🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_510
#رمان_حامی
با دهانی نیمه باز به جای خالی اش نگاه کردم.
تازه متوجه حرف هایی که زدم شدم.
چه دلیلی داشت باز هم جایگاهم را به رویش بیاورم؟
مگر قرار نبود رسما و شرعا همسرش شوم؟
دیگر این حرف ها چه معنی ای داشت؟!
- آرامش؟ نمی خوای پیاده شی؟
سرم را چرخاندم.
با دیدن هستی و حامی کنار هم، مجبور شوم خودم را عادی نشان دهم و پیاده شوم.
ولی در دلم غوغایی به پا بود.
جلوی در رسیدم.
هستی با لبخند و روی باز با من سلام و احوال پرسی کرد و هردومان را دعوت کرد داخل.
لحظه ی آخر، نگاهی به چهره ی حامی انداختم.
کاملا مشخص بود حالش خوش نیست.
آخر این چه کاری بود که من کردم؟
بدبختی بلد هم نبودم چگونه باید از طرف مقابلم دلجویی کنم.
یک وقت هایی احساس می کردم هیچ چیز از دختر بودن نمی دانستم.
انگار هیچ کدام از خصلت های زنانه درونم شکل نگرفته بود!
با حالی زار همراهشان به داخل رفتم.
مادرش هم مثل هستی خیلی صمیمی برخورد کرد و همه با هم وارد خانه شدیم.
چشمم به اولین جایی که افتاد، جای خالی پدرش روی تخت بود.
با اینکه تا به حال حتی یک بار هم با او حرف نزده بودم، اما یک جوری شدم.
جای خالی اش را در خانه شان حس کردم.
لبخند تلخی زدم و روی همان مبلی که سری پیش نشسته بودم، نشستم.
حامی هم رفت و رو به رویم روی زمین نشست و به یکی از پشتی ها تکیه داد.
هستی و مادرش، با وسایلشان از ما پذیرایی کردند.
هیچ کدام هم هنوز لباس های سیاهشان را از تن در نیاورده بودند.
حتی حامی.
هنوز هم آن مهر و محبت و حس خوب درون خانه شان جاری بود، اما یک سنگینی هم احساس می شد.
سنگینی ای از جنس غم.
نگاهم به حامی افتاد.
اخمی نسبتا غلیظ روی صورتش خود نمایی می کرد.
تا قبل از اینکه بحثمان شود، خوب بود.
خودم را لعنت کردم که چرا آن حرف ها را زدم.
اصلا به چه دلیل آن چیز بیخود را بهانه کردم و شروع کردم به دعوا و جنجال با او؟!
وقتی همه دور هم جمع شدیم، حامی در جلد دیگرش فرو رفت.
زد به رگ شوخی و خنده و شروع به صحبت کرد.
- چطوری مامان. کیفت کوکه؟
این ضعیفه هنوز حسابی حرصت می ده نه؟