🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_692
#رمان_حامی
- مگه فرقی هم می کنه؟
با آنکه از از حرف قبلی ام کمی خجالت زده شده بودم، اما خودم را نباختم و انگار شیر شدم و گفتم :
اگه نمی کرد نمی پرسیدم.
باز هم سکوت...
- اگه بگم نرو، نمی ری؟
سکوت کردم. چه می گفتم؟ می گفتم درست حدس زدی، هر چه تو بگویی همان می شود.
آیا به راستی حاضر بودم ماموریتی که عمری زحمتش را کشیده بودم، بخاطر حامی کنار بگذارم.
این سوال را در دل پرسیدم، ولی نمی دانم چه شد که بلند گفتم :
بله.
رنگ نگاهش تغییر کرد.
مردمک های تیره اش زیر نور مهتاب درخشیدند.
لبخند نشست روی لبش و هیچ تلاشی نکرد که جمعش کند.
انگار انتظار شنیدنش را به این واضحی نداشت.
بدون کل کل، بدون عذر و بهانه و بدون چون و چرا.
خود نیز نفهمیدم چه شد.