🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_567
#رمان_حامی
~ حامی ~
کمی در چشمانش خیره شدم، و بعد بدون آنکه چیزی بگویم، راهم را کشید که بروم
اما باز هم با حرفی که زد، مانع رفتنم شد. سر جایم ایستادم.
- امروز می خواستم برم دادسرا ولی نرفتم.
بدون آنکه برگردم، منتظر شدم تا خودش ادامه دهد.
- به جاش رفتم دکتر.
گره ابروهایم ناخودآگاه تشدید شد.
کمی سرم را به چپ متمایل کردم.
- دکتر گفت باید آزمایش بدی.
به جای آنکه جواب سوالی که در ذهنم چرخ می زد را بگیرم، بدتر علامت سوال ها در ذهنم ردیف شدند.
کامل به سمتش برگشتم و نگاهش کردم.
از حالاتش فهمیدم با تردید دارد حرف می زند.
انگار دو دل بود که بگوید یا نگوید.
وقتی دیدم حرفی نمی زد، سری تکان دادم و گفتم :
آزمایش بدم؟!
نفس عمیقی کشید و بدون آنکه سرش را تکان دهد، مردمک هایش را بالا برد و به آسمان خیره شد.
کمی بعد باز نگاهم کرد و این بار مطمئن تر گفت :
آره باید آزمایش بدی.
- آزمایش چی؟ نمی فهمم چی میگی.
لب گزید و گفت :
تو گفتی حس می کنی.. حس می کنی یه مشکلی داری...
منم رفتم تا درباره ی چیزایی که گفتی از دکتر بپرسم.
دکتر کلی فرضیه ساخت، اخرم گفت اول باید آزمایش بدی تا بتونه تشخیص قطعی بده...
تازه دو هزاری ام افتاد!
نمی دانم چرا حس کردم عضلاتم کمی سست شدند.
تا آن روز، هرچه حس می کردم و حتی بر زبان می آوردم، طوری بود که آنچنان به انها بها نمی دادم و فکر می کردم چیز مهمی نیست.
اما وقتی آن را از زبان آرامش شنیدم، انگار به یکباره پا به دنیای دیگری گذاشتم.
پا به دنیای تفاوت، دنیای سردرگمی، دنیای پوچی و بی هدفی.
نمی توانستم بیشتر از آن، آنجا بایستم.
نیاز داشتم مدتی با خود خلوت کنم.
برای همین دستی دور لبم کشیدم.
چند باری به علامت تایید سر تکان دادم و گفتم :
باشه. هرچی تو بگی. می ریم آزمایش.
و این بار با اقدامی بلند تر، به سمت عمارت رفتم.....
****