🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_597
#رمان_حامی
برو بگیر بخواب دیگه! کلی کار داریم واسه فردا.
- چرا خوابم میومد.
ولی شارژ شدم.
تشر زدم.
-حامی!
- جان حامی؟
جانم را آنقدر غلیظ و خاص بیان کرد که توان هرگونه کار و حرکتی را از وجودم سلب کرد.
با حالی زار، خیره شدم به چشمان مرتعشش.
لبخندی بسی جذاب نشاند روی لبش و با آرامشی وصف نشدنی گفت :
جواب سوالم رو بده بذارم بری.
نگاهم افتاد به نوک بینی اش از سر سرما، سرخ سرخ شده بود.
بمیرم برایش!!
- هوم؟
مردمک هایم به سمت نگاهش سوق پیدا کرد..
- بگو.
با صدایی که از ته چاه در می آمد گفت :
تا حالا گلگلی تنت کرده بودی؟
مسخ شده بودم.
-آره. خیلی!
- پس این بار دیگه فرق می کنه!
متوجه جمله اش نشدم و بی رمق گفتم :
چی؟
جوابم را نداد.
صورتم را قاب گرفت. نگاهش میان چشمانم در نوسان بود.
- تماشای ترکیب موهای فرفری پریشونت، با چشمای کشیدهی سیاه و این لباسای دلبر گلگلی، لذتش مثل نشستن وسط یه باغ پر گل و بلبه که از کنارش یه رود روون و زلال هم رد می شه، و صدای شرشر این رود، سکوت باغ رو می شکنه.
یه رنگین کمون خوشگل هم اون وسط مسطا سر و کلهش پیدا می شه و نسیم خنکی هم که می وزه، بوی گلای رنگارنگ رو بلند می کنه.
و این منظره اینقدر دلچسب و حال خوب کنه که اگه تا آخرین روز عمرت هم اونجا دراز بکشی و بشنوی و ببینی و بو بکشی، خسته نمیشی.