🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_599
#رمان_حامی
و من آن شب، جسم و جان و روحم را به نام شریک زندگی ام زدم.
به نام کسی که از مدتها قبل، نامم در شناسنامه اش حک شده بود، اما تا آن شب، در دلش نه!!
و پس از آن شب، من نیز حس خوب دوست داشته شدن را از طرف عزیز ترین شخص زندگی ام، احساس کردم.
در میان آن همه تلاطم و هیاهو، اعترافی به آن شیرینی، باعث شد به اندازه ی تمام عالم احساس خوشبختی کنم.
دیگر غصه نخورم که چرا از عمارت چند هزار متری، آمده ام در خانه ای کاهگلی.
نگران نباشم که نکند لو بروم.
که نکند جایی دست از پا خطا کنم و همه چیز خراب شود.
نگرانی بزرگم، یعنی از دست دادن حامی، در وجودم از ریشه ساقط شد.
گویی باری دیگر متولد شده ام....
.....
صدای بی بی باعث شد از فکر شیرین ترین خاطره ی زندگی ام بیرون بیایم.
- هنوز آروم نشدی؟
اشک هایم را که کل پهنای صورتم را احاطه کرده بودند را با پشت دست پاک کردم و از او جدا شدم
چه آرامی؟ چه قراری؟
شوهرم کنارم نبود. پاره ی تنم نبود تا خبر بارداری ام را به او بدهم.
نبود که بگویم داری پدر می شوی ای مرد!
نبود که بگویم داری به آرزویت می رسی.
آنوقت چگونه آرام می شدم؟
صورت و بینی ام را با دستمال پاک کردم و سعی کردم گریه ام را قطع کنم