🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_167
#رمان_حامی
از سکوتش استفاده کردم و ادامه دادم: هستی خداروشکر، گوش شیطون کر باشه دیگه مشکل مالی نداریم.
همه چی کم کم داره رو به راه میشه.
تو دقیقا مشکلت چیه؟
واقعا می خوای بخاطر پول ازدواج کنی؟
با کمی مکث گفت : وقت که داری؟
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم : آره. راحت حرف بزن.
آهی عمیق کشید و گفت : دارن منو از اینجا می کنن بیرون.
ولی بخدا من بی تقصیرم.
کلافه دستم را به صورتم کوبیدم و منتظر شدم تا ادامه ی حرفش را بزند.
- چند وقت پیش من و صاحب مزون، خانم سرابی با هم از اینجا اومدیم بیرون،شوهرش اومده بود دنبالش.
خیلی اصرار کرد که منم برسونن.
هرچی بهونه آوردم گفت نه، شبه دیر وقته بهتره تنها نرم.
منم قبول کردم.
حامی کل راه شوهرش داشت با چشماش منو می خورد.
خدا خدا می کردم فقط زودتر برسیم.
فکر کردم وقتی برسیم همه چی تموم میشه، ولی روز بعد همون یارو شروع کرد به زنگ زدن اس ام اس دادن.
اول بلاکش کردم که با یه خط دیگه پیام داد گفت کیه.
احتمالا شمارم رو از گوشی زنش برداشته بود.
بخدا هربار که زنگ می زد یا پیام می داد چهار ستون بدنم می لرزید.
یک بار فقط جوابش رو جدی دادم و حسابی توپیدم بهش ولی کو گوش شنوا؟
می خواستم برم به خانم سرابی بگم ولی نگران بودم موقعیت شغلیم به خطر بیفته.
پیش خودم گفتم دو سه روز محل نذارم بیخیال می شه دیگه.
ولی زکی خیال باطل.
یه روزم که پاشد اومد جلوی مزون با تهدید کار منو هم کشوند بیرون.
عوضی می گفت یا باید با من باشی یا از کار بیکارت می کنم.
منم اینقدر داغ کرده بودم زدم تو گوشش و گفتم هرغلطی می خوای بکن.
بزرگترین اشتباهم این بود که از اول به زنش چیزی نگفتم.
چون نامرد وقتی قبول نکردم زنشو کشوند بیرون که ما رو با هم ببینه.
حالا من هرچی می گفتم شوهر بی غیرت خودش افتاده دنبال من و آسایشم رو قطع کرده بی فایده بود.
(دوباره گریش گرفت) بهم گفت آخرین سفارش لباس عروسی که داری رو کامل کن، بعد بیا واسه تسویه حساب.
تازه طلبکارانه می گفت دارم لطف می کنم که نمی رم ازت شکایت کنم.
منم از ترسم هیچ کدوم پیام ها یا شماره ها رو نگه نداشته بودم که بهش نشون بدم.
اونم باور نمی کرد.
از یه طرف هم بهش حق می دادم. ولی...
زنی از آن طرف، یا حالتی دستوری اسم هستی را صدا زد.
هستی هول صدایش را صاف کرد و گفت : اومدم خانم.
بعد خطاب به من با عجله گفت : صدام می کنه داداش. بعدا با هم حرف می زنیم.
سرم داغ کرده بود و کم کم به سردرد انجامید.
قبل از اینکه قطع کنم گفتم : شماره ی پسره رو واسم اس ام اس کن.
با لحنی نگران خواست اعتراض کند که قاطع گفتم : هستی اصلا بحث نکن.
کاری هم نداشته باش. فقط شمارش رو بفرست.یا نه نمی خواد.
امروز خودم میام دنبالت.
نگران، باشه ای گفت و از هم خداحافظی کردیم.
می دانستم چگونه باید حال آن مردک هوس باز حرام لقمه را جا می آوردم.
نگاهی به ساعت انداختم.
اگر اشتباه نکنم، هستی دو ساعت دیگر ساعت کاری اش تمام می شد.
از فرصت استفاده کردم و رفتم تا دوشی بگیرم و بعد بروم دنبالش.
هدایت شده از عــــشق ممنـــوعه؛
🔴شمایی که زندگیت با همسرت سرده این پست مخصوص شماست🔴
❌مشکلات آقایان زمینه ساز طلاقها
👇 راه حلش پیش ماست تضمینی👇
💯شاید حکمتی داشته که اینجا دعوت شدی😇↙️
🧾فرم ویزیت انلاین📋
https://formafzar.com/form/o567i
👇🏻روی لینک زیر کلیک کن👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/142737821Cff257d9311
معتبرترین کانال ایتا در زمینه طب سنتی✅️
پارت این مرحله سوخت🔥
ولی تبلیغ بعدیو سریع همکاری کنید پارتو زود بدم😘❤️🌸
. . .
بله مردم دیگه از دین زده شدن ...
لحظه تحویل سال ، حرم امام رضا(ع)
🗣 🇮🇷سید علی موسوی
#ماه_رمضان
#عید_نوروز
#نوروز
🚫ورود افراد زیر هجده سال ممنوع🚫
✅برترین و با اعتبارترین کانال ایتا در حوزهی
مشکلات خصوصی آقایان، دیابت
🚧مشکلات زناشویی آقایان زمینه ساز 80% طلاق ها در ایران🚧
⛔هشدار جدی برای تمام آقایان ایران⛔
برای شروع روند درمان سریعا فرم زیر را پر کنید تا مشاورین کلینیک باهاتون تماس بگیرند👇👇
https://formafzar.com/form/ig2tr
https://formafzar.com/form/ig2tr
آقایون برای درمان بیماریهای زناشویی حتما لینک پایین را مشاهده نمایید 👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2609381655Cc73358c9d5
عــــشق ممنـــوعه؛
#فصل_دوم_ارام_من #پارت146 داشتم میرفتم سمت خونه که توجهم به یه خونه چوبی کوچیک بغل کلبه جلب شد
#فصل_دوم_ارام_من
#پارت146
خوشحالم که خوشت اومده
اینجا رو چه جوری پیدا کردی؟
به سختی
خیلی گشتم
میگم این بیرون تو جنگل حیوون وحشی که نداره؟
اطراف خونه که مطمئنم نداره
نباید خیلی بری وسط جنگل
اگرم باشه شبا پیداشون میشه
_خداروشکر.
به شکم اشاره کردم و گفتم
مامان ببین بابات چه خونه نازی خریده
واسمون؟
دوسش داری؟
کیان :
معلومه که دوست داره
بله تایید کرد.
الحمد لله..
خب..
بدو بريم
از زبان کوروش
اتاقا رو ببینیم...
دیر بجنبی فرصت از دست رفته؛ بدو🏃♂️🏃🏃🏻♀️
📣 تخفیف شگفت انگیز فقط برای 100 نفر اول ✨
📣 10 کارت هدیه 100 هزارتومانی به قیدقرعه 💳
📣 پشتیبانی دو ماهه برای رفع اشکال 👩🍳
پکــیج آموزشی شیرینیهای ماه مبارک رمضان🎁
لینک ثبت نام:
https://zarinp.al/582105
نکته مهم: تخفیف به تعداد فرزندان است و برای اعمال تخفیف ارائه کپی شناسنامه واریز کننده هزینه دوره الزامی است.
✅ خانوادههای👶30 درصد
کد تخفیف: mosbat1
✅ خانوادههای👶👶40 درصد
کد تخفیف: mosbat2
✅ خانوادههای👶👶👶50 درصد
کدتخفیف: mosbat3
✅ خانوادههای بالای👶👶👶👶60 درصد
کدتخفیف: shokoh
ادمین ثبت نام @admin_javan
#نوروز
#ماه_رمضان
https://eitaa.com/joinchat/4108059361C00456a5d7d
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_168
#رایحه_خوشبختی
حمام که بودم، حس کردم تلفنم دارد زنگ می خورد.
با فکر اینکه شاید کسی کار مهمی داشته باشد، سریع تر کارم را کردم تا بروم بیرون.
چون باید دنبال هستی هم می رفتم، مجبور بودم کمی سرعتم را ببرم بالاتر.
خوشبختانه جمعه بود و نباید می رفتم سر کار، یا مادمازل را می رساندم باشگاه.
حوله قدی ام را پوشیدم و همانکه پایم را از حمام گذاشتم بیرون، نمی دانم چگونه، اما سر خوردم و با کمر افتادم داخل حمام.
چنان صدای بدی ایجاد شد که فکر کنم پر های تمام پرندگان محل ریخت!
آنقدر شوک زده بودم که دقایقی نامعلوم، در همان وضعیت،خیره به سقف دراز کشیدم و تکان نخوردم.
نفسم که به حالت عادی بازگشت، به سختی، با کمک گرفتن از دست هایم بلند شدم و همانجا نشستم.
تا نشستم، چشمم به کاغذی افتاد که رو به رویم، وسط اینه چسبانده شده بود.
- یک_ هیچ آقای عبادی! :)
یک لحظه به جای آن کاغذ، آرامش را دیدم که رو به رویم ایستاده و دارد با پوزخند آن جمله را می گوید.
تنها کاری که توانستم بکنم، این بود که چشمانم را ببندم و نفسی عمیق بکشم.
خندیدم. اما هیستریک و ترسناک.
بدبختی هایم یکی دو تا نبود.
مثال من و ناحلی مشکلاتم، مثال اسفنج بود و سوراخ هایش.
مثل اینکه سعی کنی جلوی خروج آب از سوراخ های اسفنج را بگیری.
هرچقدر انگشت جلوی سوراخ هایش بگیری، باز هم سوراخی هست که آب از آن بیرون بزند.
دوباره چشمانم را باز کردم و زل زدم به دست خطش.
نمی توانستم منکرزیبا بودن دست خطش شوم.
ولی به هر حال، خیره به آن برگه گفتم : پس دلت شوخی خرکي می خواد آره؟
از این به بعد از سایه ی منم باید بترسی خانم کاشفی.
پاهایم را جمع کردم و دستم را به دیوار حمام گرفتم تا بلند شوم.
کف پاهایم سر بودند و نمی توانستم خوب تعادلم را حفظ کنم.
با هزار بدبختی و تحمل درد کمرم، بلند شدم و ایستادم.
اما کمرم کامل صاف نمی شد.
شبیه پیرمرد ها، دولا دولا بیرون رفتم و روی تخت دراز کشیدم.
آنقدر آخ و اوخ کردم و غلت زدم، تا بالاخره کمی دردش آرام گرفت و توانستم بلند شوم.
هر بار که موقع راه رفتن یا خم و راست شدن، کمرم تیر می کشید، بد و بیراهی نثار روح آرامش می کردم.
هرطور که بود، حاضر شدم و بعد از برداشتن مدارک و گوشی ام، از اتاقم خارج شدم.
هنوز کمی خمیده بودم و کمرم کامل صاف نمی شد.
خواستم بروم سراغ آرامش، اما دیر بود.
نباید هستی را منتظر می گذاشتم.
برای همین راهم را به سمت ماشین کج کردم.
همین که داخل ماشین نشستم، به یاد این افتادم که باید هرجا می روم به ننه سرما گزارش بدهم.
واقعا توان بالا رفتن از پله های عمارت را نداشتم.
تا مزون هستی هم راه زیاد بود.
برای همین گوشی ام را برداشتم تا تلفنی اطلاع بدهم.
وقتی حمام بودم، آرکان زنگ زده بود.
تصمیم گرفتم در راه با او هم تماسی داشته باشم.
طفلک بعد از بلاهایی که در اینجا سرش آمد، رفت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد.
یاد آن روز که افتادم، خنده ام گرفت و حواسم نبود که آرامش خیلی وقت است دارد الو الو می کند.