🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_509
#رمان_حامی
!
- زندگی شخصی اونه. به ما چه؟
اخم کرد و گفت :
مثل اینکه شما دو تا با هم بزرگ شدینا!
یعنی یه ذره مهر و عاطفه تو دلت نیست؟
بی اختیار فریاد زدم : نه نیست!!
تو دل تو چی؟!
یه کلمه حرف قشنگ از دهنت در میاد؟!
از برخوردم جا خورد.
انگار من هم منتظر بودم، تا تنور داغ شد چسباندم.
- چی میگی تو؟
چی باید بگم مثلا؟ اصلا چه ربطی داره!
- هیچ ربطی نداره. بهتره دیگه کشش ندیم.
- ناموسا حالت خوش نیستا!
می خوای راهو کج کنم بریم دکتر معاینت کنه؟
جوش آوردم.
به طرفش برگشتم و با غیض گفتم :
روانی خودتی خب؟
بفهم با کی حرف می زنی.
رسیدیم جلوی خانه شان.
ترمز کرد و کامل به سمتم چرخید
ناباور و دلخور نگاهم کرد و گفت :
آرامش ما داریم ازدواج می کنیم
همین روزاس که اسمت بره تو شناسنامم
اونوقت تو هنوز به چشم نوکر و زیر دست بهم نگاه می کنی؟
هنوز خودت رو بالاتر می دونی؟
پوزخند زد.
- البته حق داری
چیزی عوض نشده که
من هنوزم خدمتکارتم و رانندت
هنوز کارگر کارخونتم
دلیلی نداره منو در سطح خودت ببینی.
اصلا در سطح تو نیستم که بخوای به من با دید دیگه ای نگاه کنی.
این را گفت و با تکان دادن سر پیاده شد