🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_598
#رمان_حامی
پیشانی اش را چسباند به پیشانی ام.
سرمای پوست تنش، شوکی به کل وجودم وارد کرد.
تازه فهمیدم چقدر حرارت بدنم بالا رفته است.
بر خلاف همین چند دقیقهی پیش .
- تو برام مثل همون باغی آرامش.
گلای روی لباس هات، گلای اون باغن.
عطر تنت عطر گلاس!
چشمای سیاهت برام حکم همون رنگین کمون زیبا رو داره که هرچی بهشون خیره می شم سیر نمی شم.
سرش را لای موهایم فرو کرد و بو کشید.
- تا همین چند لحظهی پیش هنوز به خودم و حسم شک داشتم، اما با یه سوال ساده، شکم از بین رفت و..... باید اعتراف کنم...
سرش را کنار گوشم آورد و نجوا کرد.
- دوست دارم...
دستانم شل شدند و رها.
پاهایم سست شدند.
احساس کردم واپسین رمقی که برایم مانده بود هم از بین رفت و تقریبا در آغوشش رها شدم.
حاضر بودم قسم بخورم این نوع ابراز دوست داشتن، با سری قبل، از زمین تا اسمان هفتم فرقش بود.
صداقت کلامش را با تک تک یاخته های تنم لمس کردم.
آن حامی که من آن شب دیدم، حامی سابق نبود.
آن حامی احساس داشت.
دل داشت. ابراز احساسات بلد بود.
دیگر بیمار نبود.
حالش از همیشه بهتر بود...
شاید می شد گفت تا به حال در عمرش آنقدر خوب نبوده.