننه مان، هم یه عرض ادبی بکنیم، هم قول و قراری که با هم گذاشتیم رو با اونا در جریان بذاریم. سر راهم بریم من رضایت بدم اون باربد از زندون بیاد بیرون بره پی زندگیش. آنقدر محکم و مطمئن حرف زد که باعث شد مجدد شک و شبهه ای که گریبانم را گرفته بود، رهایم کند و اصلا به بخش دوم حرفش توجه نکنم.